اشتراک گذاری
نوشتن چيزي شبيه مرگ است
نبيبدلاُف
آفاق مسعود (باكو، 1957) از بزرگترين نويسندگان معاصر آذربايجان است كه با نوشتن «شلوغي» گام بلندي را در ادبيات جمهوري آذربايجان برداشت، بهطوريكه منتقدان ادبي، او و داستانهايش را با فرانتس كافكا، آلبر كامو، ايزاك بشويس سينگر و ارنست هوفمان مقايسه ميكنند. داستانها و رمانهاي اين بانوي نويسنده، تاكنون به زبانهاي انگليسي، فرانسوي، آلماني، روسي، ژاپني، اُزبك و ديگر زبانهاي زنده دنيا ترجمه شده است. مرز واقعيت و تخيل در آثار آفاق مسعود كه به خاطر ترجمه آثار كافكا، گي دو موپوسان و گابريل گارسيا ماركز نيز چهرهاي شناختهشده در آذربايجان است، همانند فيلمهاي لوييس بونوئل كارگردان بزرگ اسپانيايي بسيار روشن و شفاف است؛ طوريكه فرد ميتواند ادامه خواب ديروز را امشب ببيند و مخاطب هم اصلا از اين مساله تعجب نكند؛ چون نويسنده، اسلوب نويسندگي و روش خود را پيدا كرده، و خواننده نيز ميتواند در داستانها، خطوط اصلي و حساس را به دقت دنبال كند و در حوادث شركت نمايد. آفاق مسعود با «شلوغي» كه اثري كاملا آوانگارد است، و در آن اتفاقات دمبهدم تعويض ميشود و از پي هم ميآيد، و روند ماجراها نيز يادآور كارتونهاي كودكان است، مرحله خاصي را در ادبيات آذربايجان به پايان ميرساند. بعد از اين كتاب، او از مرزهاي زمان و مكان ميگذرد، از خانههاي تنگ به كوچهها و ميادين بزرگ ميرود، نهتنها به دنبال يافتن راهي براي رفع مشكلات يك خانواده است، بلكه در پي راهي براي كمكردن فشارهاي يك كشور و حتی حل مسائل دشوار دنيا نيز ميگردد. «شلوغي» نخستين كتابي است كه از آفاق مسعود با ترجمه محمود مهدوي به فارسي ترجمه و از سوي نشر «شورآفرين» منتشر شده است. مجموعه چهار داستان بلند و كوتاه است كه با نثر و زبان شاعرانه سعي در ايجاد و خلق فضاي سوررئال دارد. آفاق مسعود در«شلوغي» نيز چون ديگر آثارش، از روانشناسي براي اهميت دادن به تجربه قهرمانانش استفاده ميكند؛ قهرمانهايي كه تقريبا همه زن هستند و مشكلاتي كه با آن روبهرو ميشوند نيز مخصوص جنس زن است.
آیا نويسنده اگر به آن فضاي شگفت هنگام آفرينش دست يابد به جاودانگي ميرسد؟ زني در يكي از داستانهايم ميگويد: «من هيچوقت به گذشته برنميگردم، چون حس ميكنم در سالهاي دور حضور نداشتهام.» اين فلسفه من است. در اين باره تلاشي نميكنيد يا به گذشتهبرگشتن برايتان ميسر نيست؟
اگر سعي كنم، ميتوانم. يادآوري لحظات شاد و غمبار سالهاي قبل برايم هميشه بياهميت بوده. به شرط اينكه چند اتفاق خوشحالكننده و حساس را از آن كم كنيم. منظورم چيزهايي است كه وارد بيوگرافي آدم شدهاند. من هر روز، هر ساعت و هر دقيقه از خود و زندگيام مواد خام بسياري ميگيرم و نيازي نميبينم گذشتهام را بكاوم. در هر لحظهام سوژهاي وجود دارد و من كشفش ميكنم. در هر مرحلهاي انسان تغييراتي نسبت به روزهاي قبل دارد. چيزهاي جديدي در پيرامونش مييابد. در زندگي من نيز اين روند به سرعت در جريان است. مطمئنا امروز نسبت به يك هفته قبل خيلي تغيير كردهام. براي همين، گذشته در برابر زندگي امروزيام كاملا بياهميت جلوه ميكند. همواره در خيالم در جاهاي مختلفي پرسه ميزنم و وقتي به خود ميآيم، ميبينم همه اينها در يكي، دو دقيقه يا شايد كمتر از آن اتفاق افتاده. آنوقت است كه هر چيزي به نظرم كوچك و بيارزش ميآيد.
