Share This Article
ناگزير به نوشتن «دنياي آشنا» بودم
دوست دارم با داستانهايم زندگي كنم
گفتوگوي پاريسريويو با «ادوارد پي. جونز»
مترجم: آرزو مرادي
ادوارد پي. جونز در تمام دوران نويسندگياش در سه دهه گذشته فقط سه اثر داستاني منتشر كرده: دو مجموعهداستان به نامهاي «گمشده در شهر» (١٩٩٢) (ترجمه فارسي با عنوان «يكشنبه بعد از روز مادر») و «همه بچههاي خاله هاگار» (٢٠٠٦) و يك رمان حماسي به نام «دنياي آشنا» (ترجمه فارسي از شيرين معتمدي، نشر شورآفرين) كه برايش جايزه پوليتزر سال ٢٠٠٤ را به ارمغان آورد؛ رماني كه عنوان برترين و بزرگترين رمان قرن را بر پيشاني خود دارد و آنطور كه والتون مويامبا، نويسنده، منتقد و استاد دانشگاه اينديانا مينويسد: «از نظر من، دنياي آشنا، بهترين رمان چاپشده امريكا در قرن ٢١ است. » و جاناتان ياردلي منتقد و نويسنده واشنگتنپُست و برنده جايزه پوليتزر نقدنويسي، آن را رماني «به عظمت موزه لورر» تشبيه ميكند و با صفتهاي «عالي و فوقالعاده» برميشمردش كه تاكنون در ادبيات داستاني امريكا منتشر شده؛ جان فريمن، منتقد اينديپندنت تا آنجا پيش ميرود كه آن را كم از معجزه نميداند و هارپر پرنييال منتقد گاردين از آن به مثابه «تجربهاي قدرتمند و فراموشناشدني» ياد ميكند. ناتانيل ريچ رماننويس معاصر امريكايي نيز آن را «چشمگيرترين و تحريكآميزترين» رماني برميشمرد كه «شاهكار افشاگري تاريخنگاري امريكا» است و ديويد اگرز نويسنده بزرگ امريكايي كه جوايز بسياري گرفته و براي رمان «زيتون»اش نامزد نهايي پوليتزر نيز بوده، «دنياي آشنا» را بهترين رمان امريكايي طي بيست سال اخير معرفي ميكند و ميگويد: «در ميان آثار معاصر، نميتوان رماني را يافت كه از نظر فراگيري، جنبههاي انساني، كمال بيتكلف نثر و قدرت درهمكوبنده پاياني، قابل رقابت با رمان «دنياي آشنا» باشد. ». رمان «دنياي آشنا» از زمان انتشارش توانست جايزه حلقه منتقدان ملي كتاب امريكا، ٢٠٠٣، جايزه پوليتزر ٢٠٠٤ و جايزه ايمپك دوبلين ٢٠٠٥ را از آن خود كند، همچنين فيناليست جايزه كتاب ملي امريكا، در سال ٢٠٠٣ نيز بوده است. ديگر افتخارات جونز، جايزه پنهمينگوي، جايزه حلقه منتقدان ملي كتاب امريكا، جايزه كتاب ملي امريكا، جايزه ايمپك دوبلين، جايزه مكآرتور فيلوشيپ و دريافت جايزه پنمالامود براي شايستگي در هنر داستاننويسي سال ٢٠١٠ است. آنچه ميخوانيد بخشهايي از گفتوگوي هيلتون آلس، خبرنگار مجله پاريسريويو است با ادوارد پي. جونز.
