Share This Article
گفت و گو با كيومرث پوراحمد درباره «كفشهايم كو»
يك فيلمساز متوسط هستم
زينب كاظمخواه
«كفشهايم كو؟» تازهترين ساخته كيومرث پوراحمد است؛ فيلمي درباره آلزايمر و البته مهاجرت. گرچه پوراحمد ميگويد كه ديگر مهاجرت دغدغهاش نيست اما اين موضوع و تاثيرات آن در فيلمش پررنگ است. «كفشهايم كو؟» فيلمي درباره تنهاييهاي مردي است كه خانوادهاش سالها پيش مهاجرت كردهاند. بعد از سالها دخترش به ايران ميآيد و اتفاقاتي دراين مسير ميافتد. كيومرث پوراحمد ميگويد اين فيلمش شخصي نيست و شايد يك يا دو صحنهاش شخصي باشد. ايده فيلم زماني به سراغ كارگردان آمد كه داشت بهاريه مجله فيلم را مينوشت، بهاريهاش كه تمام شد ديد كه پيرمردي تنها و آلزايمري را در آستانه شب سال نو نوشته است. بعدتر فكر كرد كه اين بهاريه ميتواند ايده خوبي براي فيلم باشد، همين شد كه سفارش نوشتن فيلمنامه را به فريد مصطفوي داد. رضا كيانيان، رويا نونهالي، مينا وحيد، مجيد مظفري، شقايق فراهاني و بهار كيان افشار در اين فيلم ايفاي نقش ميكنند. فيلم «كفشهايم كو؟» در بخش سوداي سيمرغ سي و چهارمين جشنواره فيلم فجر حضور دارد. با پوراحمد درباره اين فيلم گفتوگو كرديم.
شما هر وقت سراغ تجربههاي شخصي و حديث نفستان رفته و فيلم ساختهايد فيلم خوبي در آمده است، مثل «شب يلدا». به نظر ميرسد كه فيلم «كفشهايم كو؟» نيز به نوعي تجربه شخصي شما از بيماري آلزايمر است، تا جايي كه ميدانيم مادرتان سالهايي با اين بيماري درگير بوده است. به نظرتان تجربيات شخصي هنرمند چقدر روي هنرش بازتاب دارد؟
اولا بايد بگويم جرات نميكنم كه بگويم هنرمند هستم. حداكثرش اين است كه ميگويم كارم هنري است. اما الان كه كارمان هنري است، قدري به كارمان ميتوانيم متعهد باشيم، اگر قدري احساس مسووليت كرده و كارمان را جدي بگيريم، حتما كارهايمان شخصي خواهد بود، حالا اين ميزان شخصي بودنش فرق ميكند. «پنجاه قدم آخر» فيلمي جنگي است، هر چند به جبهه رفتهام اما به آن معنا به عنوان رزمنده در جنگ نبودهام. اما ميتوانم بگويم بسياري لحظهها در همان فيلم پنجاه قدم آخر وجود دارد كه بسيار شخصي است. جايي كه بابك حميديان با درد شديدي مواجه ميشود و بلند ميشود ميرقصد. اين عكسالعمل شخصي من در مقابل درد زياد است؛ فرقي نميكند كه آن درد دروني يا بيروني باشد. اين را هم بايد بگويم، فيلمسازي كه با خودش صادق است همه فيلمهايش به نوعي شخصي است حالا اين ميزان شخصي بودن فرق ميكند. نكته ديگر اين است كه شخصي بودن را بايد از دلي جدا كرد، شخصي يعني حديث نفس. به نظرم بهتر است به جاي شخصي، واژه دلي را به كار ببريم. اين كار هم مثل همه كارهايم دلي بود. وقتي كاري را با تمام وجودت انجام ميدهي ديگر دلي است. حالا ممكن است يكي دليتر و يكي كمتر دلي باشد. به نظرم ميرسد كه اين فيلم به آن معنا شخصي نيست. شايد يك يا دو صحنهاش شخصي باشد، بقيهاش بر اساس شنيدهها و ديدههايم است. درست است كه مادرم 10 سال آلزايمر داشت و زندگي همه ما تحت تاثير آن بود، ولي من خيلي با آلزايمر مادرم درگير نبودم. ماهي يكي دو دفعه ميرفتيم اصفهان ميمانديم و بعد برميگشتيم تهران. هيچ كدام از نشانههايي كه در اين فيلم هست، در مادرم نبود. او نشانههاي خيلي جزيي از شخصيت اين فيلم را