Share This Article
گفتوگو با دان دليلو، نويسنده امريكايي
من باقيمانده مدرنيستها هستم
او از امكان شاعرانگي انسان حرف ميزند
بهار سرلك
«دونالد ريچارد دليلو» رماننويس، نمايشنامهنويس و مقالهنويس امريكايي است. آثار او موضوعات متنوعي را از جمله تلويزيون، جنگ اتمي، ورزش، پيچيدگيهاي زبان، هنر پرفورمنس، جنگ سرد، رياضيات، آغاز عصر ديجيتال، سياست، اقتصاد و تروريسم جهاني، شامل ميشود. با انتشار نخستين آثارش، منتقدان او را نويسندهاي صاحبسبك دانستند اما سال ١٩٨٥ و انتشار رمان «صداي سپيد» او را به اوج شهرت رساند. پس از آن كتاب «ليبرا»ي او در سال ١٩٨٨ به فهرست پرفروشترين كتابها راه يافت. دليلو براي نگارش كتابهاي «مائو دوم» و «جهان زيرين» به فهرست نامزدهاي نهايي جايزه پوليتزر راه يافته است. سال ١٩٩٢ جايزه «پن/فاكنر» را براي رمان «مائو دوم» به خانه برد. سال ٢٠١٠ نيز جايزه يك عمر تلاش در خلق داستان امريكايي جوايز «پن/ سال بلو» و همچنين سال ٢٠١٣ جايزه كتابخانه كنگره را براي داستان امريكايي از آن خود كرد.
آثار دان دليلو عناصر مدرنيسم و پسامدرنيسم را به نمايش ميگذارد. جالب است كه دليلو ادعا ميكند نميداند آثارش پسامدرنيسم هستند يا نه و ميگويد: «پستمدرن نيست. من آخرين نفري هستم كه ميپرسم. اگر بخواهم خودم را در دستهاي قرار دهم، احتمالا در انتهاي فهرست طويلي از مدرنيستهايي كه از جيمز جويس تا ويليام فاكنر و ديگران ادامه دارد، قرار خواهم گرفت. اين نويسندگان هميشه الگوي من بودهاند.» او نخستين تاثيراتش را از «اكسپرسيونيسم انتزاعي، فيلمهاي خارجي و جاز» ميداند.
چندي پيش نيز دان دليلو مدال بنياد كتاب ملي را براي يك عمر دستاورد ادبي و اعطاي هنر منحصر به فردش به ادبيات امريكا دريافت كرد و در همين حين ناشر اين نويسنده خبر از انتشار كتاب جديد دليلو در سال آينده داد.
كتاب «صفر ك» روايتگر داستان زندگي «راس لاكهارت» ميلياردري است كه همسر جوانش دچار بيماري لاعلاجي است. لاكهارت، سرمايهگذار پروژه محرمانهاي است كه در كمپي دورافتاده صورت ميگيرد. در اين پروژه مرگ كنترل ميشود و اجساد افراد تا وقتي پيشرفتهاي دارويي بتواند آنها را به زندگي بازگرداند، نگهداري ميشوند. لاكهارت هم ميخواهد همسرش را با اين تكنولوژي به زندگي بازگرداند. «ما بدون انتخاب بودن به دنيا آمدهايم. بايد به همين شكل هم بميريم؟ عظمت انسان در اين نيست كه خودش تقديرش را رقم بزند؟» اين گفته دليلو در ابتداي كتاب «صفر ك» است؛ كتابي كه ماه مي٢٠١٦ منتشر ميشود.
در ادامه مصاحبه «كارين بت»، گزارشگر و خبرنگار «هافينگتونپست»، با دان دليلو را كه در ليسبون پرتقال و حين برگزاري «جشنواره فيلم ليسبون- استوريل» صورت گرفته است، ميخوانيد.