به نظر، تلويزيون براي شما نقش يك همراه را در نوشتن داستانهايتان داشته؟
مردم مدام آه و ناله ميكنند، اما در برنامههاي تلويزيوني هم گاه چيزهاي شگفتانگيز وجود دارد، همانطور كه چيزهاي مفتضح هم وجود دارد. يك قسمت از سريال «قاضي جودي» را به ياد دارم كه مادري خوشتيپ و دختر نوجوانش از زن ديگري به خاطر دو تلفن همراه شكايت ميكنند. آنها تلفنهاي همراه را در سايت ايبي [يك وبگاه فروش اينترنتي در امريكا] ديده بودند و چيزي كه آن زن نهايتا برايشان فرستاده بود صفحهاي بود كه دو گوشي تلفن همراه را نشان ميداد. ادعاي زن اين بود كه اين همان چيزي است كه آنها ميخواستند و همان چيزي است كه تحويل گرفتهاند. از ديگر چيزهايي كه دوست دارم ببينم نمايش جرم و جنايتهاي واقعي است مثل سريال «٤٨ ساعت». مجذوب كارهاي وحشتناكي ميشوم كه مردم در حق همنوع خود ميكنند. يك روز كامپيوترم پستي بالا آورد كه نوشته بود پدري نوزاد شش هفته خود را به دليل گريه بيش از حد درون فريزر ميگذارد و خوشبختانه نوزاد زنده ميماند. در چند سال گذشته در حال كمك كردن به دوستم بودم براي تمام كردن رمانش و چيزي كه متوجه شدم و به او گفتم اين بود كه او قادر به نشان دادن بدذاتي انسانها نبود. تنها مجذوب آن پدر شده بودم، چرا كه هرگز چنين كاري را انجام نداده بودم و هرگز نميتوانم فكر انجام دادن چنين كاري را بكنم. نميدانم… وقتي ميبينم كه مردم چنين كارهايي ميكنند احساس رستگاري و خوشبختي ميكنم البته تمام اينها را مديون مادرم هستم. خدا ميداند كه اگر ما را ترك ميكرد چه اتفاقي ميافتاد. در داستان «دختري كه كبوتر پرورش ميداد» لحظهاي است كه پدر براي نخستينبار دختر نوزادش را با كالسكه بيرون ميبرد و با خود ميانديشد حالا كه هيچ كس در خيابان نيست و نوزاد هم نميتواند حرفي بزند پس بهتر است او را رها كنم و بروم. اگر آن را مجبور ميكردم كه برود مهر تاييدي بود بر كاري كه مرد سياهپوست انجام داد. اما به خود گفتم اگر مجبور باشم اين كار را بكنم و اگر داستان به آن نياز داشته باشد چاره ديگري ندارم. از اين رو خوشحال بودم كه او تبديل به چنين مردي نشد.
جونو دياز [نويسنده برنده پوليتزر] گفته داستان «گمشده در شهر» به نظرش داستاني است كه قالب رماني مهيج را دارد. اين همان چيزي نيست كه شما قصد انجامش را داشتيد؟
تنها ميدانستم كه قصد دارم داستان را با شخصيت جواني شروع كنم و آن را با يك شخصيت پير به اتمام برسانم. ويراستارم در آن زمان، قصد داشت آن را تغيير دهد اما هميشه تصور من آنگونه بود. همچنين ميخواستم كه افراد مشابه زيادي در داخل و خارج از داستان سردرگم باشند. اما نتوانستم. گمان ميكنم به قدر كافي پخته نبودم و خلاقيت لازم را نداشتم. البته در يكي دو مورد داشتم اما كافي نبود.
به نظر ميرسد قصههاي مجموعه داستان «همه بچههاي خاله هاگار» ادامه قصههاي مجموعه داستان «گمشده در شهر» باشند، درست است؟
بله به گونهاي همه آنها پشت سر هم هستند. نخستين داستان «گمشده در شهر» مربوط به بتي آن و كبوترهايش است و نخستين داستان مجموعه داستان «همه بچههاي خاله هاگار» در مورد كودكي مردي است كه نهايتا كبوترها را به او ميدهد. دومين داستان هر دو مجموعه در مورد تعليم يا پرورش برخي از افراد است و به صورت اولشخص روايت شده است. پني بقال در داستان «مغازه» از مجموعه «گمشده در شهر» معرفي ميشود و در فهرست مجموعه «همه بچههاي خاله هاگار» نمايان ميشود. در هر دوي اين داستانها راوي اول شخص مذكر است اما هيچ اسمي ندارد. اگر مجموعه سومي را مينوشتم احتمالا دوباره به همان صورت آن را مينوشتم.