داشت. تا زماني كه سر پا بود يك جور ديگر و زماني كه افتاد جور ديگري بود. اينها بيشتر از اطلاعاتي ميآيد كه من از دكتر مريم نوروزيان گرفتم، به اضافه تصاويري كه به ما نشان داد و جلساتي كه داشتيم و حرف زديم اطلاعات زيادي گرفتم، به علاوه همه اينها، در اين زمينه قدري هم مطالعه و تحقيق داشتم. از سوي ديگر رماني به نام «هنوز آليس» با ترجمه شهين احمدي را خواندم. البته ترجمه ديگري هم هست به نام «من هنوز آليس هستم» كه ترجمه خوبي نيست. وقتي كتاب را خواندم، بهشدت تحت تاثير قرار گرفتم و خواندن اين كتاب باعث شد كه تازه به آلزايمر مادرم برگردم و پيش دكتر مريم نوروزيان رفتم كه بفهمم به يك بيمار مبتلا به آلزايمرچه ميگذرد، در واقع آن كتاب جرقههاي اوليه را در ذهنم زد و رفتم در دل ماجرا.
كتاب را بعد از ديدن فيلم «هنوز آليس» خوانديد؟
نه، اول كتاب را خوانده بودم، بعد فيلم را ديدم، چون كتاب را خوانده بودم به نظرم فيلم، بسيار بد بود. به نظرم «جولين مور» بايد بيايد كفشهايم كو و بازي رضا كيانيان را ببيند و ياد بگيرد كه آلزايمر را چطور بازي كند. به نظرم فيلم هنوز آليس، فيلمي خنثي و بد است. تعجب ميكنم رماني كه آن همه نقطههاي درخشان و تكاندهنده دارد در فيلم همه آن صحنهها حذف و تبديل به يك فيلم بيخاصيت و سرد شده است، در حالي كه رمان بسيار زيبا و تاثيرگذار است.
بنابراين ايده اوليه از خواندن رمان هنوز آليس شكل گرفت؟
رمان آنقدر رويم تاثير گذاشت كه رفتم دنبال اينكه ببينم آلزايمر چيست. ميخواستم ببينم كه آلزايمر چگونه شروع ميشود، نخستين نشانههايش چيست و چطور گسترش مييابد و آخرين نشانههايش چيست. در اين گير ودار به اسفند ماه رسيديم و مجله فيلم مثل هر سال زنگ زد و از من بهاريه خواست. ماهنامه فيلم هميشه اواخر بهمن به من ميگويند بهاريه يادت نره، چون ميدانند كه چقدر در نوشتن وسواس دارم و نوشتن يك بهاريه شايد 10 شب تا صبح طول بكشد. در مورد بهاريه كفشهايم كو يك شب ساعت 10، 11 نشستم به نوشتن و اصلا نميدانستم چه ميخواهم بنويسم اما چند سطر كه نوشتم، ديدم يك پيرمرد در آستانه آلزايمر است كه شب عيد توي خانهاش تنهاست. اين بهاريه تا چهار پنج صبح تمام شد. يك شبه. بيسابقه بود و صبح هم فرستادم براي مجله و چاپ شد. در بازخواني بهاريه متوجه شدم تاثيرات «هنوز آليس» توي بهاريه است و بعد كه مجله درآمد و چاپ شدهاش را خواندم خيلي زياد تحت تاثير نوشته خودم قرار گرفتم و فكر كردم اين بهاريه ميتواند اساس يك فيلمنامه خوب باشد. با رسول صدرعاملي و عليرضا معتمدي براي مراسم زاون قوكاسيان ميرفتيم اصفهان، در راه صحبت اين بهاريه شد. رسول و عليرضا هم خيلي تشويق كردند كه بروم سمتش. وقتي برگشتم تهران با فريد مصطفوي صحبت كردم و شروع به نوشتن قصه كرديم. در تمام مدت مريم نوروزيان مشاور پزشكي و دراماتيك ما بود. خيلي پيشنهادهاي خوبي ميداد، ايرادهاي خيلي خوبي هم گرفت. در نهايت تصميم گرفتيم فيلم را بسازيم، علي قائممقامي، تهيهكننده اين كار بالاخره من را هل داد تا بتوانيم كار را كليد بزنيم. اگر قائم مقامي نبود، من شهامتش را نداشتم با چندرغاز پول شروع كنم فيلمسازي و شيرجه بزنم توي استخري كه نيم وجب آب دارد، اما قائم مقامي پريد و مرا هم با خودش كشاند و شروع كرديم.
