Share This Article
‘
نقد رمان «تمام نورهايي كه نميتوانيم ببينیم» اثر آنتوني دوئر
نورهايي كه نميبينيم
آماندا ويل * / مترجم: مريم صبوري
«تمام نورهايي كه نميتوانيم ببينیم» به طرز مسحوركنندهاي نوشته شده، به زيبايي تمام به رشته تحرير درآمده و آنقدر از لحاظ احساسي تاثيربرانگيز است كه بعضي از قسمتهاي كتاب اشك خواننده را درميآورد، نكته جالب توجه اين است كه بدون هيچ كلكي و كاملا بيريا ميفهمي كه قهرمانان رمان دوئر دو كودك هستند كه در رعب و وحشت جنگ دوم جهاني فرو افتادهاند. اين دو كودك مثل «آن فرانك» و افراد بيخانمان بريتانيايي در شهر نابودشده «بنارس» سمبل شهادت نيستند، آنها فقط بچههاي معمولي هستند. دو نفر از هزاران كودك بيگناهي كه در جدالي كه هيچ ربطي به آنها ندارد گرفتار شدهاند. يكي از آنها ماري لاورت لوبلان دختر نابيناي استاد كليدساز موزه تاريخ طبيعي پاريس است؛ خجالتي، اما شجاع و با درايت. ماري لاورا آموخته كه مسير خودش را در خيابانهاي اطراف با وسيله عصامانند چوبي كه پدرش ساخته پيدا كند. پدر همچنين ذهن دخترش را با مخفيكردن هداياي تولد در جعبههاي پازلمانندي كه خودش از چوب ساخته تقويت ميكند. (به تمام اين جزئيات خوب دقت كنيد. هر قطعه آن به پژواكهايي كه سرتاسر كتاب است پاسخ ميدهد)
دخترك عاشق آبزياني است كه به او اجازه دادهاند در موزه به آنها دست بزند. او مثل حلزون نابينايي است كه تمام عمرش را روي دريا زندگي كرده و روي تكهاي از كف شناور است كه بدون آن غرق ميشود و ميميرد و با خواندن نسخه بريل كتاب «بيستهزار فرسنگ زير دريا» اثر ژول ورن دنياي ساخته ذهنش را كشف ميكند. دخترك با يكي ديگر از گنجينههاي موزه مشكل داشت، الماس آبيرنگ بسيار گرانبهايي كه به آن درياي شعلهها ميگفتند و ادعا ميشد به كسي كه آن را داشته باشد عمر جاودان ميبخشد و هركسي را صاحبش بخواهد به بداقبالي بيپاياني گرفتار ميكند ماري لاورا ميگويد «ميخواهم مطمئن شوم پدرم هرگز نزديك اين الماس نميشود.» وقتي نازيها در سال1940 خاك فرانسه را اشغال كردند دخترك و پدرش به همراه عموي پدرش «اتين» به سمت شهر ساحلي سنتمالو گريختند، مردي كه هنوز از افسردگي حاصل از جنگ اول جهاني رنج ميبرد. ماري لاورا روحش هم خبر نداشت كه مسئوليت نگهداري از الماس درياي شعلهها يا يكي از سه كپي آنكه دقيقا شبيه اصل ساخته شده بود به پدرش واگذار شده و همه آنها بايد از دسترس آلمانيها مصون بمانند.