جستوجوي آنچه هرگز پيدا نخواهد شد، درونمايه هميشگي آثار دان دليلو است؛ مثلا در كتاب «صداي سپيد» (١٩٨٥) اعلاميه گم شدن سگ يا گربهاي در كوچه و خيابانهاي محله ديده ميشود يا فردي به نام «جسي» كه در اثر هنرمندانه «نقطه امگا» (٢٠١٠) گم شده است و پدرش با وحشت اينكه ديگر جسي را نميبيند دستوپنجه نرم ميكند. او فقط ميتواند جسي را در خاطراتش ببيند. همين حس فراموششده جستوجو براي چيزي كه ماوراي دسترسي است در تازهترين اثر منتشرنشده دان دليلو «صفر ك» ديده ميشود. دليلو در داستان «صفر ك» دنياي علمي- تخيلي را تصور ميكند كه پدر راوي روي پروژهاي سرمايهگذاري كرده است؛ در اين پروژه با اميد برگرداندن ذهن و جسم انسان به زندگي، اجساد را فريز ميكنند. اين نويسنده ممتاز در ليسبون خلاصهاي كابوسگونه از اين داستان را با صداي جدي و مصمماش براي حضار خواند؛ اين قطعه از رمان درباره جستوجوي راوي براي «اتاقش» در انتهاي يك راهرو بود؛ او با دلواپسي در اتاقها را يكي پس از ديگري باز ميكند: يكي از درها به روي سه مردي باز ميشود كه پارچه به سر بستهاند و زنده زنده خود را ميسوزانند، در ديگري به روي زني غريبه باز ميشود كه پارچهاي به سر انداخته است. راوي ميگويد: «فكر ميكنم در اتاق اشتباهي را باز كردهام.» و كسي پاسخ ميدهد: «همه اتاقها اشتباهي هستند.»
اما من در جستوجوهاي فردي خوششانستر بودم. دان دليلو را صبح آن روز در هتل مجللي كه در آن اقامت داشت، ملاقات كردم. فرصت نايابي كه بتوان با دليلو مصاحبه ترتيب داد، كسي كه معروف به مصاحبه ندادن است، در واقع دليلي شد تا من پروازم را به ليسبون براي شركت در «جشنواره فيلم ليسبون- استوريل» ٢٠ ساعت جلو بيندازم. اين جشنواره رويدادي خارقالعاده براي گرد هم آوردن هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و روشنفكران در محيطي صميمي است.
دليلو با ظاهري متواضع در لابي هتل ايستاده بود و براي خوشامدگويي به من روي لبانش لبخندي نقش بسته بود. در ژست ايستادنش نشاطي ديده ميشد و همين من را ياد نثرهايش انداخت. وقتي دليلو به سمت من حركت كرد و دستش را براي من تكان داد شگفتزده شدم؛ چون زبان بدن او مثل ايتالياييها بود و اصالت خانواده من هم ايتاليايي است.
همين كه در اتاق پذيرايي كه با وسايل قرن هجدهمي تزيين شده بود، نشستيم، پرسيدم: «حقيقت ندارد كه شما نوشتن را اينقدر دير و در بيستوچند سالگي شروع كرديد. با آن همه شور و حرارت و سبكي كه مينويسيد به نظر ميرسد زبان از زمان تولد در شما شكل گرفته است.»
نور خورشيد صبحگاهي از پنجره بلندبالاي هتل به داخل ميتابيد و موهاي سفيد شده اين نويسنده را مثل نور چشمهاي پرنشاطش، روشن ميكرد.
«حقيقت دارد. جوان كه بودم داستانهاي جدي نميخواندم، حتي بچه هم كه بودم سراغ اين كتابها نميرفتم. آن زمان كتابهايي مثل «از جزيره اهريمن فرار كردم» (يا «پاپيون») را ميخواندم. داستانهاي جدي نميخواندم تا وقتي رمانهاي «جيمز فارل» را كه داستانشان در شيكاگو اتفاق ميافتاد خواندم و فهميدم ادبيات ميتواند درباره مكانهايي باشد كه در آنها زندگي كردهام. وقتي فهميدم يك نفر ميتواند درباره مكانهايي كه من ميشناسم بنويسد كتاب خواندن را شروع كردم.»
نثر دان دليلو مثل ترانههاي سبك رپ است و من اين ويژگي نوشتههاي او را دوست دارم؛ فهرستهاي او از اشيايي كه در محيط است؛ از خميردندان و جعبههاي دارو در حمام گرفته تا شكل زمين بازي بيسبال. گويي كلمات، با آن حسي كه دارند، ميتوانند معني را خلق كنند و به آن پيوند بخورند، معانياي كه پايداري ندارند.
«شما هم از كلمات استفاده ميكنيد تا مكاني را به تصوير بكشيد؟»
دليلو جواب داد: «بله، دوست دارم درباره مكانها بنويسم.» بعد با اشتياق درباره لذتي كه از «مكانها» ميبرد صحبت كرد؛ از لذتي كه در بازگشت به محلهايي كه مدتها ميشناسد مثل رستوراني در برانكس، يا بازگشت به خاطراتي كه در بچگي با دوستانش دارد، تا به آغوش كشيدن امريكا براي نوشتن درباره اين كشور، صحبت كرد. دليلو فاش كرد ابتداي رماننويس شدنش ماجراي سفر والدينش از ابروتزو به امريكا را مدام مينوشت؛ مفهومش اين است كه نوشتن درباره امريكا سبكوسياق خود او از مهاجرت، همانندسازي و تخصيص بود. نخستين نوشته او درباره برانكس بود؛ در اين نوشته او مكان را به كلمات تبديل كرد.