در دورهاي دچار افسردگي شديد بوديد آيا اين موضوع مانع كارتان نشد؟
پنج سال گذشته، يعني حدود سال ١٩٩ تا ٢٠٠٤ را در آرلينگتون سپري كردم و اغلب اوقات افسرده بودم. در «تكسنوت» كه مجله هفتگي تجاري بود كار ميكردم و نخستين كارم نمونهخواني و ويرايش بود. سپس كار خواندن مقالات، روزنامهها و مجلات را به من دادند و هر وقت كه در مورد تكسها حرف ميزدند بايد خلاصهاي از آن مقاله را مينوشتم. تا ژانويه سال ٢٠٠٢ آنجا مشغول به كار بودم تا اينكه حدود ٢٦نفر از ما را اخراج كردند. دورههاي افسردگي مختلفي داشتم اما در آن دوره خاص از دست مستاجران مختلف آپارتمان بالايي كه دقيقهاي آرام نميگرفتند، رفت و آمدهاي پشت سرهم و تمامي آن سر و صداها هم رنج ميبردم. يادم ميآيد كه يك روز از كتابخانه يعني جايي كه براي انجام تحقيقي براي كارم رفته بودم بازميگشتم و تقريبا در گوشه خيابان آپارتمانم با زانو به زمين افتادم چرا كه نميخواستم به جايي كه آن سر و صداها بود برگردم. آن موقع دارو مصرف نميكردم اما سال ١٩٨٨ مصرف ميكردم. مشكل داروهاي افسردگي اين است كه ممكن است به رختخواب برويد و فكر كنيد كه ميخواهيد بنويسيد و برنامه بريزيد كه ساعت هفت از خواب بيدار شويد اما ساعت ١٠ يا ١١ از خواب بيدار ميشويد و داروها ميگويند عيبي ندارد ميتواني كارت را فردا يا هفته ديگر انجام دهي. به نوعي خوب است مثل يك سپر از تو محافظت ميكند اما آن سپر تو را از نوشتن دور ميدارد. سال ٢٠٠١ يعني زماني كه شروع كردم به نوشتن رمان «دنياي آشنا»، ميدانستم كه نميتوانم به خوردن داروها ادامه دهم چرا كه در اين صورت هرگز نميتوانستم حتي واژهاي را بنويسم. پس داروها را قطع كردم. چند روز بعد از كريسمس در پايين كوهي شروع كردم به نوشتن و پنج صفحه اول را نوشتم. قصد كردم كه روزي پنج صفحه بنويسم. هنوز هم تقويم كارهايي را كه انجام ميدادم و تعداد صفحاتي را كه مينوشتم نگه داشتهام. هفته آخر ماه ژانويه هيچ ننوشتم اما نسبت به آن حس بدي نداشتم، چرا كه برنامه داشتم. اگرچه آن روز ادامه ندادم اما داستان كتاب هنوز در ذهنم حضور داشت و ميدانستم كه ميتوانم دوباره ادامه دهم. اگر برنامه نداشتم يا فردي بودم كه بلند ميشدم و ميگفتم خيلي خب اين افراد امروز قرار است چه كار كنند احتمالا از دست ميرفتم. كاركرد ذهن خلاق حدود ١٠سال از من محافظت كرد، اما ذهن منطقي و تحقيقاتش نه من را نجات داد و نه از من حمايت كرد.
چرا در دورهاي از زندگيتان دوست نداشتيد به خانهتان بازگرديد؟
به خاطر سروصداهاي طبقه بالا بود. مردم مدام در حال رفتوآمد بودند. بعد از مدتي حتي ميتوانستم تعداد قدمهايشان را بشمارم. اگر رماني به آن بلندي براي نوشتن نداشتم احتمالا از آن همه سر و صدا جان سالم به در نميبردم. اما به محض اينكه صفحات پشت سر هم ميآمدند و مشغول بودم همهچيز خوب بود. منظورم اين است كه وقتي اواسط ماه ژانويه ٢٠٠٢ دفتر مجله تكسنوت من را فراخواند و گفتند ديگر كاري براي من ندارند واقعا ضربه خوردم. اما روز بعد يعني چهارشنبه بيدار شدم و برگشتم به كاركردن روي كتابم. حدود پنج صفحه نوشتم به اين دليل كه برنامه داشتم، نه به خاطر اينكه ميدانستم چه دارم. به هيچوجه. منظورم اين است من تنها خودم هستم و در ويرجينياي شمالي زندگي ميكنم و نميدانم مردم نيويورك يا مركز نشر و چاپ جهان چه ميخواهند. پدرم هم آدم مهمي نبود كه در هر صورت آنها را مجبور به چاپ كند. تنها يك وكيل داشتم كه او هم آن چنان قدرتي نداشت. خير… تنها مجبور بودم ادامه دهم. خوش شانسم چرا كه كارهايي را در آن رمان انجام دادم كه هرگز ياد نگرفتم انجام ندهم. كارهايي مثل ٩سال پرش به سمت جلو، تنها در يك پارگراف.