به نظرتان چقدر براي انسان در اين دنيا وقت اختصاص يافته است؟
خيلي بيشتر از آنچه كه ما تصورش را ميكنيم. برای مثال وقتي در جايي منتظر كسي باشي، در آن لحظات، وقت به سختي و كند ميگذرد. درحالي كه اين مساله كاملا به مكان بستگي دارد. آدم وقتي نتواند به زندگي واقعي برسد، به وضعيتي كه مثال زدم دچار ميشود. از زندگي نيز منظورم گذراندن يكنواخت روزمرگيها نيست، بلكه حيات دروني و روحيمان است. به آن فضاي شگفت لحظه آفرينش كه دست بيابي، به جاودانگي خواهي رسيد.
در اين زندگي طولاني، خودتان را خوشبخت ميدانيد؟
البته، چون راه گريز از اين زندگي دلتنگكننده را يافتهام. ظاهرا مثل بقيه صبحها سر كار ميروم و شبها به خانه برميگردم، به درس و مشق پسرم ميرسم، به اخبار گوش ميدهم، اما در اين ميان، درهاي نامرئي عالم شگفت ادبيات، هميشه به روي من باز است. در چنين موقعيتي، كوتاهي و طولاني عمر را اصلا احساس نميكنم.
در زندگيمان چيزهايي از گذشته حضور دارد كه ما اختياري در آنها نداريم. برای مثال، براي چگونه زندگيكردن و درك آن، بايد اول به دنيا بياييم.
تولد انسان فقط به سبب ازدواج زن و مردي صورت نميگيرد، بلكه اين امر ريشههاي عميق و قوانين خاص و بدون شرحي دارد. و اگر تمامي اين مسائل را در نظر بگيريم، در مقابل چشممان جدولي پر از اعداد و ارقام به اندازه كائنات باز ميشود. انسان ميتواند از سرنوشت راضي باشد يا نباشد، ولي حق ندارد به بد يا خوببودن سرنوشتش اعتراضي داشته باشد. حداقلش براي اينكه نميتواند عمق سرنوشتي را كه خدواند برايش مقدر كرده تصور نمايد. اگر رضايت و نارضايتي درباره سرنوشت را به كناري بگذاريم، ميتوانم چند مورد را برايتان بگويم: پدرم را در كلاس نهم، مادرم را در 26 سالگي و برادرم را هم چند وقت پيش از دست دادهام. به اينها اضافه كنيد حوادث تلخ 20 ژانويه 1990 را… غير از اينها هر اتفاقي برايم افتاده زياد مهم نبوده. از جمله اتفاقات خوشايند نيز ازدواج دو دخترم، صاحب سه نوهشدنم، داشتن چند اثر خوب و… اينها حوادث خوشحالكنندهاي هستند كه در سرنوشتم به وجود آمدهاند.
بياييد به بحث ادبيات برگرديم. روزي از روزها دختري به دنيا آمد كه اسمش را آفاق گذاشتند. اين اسم از كجا آمد؟
پدرم عاشق نظامي گنجوي بود. ميگويند نظامي عاشق دختري به نام آفاق شده و با او ازدواج كرده. آفاق از اينجا آمده. ولي به نظرم، پدرم بهخاطر معناي آفاق از آن استفاده كرده. آفاق يعني كائنات. پدرم پروفسور مسعود علي اوغلو كه فيزيولوژي خوانده بود، براي نوشتههاي حسين جاويد، ادبيات فولكلور، ادبيات كلاسيك آذربايجان و جريانات ادبي معاصر خودش، آثار منتقدانهاي به وجود آورده. همچنين اواخر عمرش كارهايي در دست داشت كه متاسفانه در 45 سالگي از دنيا رفت.