يكي از تمهاي ديگر اين فيلم به غير از آلزايمر مهاجرت است. آيا مهاجرت هم يكي از چيزهايي است كه ذهن شما را مشغول كرده است؟
من اصلا در اين مورد دغدغهاي ندارم. در واقع مهاجرت ديگر دغدغهام نيست، شايد زماني بود ولي الان ديگر نه. همين طور فكر كردم اگر اين پيرمرد تنها، دخترش خارج رفته و سالها او را نديده باشد، چقدر دراماتيك ميشود. به اين دليل مهاجرت را گذاشتيم كه فاصلهاي افتاده باشد بين آنها و پدر دخترش را نشناسد. در زمان فيلمبرداري كه بوديم يك بار گفتم اين فيلم در مورد «آلزايمر» است، اما رضا كيانيان ميگفت كه اين فيلم درباره «عشق» و «خانواده» است. از نظر من فيلم درباره آلزايمر است، اصلا انگيزهام براي ساختن اين فيلم همين بوده است.
چطور شد به اين نقش براي رضا كيانيان رسيديد؟ آيا گزينه ديگري هم در ذهن داشتيد؟ اين بازي كه آقاي كيانيان داشتند چقدر با همفكري شما شكل گرفته است؟
يك گزينه ديگر هم در ذهن داشتم ولي بعدا پشيمان شدم. ما يك دوره با فريد مصطفوي پيش دكتر نوروزيان ميرفتيم و يك دوره هم با رضا كيانيان ميرفتيم. دكتر نوروزيان هر چه گفتند را ضبط ميكردم، اما كيانيان تمام آن جلسات را در حافظه نگه داشته بود و سر كار از آنها استفاده ميكرد. به هر حال سر كار، همدلي و همفكري وجود دارد. پيش از اين هم دو كار تلويزيوني با رضا كيانيان كرده بودم كه هردو را دوست دارم. ولي دوستي ما عميقتر از آن دو كار است. من راجع به همهچيز با كيانيان مشورت ميكنم؛ درباره انتخاب بازيگر فيلمي كه هيچ ربطي به كيانيان ندارد هم با او مشورت ميكنم. بنابراين چنين دوستي وقتي وجود دارد، همدلي هم به وجود ميآيد. در فيلم «اتوبوس شب» خسرو شكيبايي ميگفت نخستين بار است كه من از زير سايه «هامون» بيرون آمدهام، فكر ميكني اين به خاطر تو است يا من؟ گفتم خسرو تو بازيگر قدري هستي و در نقشهاي متفاوتي هم بازي كردهاي، من هم به اندازه خودم كارم را بلدم. فكر ميكنم اين ناشي از ارتباط عميق عاطفي است كه بين من و تو وجود دارد. در اين فيلم هم، من و رضا كيانيان ارتباط عاطفي عميقي باهم داشتيم و داريم و دوستان صميمي هستيم، طبيعتا وقتي با هم كار ميكنيم نتيجهاش اين ميشود.