دليلو لبخند زد و به اثري كه سال ١٩٧١ نوشت اشاره كرد: «وقتي نخستين رمانم را مينوشتم جهش كردم. به همين خاطر اسمش را «امريكانا» گذاشتند. بعد در «جهان زيرين» (١٩٩٧) دوباره برانكس را كشف كردم؛ نوشتن درباره برانكس و به اشتراك گذاشتن خاطرههايش برايم لذت داشت. هيچكس بهتر از من از برانكس نميداند؛ خيابانهايش، مردمش… وقتي با كساني كه در برانكس با آنها بزرگ شدهام دور هم جمع ميشويم، رستوران ميرويم- همان رستورانهاي قديمي- آن زبان بازميگردد. آدمهايي كه به اين رستوران ميروند مردمي هستند كه شما را ياد خيابان آرتور برانكس مياندازند. ملاقات با آنها تجديد خاطره يا بازديدي دوباره است.»
دليلو درباره لذت زبان گفت: «همهچيز با الفبا شروع شد! شكل حروف معنايي دارند كه نميتوانم توصيفشان كنم. چطور اين الفبا ما را به سوي درونمايه يك داستان كه به معناي عميقتر به مرگ اشاره دارد، هدايت ميكند؟ من هيچ پاسخي ندارم. من از ديدگاه فلسفه به كتابهايم نگاه نميكنم.»
انتظارش را داشتم كه دليلو از مرگ حرف بزند. مرگ حضوري مداوم در تمامي آثار دليلو دارد. يكي از نخستين شخصيتهايي كه او آفريد با چنان وحشتي از مرگ ميترسيد كه به دارو روي آورد تا حضور مرگ را انكار كند. يا شخصيتي كه فرد ديگري را ميكشد تا كانون توجه خودش را از ميرايي به دور نگه دارد.
اين وسواسهاي ديرينه و ديدگاه شخصي خود دليلو از ميرايي در طول ٤٠ سال حرفه نويسندگي تغيير كردهاند مخصوصا حالا كه او از قبل به مرگ نزديكتر شده است. در «نقطه امگا» (٢٠١٠) آخرين اثري كه از دليلو منتشر شد، خواننده نكاتي را كشف ميكند تا اينكه از وحشت درباره مرگومير بخواند، يك حس تعالي از توجه و جذب به پيشبيني «سنگ شدن» و جدا شدن از جسم وجود دارد.
دليلو ميتواند از تغييرات شگرف عبور كرده باشد؟
دليلو ميگويد: «تهديد مرگ را احساس نميكنم. بله، مرگ هميشه حي و حاضر است. مردم هميشه سعي دارند از آن بگذرند. اما از نظر من مرگ يك كلمه است. از نظر بينايي روي يك صفحه كلمه مرگ قدرت دارد. فكر كردن به اين كلمه و حروفش در ذهنم. مرگ كلمه پرقدرتي است، حداقل در انگليسي كه اينطوري است. مرگ. اما مرگ در مفهوم استعاري، نه اصلا اينطور فكر نميكنم. آدمهايي كه ميشناسم و مردهاند هم باعث نميشوند به «مرگ» فكر كنم. افكار من در مورد آنها يا دلتنگيشان است. از طرف ديگر «مرگ» يك كلمه است. يك كلمه پرقدرت.»
جالب است بدانيد مردي كه مستعد در استفاده از زبان است، اغلب آثارش با ايماژ بصري آغاز ميشود: چيزي كه در مقابل چشم شخصيت داستان قرار دارد (مانند نمايشگاه «رواني» «هيچكاك» كه با تصاوير آهسته نمايش داده ميشود و رمان نقطه امگا با توصيف اين نمايشگاه آغاز ميشود) يا تصويري كه شخصيت داستان در ذهنش تجسم ميكند. حتي داستان «ليبرا»، رمان پرفروش سال ١٩٨٨ كه درباره ترور «جان اف. كندي» است، به نوعي از يك تصوير الهام گرفته شده است: ويديوي مرگ كندي. دليلو معتقد است لحظه مرگ اين رييسجمهور دنيا را تغيير داد. «لحظه مرگ در فيلم» دنيا را تغيير داد.