آنهايي كه ايشان را ميشناسند، ميگويند گويا از زمانه خودش خيلي ناراضي بوده.
پدرم با ايدئولوژي حاكم آن زمان اصلا ميانهاي نداشت. براي همين، من و برادرهايم اصلا آن اتمسفر غالب را حس نميكرديم. ايدئولوژي و ساختار رواني آن دوران به خانه ما راهي نمييافت. در خانه ما به افكار آزاد اهميت داده ميشد. او شعارهاي دروغين سران شوروي را باور نميكرد و كساني را هم كه آن ايدئولوژي را تبليغ و از آن دفاع ميكردند، آدمهاي حقيري ميپنداشت. اين مساله دشواريهايي در كارش به وجود آورده بود. بارها چاپ مقالهها و كتابهايش ممنوع شد و ما هم به اين خاطر دچار مشكلاتي شديم. چون آن روزها، منتقدان ادبي نيز همانند ديگر نويسندگان ميتوانستند با حقالتاليف خود زندگي كنند.
نفوذ علي ولييف، كه لقب «نويسنده مردمي» داشت، كمكي به پدرتان نميكرد؟
چرا، براي همين زياد به پدرم گير نميدادند.
تاثير پدرتان روي آثارتان چگونه است؟
چند روز پيش كتابي از پدم را ورق ميزدم و يك دفعه از ديدن جملهاي خشكم زد… جملهاي كه خواندم انگار نوشته خودم بود. فكري شدم، نكند مال پدرم نباشد! به سراغ نوشتههايم كه رفتم، ديدم از لابهلاي هر سطري حالوهواي او را حس ميكنم. روشنتر بگويم، من با مطالعه آثار پدرم به ادبيات جذب شدم. همين شباهتها نيز حتمي است.
از خانوادهتان بگوييد.
سه برادر دارم. تنها دختر خانواده و كوچكترين فرزند خانوادهام. پدر و مادرم ميخواستهاند فقط دو تا بچه داشته باشند، يكي پسر و يكي دختر. چشمبهراه من بودهاند كه سه پسر پشت سر هم ميآيند. مادرم ميگفت، هر بار با فكر بهدنياآمدن دختري، لحاف تشكي برايش آماده ميكرديم، ولي باز پسر ميآمد. زماني كه برادرم آراز، كه يكسال از من بزرگتر است به دنيا ميآيد، مادرم نميخواهد حتی نگاهش كند. ولي وقتي آراز را ميآورند، ميبيند بچهاي درشتجثه با چشمهاي بلوطي، دارد به او نگاه ميكند. هماندم مهرش در دل مادرم ميافتد. درنهايت، بعد از آراز من دنيا آمدم. شلوغ بودم و از پسرها شيطانتر. دلم ميخواست تفنگبازي كنم و اصلا سراغ عروسك و استكان نعلبكي پلاستيكي نميرفتم. يادم ميآيد چند روز پيش خانه دختر كوچكم رعنا بوديم. يكدفعه عروسك نوهام را از دستش قاپيدم و محكم به سينهام فشردم. همه با تعجب نگاهم كردند. روز بعد دخترم عروسك را برايم آورد. فكر ميكنم آنقدر در دوران كودكيام تفنگبازي كردهام كه در درونم، حسرت عروسكبازي باقي مانده است.
كارهاي پسرانهتان، مادرتان را كه مدتها در انتظار شما بوده عصباني نميكرد؟
نه. مادرم زن فوقالعادهاي بود. آنهايي كه او را ميشناختند هروقت از او يادي ميكنند ميگويند واقعا زن خوبي بود. مادرم من را خيلي دوست داشت.