بعد از تمام كردن رمان «دنياي آشنا»، چگونه شروع كرديد به نوشتن مجموعهداستان «همه بچههاي خاله هاگار»؟
داستانهاي «همه بچههاي خاله هاگار» را اوايل قرن نوزدهم شروع كردم. وقتي كه مدرك انجمن ملي آموزش و پرورش را گرفتم، ديگر براي ويرايش به دفتر نميرفتم، چراكه ميتوانستم كار خلاصهكردن مقالهها را در خانه انجام دهم. يك روز صبح در حال تماشاي تلويزيون بودم و درست همان موقع بمبگذاري شهر اوكلاهاما رخ داد و در ميان شوهاي تلويزيوني پسري بريتانيايي را ديدم كه همسرش در حال اجراي آهنگ «من زنده ميمانم» بود.
گلوريا گينور.
بله. ميداني آن آهنگ را بارها و بارها در جاهاي مختلفي شنيده بودم اما براي نخستينبار به دلايلي معناي واژگان برايم آشكار و واضح شد. نميدانم به دليل احساسات مربوط به بمبگذاري شهر اوكلاهاما بود يا احساساتي كه به واسطه صداي خواننده و واژگانش به وجود آمده بود. اما ناگهان ميتوانستم زني را كه در فهرست داستان «گمشده در شهر» بود يعني جورجي را ببينم. ميتوانستم پيشرفت داستان را با او ببينم. حدود هفتهها يا ماهها درون ذهنم با اين داستان درگير بودم. سپس به باقي داستانها از جمله شخصيتهاي اصلي و فرعي ديگر داستانهاي مجموعه «گمشده در شهر» ارتباطش دادم. براي اينكه بداني حدود هشت يا ٩ داستان در ذهن خود داشتم و با گذر زمان داستانهاي بيشتر و بيشتري در ذهنم رشد كرد. دنيايي كه ميخواستم آنها را در آن بگنجانم دنيايي به مراتب بزرگتر از دنياي «گمشده در شهر» بود. مطمئن نيستم كه چيز آگاهانهاي بود يا نه. تنها به قالب بزرگتري نياز داشتم. داستاني مثل «همه بچههاي خاله هاگار» فكر كنم افراد و چيزهاي فرعي زيادي وارد داستان شدند تا تبديل به يك رمان شد. قصد چنين كاري را نداشتم، همهچيز را جوري تقسيم كردم كه حدود ٣٠ يا ٣٥ صفحه شود، اما هنوز هم شبيه رمان است. راوي، مادرش، خالهاش، همسرش و زن سفيد پوستي كه روي تراموي شهري ميميرد و زني كه احساس ميكند دنبال او افتاده است. آدمهاي زيادي وجود دارند. ميتوانستم آن را بيشتر و بيشتر گسترش دهم و چيزي فراتر از يك داستان كوتاه شود. اما ذهنم به اين روش عمل نميكرد. آن مرد را در دنياي زنها ديدم، چرا كه واقعا مرد ديگري در داستان وجود ندارد. برادرش هم بود اما آنها تنها با تلفن با هم ارتباط داشتند و حضور فيزيكي نداشت. رييسش هم بود اما در يك كشور ديگر بود. حتي پرنده يعني مرغ مينا هم مونث است. شايد چيزي در ذهنم ميگفت اگر آن را تبديل به ٢٠٠ صفحه كني ايده ات از بين ميرود. ميداني مجذوب شخصيتهاي كوچك ژاپني كه نتسوك ناميده ميشدند، بودم. يكي از آنها زني است با قوري در دست كه روي چارپايه كوچكي كنار مردي مينشيند، احساسي كه در اينجا به شما منتقل ميشود اين است كه آن مرد همسر اوست و ميخواهد برايش چاي بريزد. به آن صحنه نگاه ميكني و ميتواني دقيقا از همان جا شروع كني، به فكر كردن در مورد خلق يك داستان. زن ديگري كه در داستان است اندام بالرينها را دارد و رنگ پوستش قهوهاي است، اما صورت ملوسي دارد و بسيار دوست داشتني است. يك زماني به دانشآموزانم در مورد اهميت داشتن يك آغاز، ميانه و انتها در داستان ميگفتم اما گاهي اوقات فكر ميكنم ميتوان داستان را از هر چيزي به وجود آورد.
اما براي شما وجود نقطه اوج در داستانهايتان اهميت دارد.