فيلم شما تا دو سوم پاياني ضرباتي را به مخاطب وارد ميكند و تحت تاثير قرار ميدهد، ولي يك سوم آخر فيلم بعد از ورود رويا نونهالي به نظر ميرسد كه شما ميخواستيد از تلخي ماجرا كم كرده و به مخاطب باج دهيد. آيا اين موضوع درست است؟ اصلا به پايان تلخ فكر كرده بوديد؟
«باج دادن به تماشاگر عبارت قشنگي نيست». من از اول اين فكر را داشتم كه آلزايمر را تا تهش نروم و دريچه اميدي باز بگذارم. به هر حال آلزايمر بيماري بسيار تلخ و دردناكي است و آنها كه بيماران مبتلا به آلزايمر دارند يا داشتهاند ميدانند، ميخواستم فيلم خيلي تلخ نشود و وقتي تماشاگر از سينما بيرون ميآيد – اگر بيمار مبتلا به آلزايمر در خانهاش دارد يا نزديكانشان اين بيماري را دارند- خيلي نااميد نباشد و با يك كورسوي اميد از سينما بيرون بيايد. براي همين آن پايان را گذاشتم كه رويا نونهالي رو به دوربين ميكند و ميگويد: «احتمال معجزه هم هست»، دلم ميخواست كه پايان فيلم، خيلي تلخ نباشد. اين را هم بگويم كه خانهاي كه در آن كار ميكرديم، خانه خواهر رويا نونهالي (مهرو نونهالي) بود كه دخترشان را به خاطر سرطان از دست داده بودند، آنها ميگفتند كه در دوران سخت بيماري ما از مجالس شاديمان كم نميكرديم. اين موضوع هم شايد تاثير داشت. البته در فيلمنامه هم آمده بود كه پشت هر تلخي يك شادي است؛ بعد از هر غمي، ساز و آواز است. اما فضاي خانه خانم مهرو نونهالي هم تاثير داشت.
بنابراين قصد داشتيد كه مخاطب غمگين از سينما بيرون نيايد، انگار به مخاطب رحم كردهايد.
بله، دقيقا همين طور است. به هر حال آنها كه آشنا هستند همه ميدانند كه بيماري آلزايمر چيست. روند تلخي دارد و پايانش هم تلخ است، بنابراين لزومي ندارد كه تا تهش را ببيني. بيمار به جايي ميرسد كه گريه كردن هم يادش ميرود و مثل نوزاد نميتواند سرش را روي گردنش نگه دارد. خيلي تلخ است كه آدم نتواند گريه كند. ولي در فيلم ميبينيم كه پشت اين تلخي نشستهاند دارند آواز ميخوانند.
در يك سوم پاياني رويا نونهالي وارد ميشود، در هيچ صحنهاي او با مخاطب صحبت نميكند ولي در صحنه پاياني او رو به دوربين با ما حرف ميزند اين صحنه قدري در فيلم غيرمنتظره است، چرا كه در فيلمهاي داستاني كمتر اين موضوع را ديدهايم.
خودم ميخواستم آن صحنه، قدري گل درشت باشد. البته اين صحنه ادامه داشت، وقتي او با دوربين صحبت ميكرد دوربين دوباره برميگشت و به ديالوگهاي معموليشان ادامه ميدادند و بعد با هم آواز ميخواندند، ولي بعد در نظريات جمعي با عوامل فيلم به اين نتيجه رسيديم كه وقتي از فيلم بيرون ميآييم بايد فيلم تمام شود و ديگر نبايد به دنياي فيلم برگرديم.
يكي از سختيهايي كه در كارگرداني فيلمهايي از اين دست كه يك بيمار آلزايمري داريم اين است كه امكان دارد بازيها غلو شده به نظر برسند، شما براي اين موضوع چه فكري كرديد؟
من ميدانستم كه كيانيان غلو شده بازي نميكند. ميدانستم روي مرز باريكي حركت ميكند و بازي خوبي خواهد داشت. ولي اين نقش يكي از نقشهايي است كه هر بازيگري را وسوسه ميكند كه «خيلي بازي» كند، كه آن وقت غلو شده ميشد، ولي كيانيان اين هوشمندي را داشت كه اينكار نكند. اما اگر كيانيان نبود و بازيگر ديگري بود قطعا خودم نميگذاشتم كه غلو شده بازي كند. ضمن اينكه كنترل بازي بر عهده كارگردان است كه بازيگران را مديريت كند. اما به هرحال بازيگر هم احساسات و تفكرات خودش را دارد و يك بازيگر ميتواند فيلم را به سمتي بكشاند كه نبايد. ولي كيانيان با دوستي و همدلي و اعتمادي كه بين ما بود بهترين بازي ممكن را كرد.