آفتاب ظهرگاهي آسمان ساحل پرتغال در آسمان ميدرخشيد و اتاقي را كه در آن نشسته بوديم پر از نور كرده بود.
اين نور من را ياد متضاد آن و غروب خورشيد انداخت؛ يكي از استعارههاي هميشگي آثار دليلو.
گفتم: «متوجه شدهايد كه در آثارتان از غروب خورشيد مينويسيد…»
دليلو ابروهايش را بالا برد و گفت: «نه، متوجه چنين چيزي نشدم.»
نقلقولي از كتابش را برايش خواندم؛ «از نظر الستر غروب خورشيد اختراعي بشري بود. شيوهاي ادراكي در ترتيب نور و فضا براي خلق عناصر شگفتيآور. به اين ترتيب انسان به غروب نگاه ميكند و در انديشه فرو ميرود. در غروب هنگامي كه رنگهاي بدون نام و تغييرات سطح زمين معني مييابند.»
گفتم: «اين توصيفهاي غروب آفتاب نكات مشابهي را بيان ميكنند كه عقيده مكتب كلبيون است. و درباره وحشت ما از غروبهاي خورشيد است.»
با غروبهاي خورشيدي كه دليلو توصيف ميكند، نه تنها وحشت ميكنيد بلكه از ساختار انساني وحشتمان آگاه ميشويد.
دليو اشتباه حرف من را گرفت: «كلبيون كلمه درستي نيست.»
گفتم: «نه، نيست.»
به خورشيدي كه به هنگام ظهر در آسمان ميدرخشيد، اشاره كردم: «ميشود الان غروب آفتابي را توصيف كنيد- آخرين غروبي كه ديدهايد- كه در پرتغال بوده و شايد هم در دل اقيانوس فرورفته است؟ منظورم اين است كه از وقتي به ليسبون آمدهايد غروب آفتاب را ديدهايد؟»
«بله اينجا هم ديدم.» دليلو به فكر فرو رفت تا به خاطر بياورد…
«ميتوانيد آن را توصيف كنيد؟»
مثل پسربچهاي كه به بازي مورد علاقهاش (يعني بازي با كلمات) دعوت شده باشد، چشمهاي دليلو برق زد.
«غروب آفتاب يادآور اين حقيقت است كه ما روي سيارهاي هستيم و يادآور ناپايداري زندگي باشد، شرايط اين سياره (كه شرايط ما است) اين است كه در منظومه شمسي قرار دارد؛ منظومهاي كه شامل آگاهيهاي انساني است. فكر ميكنم اين موضوع چيزي باشد كه برخي خود به خود با ديدن غروب آفتاب آن را درك ميكنند. ستارهاي هست كه ١٥٠ كيلومتر با زمين فاصله دارد…»
گفتم: «اصلا همراه با شك و ترديد نيست.» در شگفت بودم كه وقتي دليلو غروب آفتاب را تجسم ميكند چشمهايش مثل يك بچه برق ميزند.»
«نه، نبود.»
گفتم: «پر از شگفتي بود.»
دليلو ايستاد و با من دست داد. او با لبخند به لذت بردن از «امكان شاعرانگي انسان» اشاره كرد.
جملههاي كليدي
داستانهاي جدي نميخواندم تا وقتي رمانهاي «جيمز فارل» را كه داستانشان در شيكاگو اتفاق ميافتاد خواندم و فهميدم ادبيات ميتواند درباره مكانهايي باشد كه در آنها زندگي كردهام. وقتي فهميدم يك نفر ميتواند درباره مكانهايي كه من ميشناسم بنويسد كتاب خواندن را شروع كردم
همهچيز با الفبا شروع شد! شكل حروف معنايي دارند كه نميتوانم توصيفشان كنم. چطور اين الفبا ما را به سوي يك درونمايه، يك داستان كه به معناي عميقتر به مرگ اشاره دارد، هدايت ميكند؟ من هيچ پاسخي ندارم. من از ديدگاه فلسفه به كتابهايم نگاه نميكنم
اما مرگ در مفهوم استعاري، نه اصلا اينطور فكر نميكنم. آدمهايي كه ميشناسم و مردهاند هم باعث نميشوند به «مرگ» فكر كنم. افكار من در مورد آنها يا دلتنگيشان است. از طرف ديگر «مرگ» يك كلمه است؛ يك كلمه پرقدرت.
اعتماد