بله، همهچيز بايد به آن سمت حركت كند. بعضي از مردم ميگويند برخي داستان هايم پايان ندارند. اما من هميشه احساس ميكنم كه يك پايان وجود دارد، ممكن است مشخص و آشكار نباشد اما وجود دارد. ميدوني… گاهي اوقات با يك ايده صبح از خواب بيدار ميشويد و آن قدر قوي است كه سريع شروع به كار كردن روي آن ميكنيد و اصلا هيچ ايدهاي نداريد كه انتهايش يا نتيجه كار چه ميشود. به دليل وجود چنين انرژي و الهاماتي سريع تصميمگيري ميكني و در نهايت نتيجه كارت چيزي غير جذاب و بدون پايان و نقطه اوج از آب در ميآيد. به همين علت دوست دارم با داستان هايم زندگي كنم تا بتوانم قبل از شروع به نوشتن با لحظات اوج داستان روبهرو شوم. براي دانشآموزانم اين مثال را ميزدم، رفتن يك ماشين از واشنگتن به بالتيمور. بالتيمور مقصد شما است و در مسير با علامت شهري روبهرو ميشويد كه هرگز نميشناختيد و مسير انحرافي را انتخاب ميكنيد. اين اتفاق در مورد نوشتن داستان هم صدق ميكند. با آدمها و حوادثي مواجه ميشويد كه حقيقتا تصورش را نميكرديد. اما نكتهاي كه وجود دارد اين است كه هميشه به مسير جاده بالتيمور برخواهيد گشت. اين همان قولي است كه به خوانندگان دادهايد. اگر خانه خود را در شهر كوچكي كه نميشناسيد بنا كنيد زير قولتان زدهايد.
نظرتان در مورد نوشتن زندگينامه چيست؟ آيا تا به حال نوشتهايد؟
علاقهاي به نوشتن چيزي در مورد زندگيام ندارم. اما بعد از اينكه داستان «گمشده در شهر» چاپ شد يك روزنامه محلي مقالهاي در موردم منتشر كرد. ميخواستم رابطه دوستانهاي با گزارشگر برقرار كنم و يك بار پيشنهاد داد كه همراه او براي خريد چند ابزار چاپ به مغازه لوازمالتحرير برويم. دو كودكش را هم كه در صندلي عقب نشسته بودند همراه خود آورده بود. واقعا بچههاي نازي بودند. در راه برگشت به خانه او در حال رانندگي بود و بچهها در صندلي عقب و من هم كنار او نشسته بودم. به سمت عقب برگشتم تا پايشان را قلقلك دهم. ميداني… كه به نوعي خداحافظي كرده باشم. اما او جوري به من نگاه كرد كه انگار ميخواهم اذيتشان كنم و با خود انديشيدم… خدايا… مدام فكرم مشغول اين موضوع بود و تنها راهي كه ميتوانستم از دست آن رها شوم اشاره كردن به آن در داستان «پسران و دختران بالغ» بود.
به اين دليل كه هرگز نميتوانستي آن قضيه را فراموش كني؟
بعد از نوشتن داستان يك ذره احساس بهتري داشتم.
يكي از موارد زيباي نوشتن شما اين است كه به همه اهميت ميدهيد. فكر كنم در جايي خواندم كه نوشته بوديد چرا بايد براي خلق آدمهاي بدذات، سفيدپوستان را پست نشان دهيم؟
وقتي به قسمتي از رمان «دنياي آشنا» ميرسم كه آگوستوس را در شب ميگيرند و به عنوان برده او را ميفروشند، هميشه به اين فكر ميكردم كه ميتوانستم در واگن پيش او و ديگر افرادي كه دزديده شده بودند، بمانم. و آن فصل را اينگونه تمام كنم. اما فكر كنم وظيفهام رسيدگي به تراويس بود. مردي كه تصميم گرفت آگوستوس را بفروشد و با داستان به جايي رسيدم كه تراويس ماهها پيش براي جمعآوري بدهيها از مرد درشتاندامي كه بسيار هيكلي بود، رفت و آن مرد آگوستوس را مجبور كرده بود كه صندلي برايش بسازد. هنگامي كه آن مرد هيكلي روي صندلي نشست هيچ اتفاقي براي آن صندلي نيفتاد و حتي اگر مجبور بود صد پوند ديگر از وزن آن مرد را تحمل كند هيچ اتفاقي نميافتاد. وقتي كه مرد اتاق را ترك كرد تراويس رفت و صندلي را بررسي كرد. او ميدانست كه در طول عمرش قادر به درست كردن چنين چيزي نخواهد بود و هرگز نميتواند صندلي مشابه آن بسازد. حسادت قدرت عجيبي دارد. خواستهها، نيازها و حسادت گاهي منجر به وقايع هولناكي ميشود. درست مثل فرستادن آگوستوس به دنياي بردگي.