مينا وحيد در اين فيلم نقش دختري را بازي ميكند كه بعد از سالها به ديدن پدري آمده كه آلزايمر دارد. اين بازيگر در كارنامهاش بازي در يك فيلم را دارد، چه شد كه تصميم گرفتيد كه او را براي نقش مكمل كيانيان انتخاب كنيد؟
قرار بود كه باران كوثري اين نقش را بازي كند، ولي آن تصادف مهيب باعث شد كه نتواند با ما كار كند. اول قرار بود كه موقتا كار نكند ولي ما ميخواستيم شروع كنيم و زمان نداشتيم كه صبر كنيم. از بازيگران سرشناس هم كسي نبود يا سر كار بودند يا مورد نظرم نبودند. دنبال آدمهاي ناشناس گشتم. اين خانم در فيلم «دوران عاشقي» عليرضا رييسيان بازي كرده بود، آمد دفترمان تا ديدمش فكر كردم كه خودش است و ميتواند نقش بيتا را بازي كند و از پسش برميآيد. به هر حال همه بازيگران فيلم خوب هستند. دوستم مجيد مظفري، خانم نونهالي عزيز، بهاره كيان افشار و مينا وحيد.
چند فيلم داريد كه فيلمنامههايش را خودتان نوشتهايد. اصولا راحتتر هستيد كه فيلمنامه خودتان را كار كنيد يا فرقي نميكند كه فيلمنامه خودتان يا نويسنده ديگري را كار كنيد؟
تا يك مقطعي همه فيلمنامههايم را خودم نوشتهام. از مقطعي به بعد، همه را با همكاري شخص ديگري نوشتهام. اين فيلمنامه را هم با همكاري فريد مصطفوي نوشتم. اين را بگويم كه تا حالا فيلمنامه شخص ديگري را كار نكردهام. ممكن است قصه كوچكي متعلق به كسي بوده باشد و من فقط بنمايه آن را گرفتهام ولي فيلمنامه خودم را نوشتهام. در كارنامه چهل و چند سالهام فقط يك فيلم دارم كه سناريوي آن را سروش صحت نوشته بود و من فقط تغييراتي دادم كه مطابق سليقهام بشود. همين. بقيه فيلمنامههايي كه كار كردهام معمولا از خودم بوده است يا اقتباسي كه اصل قصه را شبيه آنچه دوست داشتهام، درآوردهام.
سال گذشته در جشنواره فيلم فجر فيلم
«پنجاه قدم آخر» نمايش داده شد كه اين نمايش با حواشي همراه بود و تماشاگران در سالن در صحنههايي اعتراضشان را با كف و سوت نشان دادند. شايد بخشي از اين تماشاگران همانهايي باشند كه ديالوگهاي «شب يلدا»ي شما را هنوز به خاطر دارند و تكرار ميكنند. با اين دست مخاطبان كه اعتراضشان را در سالن با كف و سوت نشان ميدهند، چه ميشود كرد؟
با اطمينان و درصدي بالا ميگويم كسي كه «شب يلدا» را دوست داشته باشد هرگز پنجاه قدم آخر را هو نكرده. ميتواند از فيلم خوشش نيايد و از سالن بيرون بيايد. هو كردن كار لمپنهاست. به نظرم حركت دو سال گذشته يك كار برنامهريزي شده بود و آن پشت دعواهايي بين آن سردار و اين سردار بود كه به سالن رسيد. بعدا فيلمي كه به بازار آمد تا دقيقه هشتاد، يعني صحنه رقص بابك حميديان فيلم من است، از آن به بعد، ديگر فيلم من نيست. هيجده دقيقه حذف شده، فيلم به كلي مخدوش شده، پايان فيلم به كلي تغيير كرده.