بعد به مدرسه رفتيد.
اتفاقاتي كه در داستان بلند «شلوغي» ميافتد همه از دوران مدرسه نشات گرفته. آن روزها برايم همانند اتاق مرگ حكومت فاشيستي آلمان در جنگ جهاني دوم است. اين درست كه من در مدرسه نمردهام يا شكنجه نشدهام، ولي فشارها و ضربات روحي و ممنوعيتهاي بيحدوحصر، برايم فضايي مثل اتاق مرگ ايجاد كردند. شايد اين وضعيت به خاطر آزاديهاي معقولي كه در خانه داشتم خيلي به من صدمه رسانده. مدرسه پلاك 190 كه در آن درس ميخواندم، مدل واقعي حكومت شوروي سابق بود. تصور كنيد ما هر روز كه به مدرسه ميرفتيم از لاي موهايمان گرفته تا كيف و لباسمان را بازرسي ميكردند. اينها شكستن و خردكردن ماها به حساب ميآمد. گاهي وقتها ميگويند: «آذربايجانيها به حقوق خودشان واقف نيستند يا اگر هم ميدانند توانايي دفاع از خود را ندارند.» من ميپرسم چه كساني يا چه چيزي اين هموطنان را مطيع بار آورده؟ بدون شك، مدرسه. در كشور ما مدرسه ميخواهد همه را تحت يك الگو قرار دهد. آنجا ميخواهند فرديت و شخصيت هر كسي عين هم شود. در اين رابطه خيليها چيزهاي عجيبي ميگويند: «نه، اينطور نيست. ايامي كه در مدرسه بودهاند، شادترين، بيمانندترين و بهترين بوده است.» البته شايد چنين بوده. من هم شاديهايي در مدرسه داشتهام، ولي بايد بفهميم آيا مدرسه به رشد شخصيت و فرديت اين افراد كمك كرده يا نه؟ من متاسفانه نميتوانم به دوراني كه آنجا آزاديام محو شده، لياقتم از بين رفته، شخصيتم خُرد شده و حتی به مرز خفگي رسيدهام، بهترين و ترينهاي ديگر را اطلاق كنم. بگذاريد حرف را عوض كنيم. اگر بخواهيد بدانيد چرا آن هم عذاب من را از پا نينداخت، بايد بگويم اگر موقعيت ايجادشده در خانهمان توسط پدرم نبود، تصميمات و عملكردم متزلزل و شكننده ميبود و نميتوانستم زندگي درستي داشته باشم. در نوشتههايم هم آن لحظات نمود دارد. من ميگويم اگر در زندگيات چيز عجيب و غريبي نداشتهاي، نبايد از نوشتن آنها ابا كني. نويسندگان دنيا نيز به همين شيوه مينويسند. در معناي بسيطتري نيز ادبيات يعني همين. در اين راه من مديون پدرم هستم. امروز هم به روشنفكران آزادانديشي مثل او شديدا نيازمنديم. افكار او در دهه 60 تاثيرات زيادي روي استقلال كشورمان داشت. صداي خوبي هم داشت و اپراي «كور اوغلو» را از بر بود و بيساز و دنبك برايمان ميخواند. خانهمان هميشه پُر بود از مهمان. خودو محمداوف، توفيق كاظماُف، بختيار واهابزاده و توفيق قلياُف از دوستان نزديك پدرم بودند. صحبتهايشان درباره تئاتر، موسيقي، فلسفه و ادبيات روي كاست ضبط شده و همانند هديهاي گرانبها براي تاريخ انديشه آذربايجان به يادگار مانده. بگذريم، من هر طور مينويسم، همانگونه نيز فكر ميكنم يا بالعكس. اين خوشبختي هم نصيب هر كسي نميشود.