پدرش الماس را داخل ماكتي كه از خانه و خيابانهاي عمويش اتين در سنتمالو ساخته بود مخفي ميكند. اما كمي بعد توسط آلمانيها دستگير شده و ناپديد ميشود و ماري لاورا را با عمويش اتين و مستخدمهاش تنها ميگذارد. خيلي زود، يك شكارچي نازي آثار قيمتي رد الماس درياي شعلهها را ميگيرد. در همين حين، در آلمان، ورنر فينگ، كودكي يتيم با دانش مافوق طبيعي، از شهر معدنهاي زغالسنگ زولورين ميآيد. وقتي او و خواهرش جوتا راديوي ترانزيستوري خرابي را پشت ديوار چيلدرنهوم نزديكي خانهشان پيدا ميكنند ورنر آن را تعمير ميكند به محض اينكه پيچ راديو را باز ميكنند صداي رازانگيز مردي فرانسوي را ميشوند كه از علم صحبت ميكند. آن مرد فرانسوي ميپرسد: «به نور مريي چه ميگوييم» و ادامه ميدهد… «به آن رنگ ميگوييم. اما… درحقيقت با محاسبات دقيق فيزيكي همه نوري كه از اشيا ساطع ميشود قابل رويت نيست.» ورنر به همان اندازه مجذوب اين موضوع شد كه ماري لاورا مجذوب داستانهاي ژول ورن شده بود. شوق او به آموختن و استعدادش در تعمير راديو، او را به مدرسه آموزشي نخبههاي ارتش نازي رساند، به او گفته شد: «تو در يك مسير و با يك سرعت مشخص به سمت يك هدف خاص حركت خواهي كرد… و به جامعهات جاني تازه ميبخشي.» ورنر از اين دستور اطاعت ميكند و در زمان فارغالتحصيلي نظم و انضباط و استعدادهاي علمياش او را به ورماشت ميكشاند تا اينكه يك روز از رديابي فرستنده يك سيگنال راديويي بسيار غمزده و ناراحت ميشنود: «داخل كمد راديويي وجود ندارد، بلكه كودكي با گلولهاي در سرش چمباتمه زده» اين صدا او را به سمت خاطره نخستينباري كه صداي راديو را از زبان يك مرد فرانسوي شنيد مياندازد، زماني كه علم ابزاري براي شگفتی بود، نه مرگ… مسير زندگي او و ماري لاورا در سال 1944 با يكديگر تلاقي ميكند زماني كه نيروهاي متحد در سواحل نورماندي و بخش مربوط به ورنر به سنتمالو اعزام شدند تا فرستنده امواج هوشمند و رازآلودي را رديابي كرده و آن را از كار بيندازد. دوئر اين تلاقي و ديگر شگفتيهاي اين كتاب را با ساختاري ظريف درست شبيه همان ماكتي كه پدر ماري لاورا ساخته بود به رشته تحرير درميآورد و با جلو و عقبرفتن در زمان، تعليقهاي نفسگيري را رقم ميزند. هر قطعه از داستان اوليه اطلاعاتي به خواننده ميدهد كه اهميت قصهگويي در اين كتاب را تقويت ميكند تا اينكه سرانجام جعبه پازل داستان باز ميشود و گنج مخفي درون آن هويدا ميشود.
شايد اين اندازه از موفقيت براي يك نويسنده كافي باشد، اما دوئر جعبه پازل را يكبار ديگر ميچرخاند و رمانش را به زمان حال ميرساند يكي از شخصيتهاي همدوره داستانش تصور ميكند امواج الكترومغناطيسي وارد كامپيوترها و گوشيهاي تلفن همراه خواهند شد و سيلي از ارتباطات روزمره را با خود حمل ميكنند كه زندگي ما را متحول ميكند. او ميپرسد «آيا خيلي سخت است كه باور كنيم كه روحها هم اين مسيرها را طي ميكنند؟» و با تاسف اضافه ميكند: «هر ساعت يك نفر از كساني كه جنگ قسمتي از خاطراتشان است از اين دنيا ميروند.» در اين رمان – و فقط و فقط به خاطر اين رمان – آن آدمها هرگز از بين نميروند، بلكه بخشي از نوري ميشوند كه ما قادر به ديدن آن نيستيم.
* منتقد و نويسنده آمريكايي و برنده بورسيه گوگنهايم و نامزد نهايي جايزه منتقدان ادبي آمريكا
آرمان
‘