شما در نوجواني بسيار رمان ميخوانديد مدتي هم با نادر ابراهيمي كار كردهايد، تاثير ادبيات روي كار شما چقدر بوده است؟
به هر حال خيلي تاثير داشته است. من از نوجواني شروع به كتاب خواندن كردم. اول كتابهاي پليسي بود. بعد از شانزده يا هفده سالگي سراغ ادبيات جدي رفتم. نخستين كتاب جدي كه خواندم «خرمگس» اتل ليليان وينيچ بود و بعد هم همينطور خواندم. الان به غير از دورههاي فيلمسازيام كه كارم زياد است اگر يك هفته كتاب نخوانم فكر ميكنم زندگيام به بطالت گذشته است. كتاب جزيي از زندگيام است. بدون كتاب و ادبيات زندگي چيز غمانگيز و غيرقابل تحملي است. اين را هم بايد بگويم كه در زندگيام كلا به غير از دو نفر به هيچ كس مديون نيستم؛ به همسرم مديونم كه زندگي خصوصيام را مديريت كرده است و من در زندگي شخصي و مالي دغدغهاي نداشتهام. ديگري نادر ابراهيمي است كه به عنوان پدر معنويام به او مديونم. او نخستين كسي بود كه مرا با الفباي سينما آشنا كرد و به من اعتماد به نفس داد كه كار كنم و تشويقم كرد. در كار سينما فقط به نادر ابراهيمي مديونم و بس. بعد از آن به همه فيلمهايي كه ديدهام، كتابهايي كه خواندهام و زندگيهايي كه كردهام مديون هستم.
شما از فيلمسازان نسل قديميتر هستيد، چه تفاوتي در نگاه شما با فيلمسازان جوان وجود دارد. فيلمسازان نسل امروز را چطور ميبينيد؟
نسل جوان را ستايش ميكنم و اگر كسي بگويد سينماي ايران دارد ميميرد ميگويم كه حرف بيربطي است. كساني مثل شهرام مكري، مجيد برزگر، هومن سيدي و ابراهيم ابراهيميان و امير ثقفي و خيليهاي ديگر هستند كه ستايشانگيز هستند. فيلم شهرام مكري مرا شگفتزده كرد، شش يا هفت بار فيلم «ماهي و گربه» را ديدم. چند بار «پرويز» مجيد برزگر را ديدم. من فيلمساز متوسطي هستم كه سعي ميكنم خودم را به بالاي متوسط ارتقا بدهم. فيلمساز درجه يك، كسي مثل اصغر فرهادي است كه پنج فيلم ساخته و همهشان شاهكار است. يا سهراب شهيدثالث و پرويز كيمياوي است كه كارهايشان درخشان است و پيشگام هستند. پرويز كيمياوي فراموش شده و گوشهاي در پاريس نشسته است يا بهرام بيضايي كه «رگبار» و «مسافران » او شاهكار هستند.
نكته ناگفتهاي نمانده؟
فيلمسازي يك كار دستهجمعي است. درست است كه كارگردان مسوول فيلم است اما مهرههاي تعيينكننده ديگري هستند كه اگر جاي آنها را در فيلم به شخص ديگري بدهيد قطعا آن فيلم به گونهاي ديگر از آب در ميآيد. در فيلم كفشهايم كو، عليرضا زريندست نقش خيلي مهمي داشت و حضور او اعتماد به نفسي مضاعف به من ميداد. بعضي از پلانهاي درخشان فيلم، ساختارش مديون زرين دست عزيز است. يا ميثم مولايي كه تدوينگر بسيار قابلي است. باور كنيد بعد از اين همه سال كار، شايد كفشهايم كو نخستين فيلمم باشد كه وقتي ميبينم، تدوينش كاملا كار ميثم مولايي است و من حداقل نقش ممكن را در تدوين داشتم و همين جور موسيقي فردين خلعتبري كه با آن همدلي و انعطاف حيرتانگيز فردين ساخت موسيقي متن با فردين هميشه برايم دلپذير و سرشار از تجربههاي شيرين بوده است. در اين فيلم با مهرداد ميركياني عزيز و مجيد ميرفخرايي نازنين نخستين بار بود كار ميكردم و آنقدر خيالم راحت بود كه در مورد صحنه و گريم هيچ دغدغهاي نداشتم.