چه وقت و كي شروع به نوشتن كرديد؟
از كودكي نوشتن را شروع كردهام. پنجم را كه ميخواندم داستاني به اسم «چرا كلاغها قارقار ميكنند؟» نوشتم و در نشريه «آذربايجان پيونئري» هم چاپ شد. اصلا يادم نميآيد درباره چه بود. نخستين داستان جديام «عمو حسن» بود. آن را در سال 1979 كه ترم دوم دانشگاه باكو بودم نوشتم. حسن، قهرمان آن اثر از قوم و خويشهايمان بود و در زندگي او شاهد حادثهاي بودم كه مدتها باعث تعجب و اضطرابم شد. بعدها فهميدم فقط با تعجب كارها جلو نميرود و نشستم و داستانش را نوشتم. او آدمي خاكستري بود. زندگياش هم همينطور. گر چه ياد گرفته بودم زندگي رنگهاي متنوعي دارد و نميتوانستم اين زندگي خاكستري و بيرنگ را هضم كنم. تا يادم نرفته بگويم حسن، شاعر هم بود. بااينحال، مانند يك روبات زندگي ميكرد. هر روز در ساعت معيني از خواب بيدار ميشد، صبحانه ميخورد، سرِ كار ميرفت و عصر برميگشت… تمامي اين خاكستريها بهيكباره واهمهاي در من ايجاد كرد و نوشتمش. همان روزها لذت نوشتن را كشف كردم. چيزي شگفتانگيز و زيبا. تو مينويسي و از دست چيزهايي كه عذابت ميدهند راحت ميشوي.
آيا مشكلي براي چاپ آثارتان داشتيد؟
نخستين داستانم را يوسف صمداوغلو كه سردبير نشريه «اولدوز» بود چاپ كرد. چون از داستانم خيلي خوشش آمده بود.
كي به فكر ازدواج افتاديد؟
با همسرم در سال 1977 آشنا شدم. دو سال بعد ازدواج كرديم. او دو سال قبل از من وارد دانشگاه شده بود. من روزنامهنگاري ميخواندم و او در دانشكده حقوق بود. او هم از خانوادهاي روشنفكر بود. پدرش دكتراي تاريخ داشت و سالها رئيس دانشگاهمان بود. آشنايي من و همسرم كمي غيرعادي بود. او من را در دانشگاه ديده و به خانهمان زنگ زده بود. من نيز در آن روزها از نوشتن حظ ميبردم و اصلا در آن حالوهوا نبودم. براي همين به چنين ارتباطهايي اعتنا نميكردم. به همين خاطر، او دو سالي منتظرم ماند. بعد نامزد كرديم و همان روزها فهميدم چقدر به او علاقه دارم.
نويسندگي شما را از زندگي عادي جدا نميكند؟
خارج از عالم نويسندگي، زندگي ديگري وجود ندارد. يادم است زمان دانشجوييام همكلاسيهايم را چيزهاي ديگري به وجد ميآورد. اشتياق من را نيز كتابهايي از ادبيات دنيا كه در كتابخانهمان كشف ميكردم برميانگيخت. چيزهايي كه كاملا از زندگيمان فاصله داشت. بومارش، گالدون، گوته و مترلينگ… اگر بپرسيد در آن روزها اين كتابها به چه دردم ميخورد؟ بايد بگويم آن وقتها همه از چنگيز آيتماتوف يا گوستاو فلوبر ميخواندند. با همان مطالعههاي گام به گامم، كشيده شدم به ادبيات. برادرم ايواز كارگردان بود و تئاتر عروسكي كار ميكرد. او كتابي از سرگئي اوبرازسوف كه نزد اهالي تئاتر شناخته شده بود، ترجمه ميكرد. به علت نامعلومي ترجمهاش نيمهكاره مانده بود و به جاي او، من با اشتياق زيادي ترجمه را ادامه دادم. در مقابل، دوستانم در بولوار ميچرخيدند و به سينما ميرفتند. آن روزها در وضعيتي وصفناشدني به سر ميبردم.
