Share This Article
درباره «روزنامهنويس» جعفر مدرسصادقي
سقوط از ارتفاع کم
عباس عبدي *
نوشتن به هر قيمتي
اخيرا نشر مركز كه يد نسبتا طولايي در چاپ و انتشار آثار ممتازي در عرصه ادبيات داستاني ايراني دارد (تا آنجا كه حافظهام ياري ميكند: «چراغها را من خاموش ميكنم» و «سه كتاب» از زويا پيرزاد، «تمام زمستان مرا گرم كن» از عليخدايي، «شرق بنفشه» از شهريار مندنيپور، «نوروز در كابل باصفاست» از محمد آصفسلطانزاده، «زندگي مطابق خواسته تو پيش ميرود» از اميرحسين خورشيدفر، «پرنده من» از فريبا وفي، «يوزپلنگاني كه با من دويدهاند» از بيژن نجدي و…) اقدام به انتشار كتابي از جعفر مدرسصادقي نموده (كه پيشتر كارهاي خوبي نيز از او خوانده بوديم از جمله «گاوخوني») و در نمايش سقوط از ارتفاع كم (اينبار ولي با شيب تندتر از گذشته) نويسنده مشاركت جسته. در اين يادداشت پيش از ورود به خود كتاب، مايلم يك سوال خيلي ساده و سرراست بپرسم: آيا مجبور به انتشار هر چيزي كه مينويسيم هستيم؟ آيا بايد به هر قيمتي اين عنوان «نويسنده» را خواهناخواه يدك بكشيم؟ يعني تا كي و واقعا تا كي ميخواهيم از كيسه اندك اعتباري كه براي خود فراهم كردهايم خرج كنيم؟ تا آخر؟ تا وقتي دادوهوار خواننده كارهايمان را هم دربياوريم و روي سرمان آوار كنيم؟ آيا نبايد با تامل و تعمق بيشتر مسير پيشرو را ببينيم و پيش برويم؟ چقدر از فرصتهايي كه سوخته متأسفم و چقدر دلم به حال خوانندههاي ادبيات داستاني كشورم ميسوزد كه دستوپايشان از چالههايي كه سر راه ادبيات و داستان ميكنيم ميشكند. جوانها را بيشتر و بيشتر فراري ميدهيم و مسنترها را كه به همان نيمچه اعتبار گذشته دلخوش دارند و به اميد خواندن اثري تازه و خوندار و نشاطآور و شوقبرانگيز و جذاب و تأثيرگذار كتابمان را ميخرند و سعي ميكنند بخوانند نااميد ميكنيم. آه… ! باز هم «تيراژ» وسط آمد! حالاست به خودمان حق بدهيم چون از قبل «نتيجه»ي كار را ميدانيم، همچنان ادامه دهيم! از وقتي مجبور شدم كتاب اخير جناب مدرسصادقي را دست بگيرم و بخوانم متاسف و عصبانيام و به دلايل ساده از ابتدا تا آخرش را به سختي خواندم. اما مگر من تنها چقدر اهميت دارم؟ مهم آن عده قابلتوجهي هستند كه در مدت كمي كتاب را به چاپ دوم رساندهاند! مهم آن استكه شگرد قديمي نويسندهپروري كمافيالسابق جواب ميدهد و شوق خواننده معمولي به بازي گرفته ميشود!
روزنامهنويس
يكم: نويسنده در ابتداي كتاب زيرعنوان توضيح با عنوان يادآوري به خوانندگان توصيه ميكند دنبال شباهت بين شخصيتهاي داستان و حوادث آن با شخصيتهاي واقعي در گذشته و حال و حوادث آن نگردند. چه توقع عجيبي! در حالي كه جابهجا به فضاهاي شناختهشده تاريخي و جغرافيايي ارجاع داده ميشود ميگويد از ملاحظه شباهتهاي احتمالي صرفنظر كنيد! انگار نويسنده ميتواند بهجاي آنكه داستان خود را بگويد به خواننده دستورالعمل نوع خوانش بدهد و انگار خواننده گوشش بدهكار اينحرفها است يا كتاب راه خود را مستقل از اينكه نويسنده چه بخواهد و چه نه نميدهد!
