Share This Article
در خدمت و خیانت روشنفکران
علی سالم
«در تاریخ اروپای قرن بیستم، فراواناند فیلسوفان و نویسندگانی که فارغ از زندگی در نظامهای دموکراتیک یا کمونیست یا فاشیست، به حمایت و دفاع از اصول استبدادی و رژیمهای دهشتناک ارتجاعی برخاستند. این روشنفکران که بنا بود وجدانهای بیدار جامعه در برابر استبداد و جباریت باشند خائن از آب در آمدند و به آرمان آزادی و کرامت بشری پشت کردند». برای اینکه ببینیم این «روشنفکران خائن» موردنظر نویسنده کیستند، به فهرست آنها در ابتدای کتاب مراجعه میکنیم: مارتین هایدگر، هانا آرنت، کارل یاسپرس، کارل اشمیت، والتر بنیامین، الکساندر کوژو، میشل فوکو و ژاک دریدا متفکرانی هستند که فریب ایدئولوژیها و تلاطمات زمانه خود را خوردند و چشم بر استبداد و ددمنشی و ترور دولتی بستند. با خواندن فصلهای مختلف کتاب، خواننده دستآخر منظور نویسنده را از این جملات ابتدایی نمیفهمد. بهجز دو متفکر شناختهشده که با نازیسم همراهی داشتند؛ یعنی هایدگر و اشمیت، مابقی متفکران را بهزور هم نمیتوان به هیچ نوعی از توتالیتاریسم چسباند.
احتمالا از نظر نویسنده بقیه متفکران موردبحث در طیف «کمونیسم» قرار میگیرند، متفکرانی که صراحتا تعلق خاطر خود را به اردوگاه شرق رد کرده بودند. او با قراردادن سردستی و آسانگیر عدهای از متفکران تحت نام کلیتی به نام کمونیسم و نه «استالینیسم» و اختلاط این دو مفهوم و دو سنت فکری در سراسر کتاب بهگونهای خیالی به توجیه خیانت تفکر چپگرایانی چون بنیامین و فوکو پرداخته است؛ مثلا شرح زندگی شخصی بنیامین و جدایی او از همسر اولش و ماجراهای عشقی با آسیه لاسیس را مطرح کرده یا اینکه در اندیشه خود علاوه بر مارکسیسم به الهیات نظر دارد و زندگی باروک را در «نمایش سوزناک» – با تأثیر از اشمیت و در قطب سیاسی متضاد او – همانطور بازنمون میکند که به خیال اشمیت کل زندگی سیاسی باید باشد: «وضعیت اضطراری دائمی». درمورد میشل فوکو با چشمپوشی از مواضع سیاسی مترقی و جسورانه او- که او را برای نسلی از جوانان اروپایی به الگویی از روشنفکری متعهد تبدیل کرد – و آثار و مطالعات او در «تاریخ جنون» و «مراقبت و تنبیه» به همجنسگرا و منزویبودن او در زندگی شخصی میپردازد. نهایتا با اینکه فوکو در فرانسه سرنوشتی متفاوت از آلتوسر در مقام یک مارکسیست ساختارگرای یکدنده دارد و او را معتقد به مفروضات صلحجویانه و آزادیخواهانه چپ رادیکال میدانند اما نویسنده، «میل بیمارگون» فوکو به «تجربههای مرزی» را علت اصلی و پوشیده همه مشغولیات سیاسی او میداند.
یکی دیگر از متفکران موردبررسی نویسنده، هانا آرنت است که منسجمترین مطالعه و کتاب معروف خود را به بررسی چرایی پیدایش «توتالیتاریسم» و حکومتهای تمامیتخواه قرن بیستم و نیز چگونگی برآمدن آنها پس از جنگ جهانی اول و بحران بزرگ اختصاص داده است. محور کتاب او بررسی ماهیت استالینیسم در روسیه، نازیسم در آلمان و انواع دیگر فاشیسم است که میتوان رد آن را تا ایتالیا و اسپانیا پی گرفت. آرنت در این کتاب فرق توتالیتاریسم را با دیگر نظامهای سلطه از جمله «حکومت استبدادی» دوران کلاسیک توضیح داده است؛ یعنی همان دو نوع حکومتی که در سراسر کتاب «روشنفکران و سیاست» با یکدیگر خلط میشود. نویسنده درمورد آرنت هم به جای تفکر او به ابعاد زندگی عاشقانهاش میپردازد و به نتایج جالبی درباره ارتباط اروس و تفکر و سیاست میرسد. جالب آنکه به نقلقول از کتابی میپردازد که کیفیت نازل و مبتذلش در زمان انتشار، نقدهای فراوانی را به همراه داشت. او به نقل از کتاب الزبیتا اتینگر میگوید: «رابطه آرنت و هایدگر بهشدت بیمارگون بود و از نخستین مواجهه آن دو در سال ١٩٢٤ تا مرگ ناگهانی آرنت در سال ١٩٧٥ به درازا کشید. در کتاب او هایدگر نقش شکارگر بیرحمی را دارد که با یک دانشجوی خام، آسیبپذیر و جوان معاشقه میکند و آنجا که به صلاح خود و موافق اهدافش میبیند با او قطع مراوده میکند. در نهایت هم نمیتوان با قاطعیت گفت علت این رفتار آرنت نیاز روانی شدیدش به محبت پدرانه بوده یا خودبیزاری یهودی و یا میل احمقانهاش به عزیزکردن خود در چشم شارلاتانی که او فکر میکرد نابغه است».