ديگر برادرانت چه كاره بودند؟
برادر بزرگم الياس بيولوژي ميخواند و در وزارت امور روستايي نيز كار ميكند. آراز هم در ساختوساز ساختمان است. ايواز نيز همانطور كه گفتم كارگردان بود. فردي با استعداد و كارگرداني بيمثال. در رمان «امپراتوري عواطف» نوشتهام كه با از دستدادن او مانند فرماندهي كه در جنگ با هر زخم اعتبار بيشتر كسب ميكند من نيز ارزش خودم را بالاتر حس ميكردم. حس عجيبي است. تا قبل از مُردن او جور ديگري زندگي ميكردم، ولي بعد از او چيزي ته دلم گره خورد و سنگينتر شد… با اين مرگ زندگيام حسابي بههم ريخت.
پس از فوت پدرتان چه؟
او را هم كه از دست دادم از پا افتادم. كلاس نهم بودم و آن روزها به خودم گفتم حتما رشته عمرش پاره شده. كمي كه گذشت همه جايم كرخت شد. در مراسم دفنش از ميدان فضولي تا باغ صابر كه فاصله زيادي باهم دارند، جمعيت عظيمي بود كه انتهايش نامعلوم… نميدانستم بعدها درباره اين جمعيت و شلوغي داستاني به اين اسم خواهم نوشت يا نه. در اصل، داستان بلند «شلوغی» را تحتتاثير همين اتفاق نوشتهام. پدرم نه كارمند دولت بود و نه تشكيلاتي براي خود داشت، ولي وقتي در مراسم دفنش آن همه آدم را يكجا ديدم، فهميدم او كه بوده. اين عزت و احترام را نيز خودش به دست آورده بود. او به هنر علاقه زيادي داشت. تئاتر، سينما، نقاشي، موسيقي و البته ادبيات دنياي واقعياش بود. شهرت او فقط به خاطر ادبيات نبود. او با بودنش در ميان مردم براي خود صاحب شخصيت خاصي شده بود. همانطور كه ميدانيد مردم به ظرف آبي شبيهاند و با انداختن قطعهاي طلا يا مس ميتوان جلو امواج ريز آن را گرفت. پدرم همان قطعه فلز گرانبها بود در ميان مردم. رفتن چنين كساني از بين مردم فقدان بزرگي است.
فكر نميكنيد آزادانديشي پدرتان به نوعي ژنتيكي بوده و البته به نوشتههايش نيز بستگي داشت؟
ممكن است. هستي ما چه مادي، چه معنوي، از فهم ما بسيار عميقتر است. در اين امر تراوشات ذهني نيز دخيلاند. من از طرف پدر از «سيسيان» و از طرف مادري هم از رايون «خيزي» هستم. هر دو محل، كوهستانياند. اگر اين امر را هم نميدانستم، روزي بههرحال با جان و دل حسش ميكردم. مثلا در ماههاي تابستان نميتوانم هواي باكو را تحمل كنم و گهگاهي حالم بههم ميخورد. دست و پايم نيز باد ميكند. چند وقت بود تلاش ميكردم علت اين مساله را بفهمم. يك روز دوستم مريم عليزاده كه محقق در عالم هنر است، به من گفت تابستانها هواي باكو شرجي ميشود و اين هوا براي من مساوي است با مرگ. از همان روز تابستانها به دامنههاي كوه ميروم. اين يك تاثير ژنتيكي است. حالا ميفهمم جوش و خروش بيش از حد پدرم، احساس نارضايتياش در ميان آنهايي كه باهاشان زندگي ميكرد، همه و همه به ريشه و ژنش برميگشته.