دوم: توصيف يك کاراکتر داستان از زبان مادر شخصيت اصلي: «… از اول انقلاب هميشه با دوچرخهاش توي خيابانها بود و هر كجا كه هر خبري بود، ميرفت تماشا. آخه هيچ آدم عاقلي بچه دو ساله را ميبرد توي درگيريها؟ هفده شهريور ميدان ژاله بود و سيزده آبان روبروي دانشگاه و بيستويك-دو بهمن از صبح تا شب توي خيابانها بود و سي خرداد شصت توي خيابانها بود… و روزهاي موشكباران، آژير قرمز كه ميزدند، ميرفت دم پنجره و آسمان را نگاه ميكرد كه ببيند موشكه (!) از كدام طرف دارد ميآيد؟ بعد از هر موشكي هم «بهمن» را سوار دوچرخهاش ميكرد و ميبرد جايي كه موشك خورده بود تا خرابيها را به اين طفل معصوم نشان بدهد. ميگفت ميخواهم يك كاري كنم كه ترسش بريزه.» بهتر است خواننده محترم حواسش را خوب جمع كند يكدفعه اين شخصيت را با يك شخصيت حقيقي در گذشته و حال اشتباه نگيرد. چون به قول نويسنده، اين آدمي است كه در آينده وجود خواهد داشت! فقط ميماند بداند كي بوده. اينكه همهاش ميرفته ببيند چه خبر است و از پشت پشت شيشه پنجره نگاه ميكرده موشكه! به كجا ميخورد و چه ميكند!
سوم: كتاب فاقد جذابيتهاي حتي معمولي يك اثر داستاني است. چيزي براي برانگيختن علاقه خواننده به ادامه مطالعه وجود ندارد، حتي در حد مثلا يك ماجراي عشقي و عاطفي آبكي، يك تعليق ساده پيشپاافتاده، يك تصوير دست اول از فضاهايي كه نويسنده به آن اشراف نسبي دارد، يك ديالوگنويسي هوشمندانه يا روايتي كه از درازگويي و توضيح بديهيات دور باشد و… حداقل متني مبتني بر زبان و لحن مناسب شخصيتها در دورههايي كه تصوير شدهاند باشد. تا صفحه پنجاه كه چنين است، اگر بعدا باشد هم به درد خواننده نميخورد!
چهارم: اما در مقابل نشانههاي سقوط آزاد نويسنده همچنان حاضرند؛ نويسندهاي كه اتفاقا مدعي رعايت اهميت درستنويسي و آرايش و ويرايش متن است. نگاه كنيد به نمونهها لطفا: « … و داشت ميافتاد پايين. پدر بهمن با دستچپش (!) هواي او را داشت كه از روي ميله (ي دوچرخه) ليز نخورد.» (ص 28) «هركسي داشت دنبال كسي ميگشت. پدر بهمن، بهمن را برد تحويل داد به مادره (!) و دويد بيرون تا به زخميها كمك كند.» (ص 28) «بهمن را كه ديد، آمد بغلش كرد و سر تا پاش را نگاهي انداخت (!) و كيف مدرسهاش را از دستش گرفت.» (ص 28) «شيشهخردههايي (خرده شيشههايي؟) كه ريخته بود كف آشپزخانه و روي ظرف و ظروف (!) .» (ص 28) «پدر من هيچ پخي (!) نيست. از قد و بالاش و از سبيل كلفتش هميش يادمه ميترسيدي. اما نترس!» (ص 28) «آيا واقعن مينو آنجا تعلق خاطري داشت و كار ميكرد يا اينكه خالي ميبست؟» (ص 40) عباراتي مثل «پخي نيست» يا «خالي ميبست» از سر سهلانگاري در جاي كاملا نامناسبشان آمدهاند و جمله «از قد و بالاش…» بهتر بود چنين اصلاح ميشد: «يادمه هميشه از قد و بالاش و سبيل كلفتش ميترسيدي.» براي شخصيتي كه از «تعلقخاطر» براي اشاره به علاقه عاطفي كسي استفاده ميكند بهتر است در باقي موارد هم مواظب حرفزدنش باشد!
شرق