نویسنده مجبور است برای تخطئه متفکرانی که آنها را دشمنان «جامعه باز غربی» میداند، نه نقد تفکر بلکه نقد اخلاقی کند، او نقد خود را به اخلاق شخصی و عادات و زندگی شخصی آنها میکشاند که گاه بوی دخالت در زندگی شخصی آنها را به خود میگیرد. او البته در مقدمه خود پیشدستی میکند و برای توجیه این مسئله و تبدیل آن به یک قالب توجیهکننده در سراسر کتاب یعنی «خرده زندگینامه انتقادی» – یک گرایش یا اتفاق شخصی در زندگی هرکدام از این متفکران – میگوید: «به عقیده من، فهم این نیروها صرفا با درک مفاهیم انتزاعی یا تفحص در رویدادهای دورانساز امکانپذیر نیست، بلکه باید به ژرفنای ذهن کسی راه یافت که در بزنگاههای تاریخی و بنا بر تعهدی درونی به یک ایدئولوژی میتوان به راهکارهای مستبدانه توسل جست. مقصود من از خردهزندگینامههای انتقادی این نیست که به خوانندگانم بهانهای برای دنبالنگرفتن و کنارگذاشتن آرای این متفکران بدهم، از آنرو که غیرقابل احترام و بیوجاهتاند، بلکه منظورم درست ناقض این تصور است: خود من به آنها مایل بودهام و در طول سالیان از آثارشان بسیار آموختهام. اما هرچه بیشتر از ایشان دانستم، جز بر سرخوردگیام نیفزود».
مارک لیلا در نتیجهگیری کتاب تحتعنوان «افسون سیراکوز» به توضیح ماجرای سفر افلاطون به سیسیل به اصرار شاگرد باهوش و جوانش برای ملاقات و نصیحت پادشاه ستمگر آنجا دیونوسیوس میپردازد: «به خیال خود میخواست فیلسوفان را به مقام شاهی برساند یا شاهان به فلسفه روی آورند». سفری که پس از هفت سال ناموفق به پایان رسید. لیلا هدف هایدگر را چندان متفاوت از افلاطون نمیداند و به طعنه ظریفی اشاره میکند که یکی از همکاران هایدگر برای آنکه حس شرمساری او را تشدید کند به او زد. وقتی هایدگر پس از دوره تصدی ننگینش در مقام رئیس دانشگاه فرایبورگ به کلاسهای درسش بازگشت، به او گفت: «پس بالاخره از سیراکوز برگشت؟!» نویسنده با این داستان قصد دارد وظیفه دشوار روشنفکران و موضعگیری آنها را در «زمین سخت سیاست» گوشزد کند و در مقدمه خود هم به نقلقولی از افلاطون ارجاع میدهد: «حقیقتجویی مشتاقانه میتواند چشم آدمیان را بر آفاتی ببندد که درآمیختن اینگونه عقاید با قدرت سیاسی به دنبال دارد».
او نتیجه میگیرد همین بینایی و نابینایی توأمان است که اندیشمندان حاضر در این کتاب را چنین رقتبار میسازد. اما برای توضیح این نابیناییها دلیلی نمیآورد. مثلا مشخص نمیکند چگونه و در چه واقعه مشخصی متفکری مثل بنیامین چشم خود را بر چه چیزی بسته است؛ آیا والتر بنیامین طرفدار و حامی اصول استبدادی و رژیمهای دهشتناک ارتجاعی بوده و این موضوع برای اولینبار در این کتاب کشف میشود؟ او که خود قربانی توتالیتاریسم بود و در سال ۱۹۴۰، در حال فرار از فاشیسم آلمان، در مرز فرانسه- اسپانیا دستگیر و برای فرار از تحویل به نیروی گشتاپوی آلمان، دست به خودکشی با قرص مورفین زد؟ خودکشی مشکوکی که البته بعدها حتی نظریه قتل توسط پلیس مخفی استالین هم در آن مطرح شد.