پدرتان با اينكه زندگي سختي داشته، ولي دوران عمرش مفيد بوده و آثاري درخور به وجود آورده. شما نيز همچنان راهش را ادامه ميدهيد. بعد از شما آفرينش ادبي در خانواده چگونه دوام خواهد يافت؟
نميدانم. ولي پسر كوچكم زماني كه پنج سالش بيشتر بود، در باغ روبهروي هم نشسته بوديم و غذا ميخورديم كه ناگهان به من نگاهي انداخت و گفت: «بيشتر اعضاي بدن انسانها مرده، به غير از چشمها و صداهايشان…» خشكم زد از اينكه چنين حرفهايي را از بچهاي به آن سن شنيدم و چاي در گلويم پريد. برای مثال وقتي دورادور با كسي حرف ميزنيم چيزي در صدايش حس ميكنيم و ميگوييم: «چه خبره، چرا صدايت يك طوري شده؟» با اينكه او را نميبينيم، ولي از صدايش ميفهميم مشكلي دروني دارد. بااينحال او نويسنده نخواهد شد. چون با قلم و نوشتن ميانهاي ندارد.
گفتيد پدرتان زندگي سختي داشته، ولي اين سختيها مانعي براي نوشتن رمانهاي حجيم نشد. شما چطور؟ مشكلات زندگي و معيشتي مانع نوشتنتان نميشود؟
وقتي ميخواهم از خانه بيرون بروم اگر گوشه فرش تا خورده باشد برميگردم و مرتبش ميكنم؛ چون مطمئنم هر چيز كوچك و نامرتبي به نوعي در طول روز اذيتم خواهند كرد. موقع نوشتن هم نبايد هيچ مشكل معيشتي داشته باشم. بعد از آن ميتوانم بنويسم. در وقتهاي آزادم با اين مسائل به راحتي درگير ميشوم ولي موقع نوشتن، اتفاقاتي مثل خرابشدن شير آب يا پُر صدا كاركردن يخچال من را از انرژي خالي ميكند. ناطق صفراُف هميشه درباره نوشتنم ميگفت: «در آن لحظات تو انگار با خون خودت مينويسي… اينطوري نميشود و نميتواني خيلي ادامه بدهي. نويسنده بايد راحت و دور از متن به آفرينش بپردازد.» شايد اين حرف درست باشد، ولي من موقع نوشتن حس ميكنم روحم از بدنم بيرون ميرود. نوشتن چيزي شبيه مرگ است. وقت مُردن نيز انسان حالي به حالي ميشود. تصور كنيد صدايي ناچيز نيز تمركز و گذر از اين مسير را بههم خواهد زد.
مصاحبه با شما سخت است. خودتان سوالي از خودتان نداريد؟
نه. من خودم را نميبينم. در آينه كه به خودم نگاه ميكنم، موهايم را شانه ميزنم، رنگ كيف و پيراهنم را مقايسه ميكنم. ولي مانند فردي عادي ميتوانم آفاق را در آينه ببينم. اولهاي مصاحبه گفتم در چنان جاي بزرگي دارم سياحت ميكنم كه خودم را مثل ذرهاي غبار حس مينمايم، وجود من نيز در آن جاي وسيع اصلا به حساب نميآيد.
اگر به گذشته برميگشتيد دلتان ميخواست چه چيزي را تغيير دهيد؟
يقينا ازدواج نميكردم. من شوهر و بچههايم را بيش از حد دوست دارم. نميتوانم زندگيام را بدون آنها تصور كنم، ولي اگر كمي از زندگيام فاصله بگيرم بايد بگويم كه زندگي با من بسيار سخت است. شايد براي بچههايم مادري ايدهآلم، ولي آنقدر كه بايد، نتوانستهام به آنها برسم. در جايي هم شايد به آنها ضربههايي زدهام. شده بارها روي داستاني كه نوشتهام خيمه زدهام و به بچهها به طور مكانيكي رسيدگي كردهام. من هميشه نمينويسم، ولي بار اضافي زمان نوشتنم خيلي سنگين است.
اگر خانوادهاي نداشتيد، اين مساله تاثيري روي زندگيتان نداشت؟
البته كه تاثير ميگذاشت. در ضمن نميتوانستم از تخيلاتم كه در رمانهايم غرقشان ميشوم به واقعيت برگردم. با اينكه اين دنياي مجازي افسونگر و جذاب است، ولي در آن لحظات يادم نميرفت بيرون از آن فضا كساني هستند كه منتظر من هستند.