مضمون داستان «همسايگان بد» حسادت است. چرا فكر ميكنيد چنين چيزي در مورد عامه مردم صدق ميكند؟
چرا كه هرگز ارضا نميشويم. براي همين است كه مردم سي، چهل تا ماشين ميخرند، چند زن ميگيرند و چندين دست لباس ميخرند. چرا كه هيچگاه به معناي واقعي ارضا نميشوند. اما در كل موقع نوشتن به همه مردم فكر نميكنم. كل داستان در مورد زني است كه در حال بيرون آمدن از گندمزار است و پشت سرش خانهاي در حال سوختن است و جلوي پيراهنش خوني است و تفنگي در دست دارد. او به سمت در خانه ديگري ميرود و احساسي كه به خوانندگان منتقل ميشود اين است كه آن خانه متعلق به او نيست، اما در نميزند و به راحتي در را باز ميكند. براي من كه اهل فيلمديدن هستم مهم چيزي است كه ميبيني و احساسات از آن فوران ميكند. دليل وجود تمام اين چيزها چيست؟ تفنگ. خون. خانهاي كه پشت سرش در حال سوختن است و خانهاي كه در مقابل اوست و صاحبش فرد ديگري است. ايزاك باشوييس سينگر ميگويد در سردرگمكردن خوانندگان هيچ هنري نهفته نيست و اين يكي از قوانيني است كه بايد به آن عمل كرد. بايد داستان را واضح بيان كني و در كل مسير همين گونه باشد. بايد از همان ابتداي روزي روزگاري بود شروع كنيد. احساسات درست همان جا است و نيازي نيست كه آنها را به زور با گاز نئون بيان كنيد.
گفتيد كه به شاگردانتان چيزي را براي خواندن نميدهيد.
درست است. چرا كه اگر به عنوان مثال داستان «نوشيدني ظهر» كاترين آن پورتر را به آنها بدهم گيج ميشوند. منظورم اين است كه درست است كه باهوش هستند اما آن داستان زماني نوشته شد كه خبري از تلويزيون و اينترنت نبود. زماني كه مردم كارها را با مهارت خود انجام ميدادند. يكي از شاگردانم در يكي از جلساتي كه داشتيم داستاني را در مورد گلچيني از لحظههاي گذار خواند. در داستان فردي سوار قطار است و تمام اين اتفاقات در حال رخ دادن است. او با مسافران زيادي ارتباط برقرار ميكند و در آخر زماني كه سرش را در مقابل سردي شيشه قطار حس ميكند از خواب بيدار ميشود. يعني تمام اين اتفاقات رويايي بيش نبوده. اما فكر ميكنم كه اكنون تمام آن امور را پشت سر گذاشتهايم. درست مثل پرتاب گلوله. از اينرو چنين چيزهايي را ميخوانند. اصلا دلم نميخواهد حدود نيم ساعت يا ٤٥ دقيقه را صرف حرف زدن در مورد اين كنم كه چرا سينگر اين كار را كرد يا چرا آن كار را كرد. ترجيح ميدهم روي داستانهاي خودشان كار كنم.
اگر بخواهم شروع كنم به نوشتن داستانهاي كوتاه براي الهامگرفتن چه منابعي را معرفي ميكنيد؟
اگر من بودم با خواندن انجيل شروع ميكردم. نه به دلايل مذهبي، بلكه به خاطر داستانهاي زيادي كه دارد. به عنوان مثال داستان لوط، كه فرشتهاي در خانهاش را ميزند و او نميداند كه او فرشته است. اما به هر حال ميهمان است و بايد با ميهمانها به نحو احسن رفتار كرد. ميتواني با چنين چيز مشابهي هم در قرن بيست و يكم مواجه شوي. يكي از دلايلي كه وقتي تلويزيون داشتم سريال «قاضي جودي» را ميديدم همين بود. قاضي جودي پروندهاي داشت كه زني همسرش را به دادگاه فراخوانده بود چرا كه براي تدفين پسرش پول نياز داشت و در دادگاه مشخص شد كه پدر احتمالا قاتل پسر را ميشناسد. اما از آن جايي كه نميخواست خبرچيني كند چيزي نگفت. قطعا حق را به مادر ميدهيد. چه چيزي در درون آن مرد است كه ميتواند بگويد من عاشق پسرم هستم، اما رازي وجود دارد كه نميتوانم آن را فاش كنم. و اين همان چيزي است كه ادبيات را شكل داده؛ رازهاي احمقانهاي كه عشق در مقابل آنها معنايي ندارد.