Share This Article
در خدمت يك هيولا بودم
اگر پول ميخواستم تاكو ميپختم، فيلم نميساختم
گفتوگوي «وال استريت ژورنال» با الخاندرو گونزالس اینیاریتو
بهار سرلك
بهتازگي اندرو گولدمن، خبرنگار روزنامه «والاستريت ژورنال» با ايناريتو به گفتوگو نشسته كه در آن ايناريتو درباره لئوناردو ديكاپريو، مرد پرندهاي و دونالد ترامپ صحبت كرده است.
اواسط توليد فيلم، خبرهاي بدي درباره اين پروژه شنيديم؛ درباره عوامل فيلم كه اخراج شده يا پروژه را ترك كرده بودند، برنامه توليد خيلي پيچوتاب خورد و هزينهها سر به فلك كشيده بودند. فكر ميكنيد وقتي فيلم اكران شد، از همه اينها تبرئه شديد؟ مثل حسي كه «جيمز كامرون» بعد از اكران فيلم «تايتانيك» داشت؛ ما در زمان ساخته شدن تايتانيك هم خبرهاي بدي ميشنيديم.
يعني مردم ميروند و فيلمهايي را ميبينند كه هزينه معقولي خرجش شده و روي برنامه پيش رفته است؟ كسي هست كه فيلمي را بهخاطر اين چيزها تحسين كند؟ نه. ما در ساخت اين فيلم حتي يك لحظه را هم از دست نداديم. بنابراين در مورد اين فيلم من خودم را خدا نميديدم. من موجودي بودم كه بايد به يك هيولا خدمت ميكردم. ميتوانستيم تصميمهاي متفاوت، كاربرديتر، آسانتر و حتي ارزانتري بگيريم، اما الان برايم هيچ افتخاري بالاتر از اين نيست كه در يك سكانس به يك فريم رضايت نميدادم. ولي آرنون ميلكان، سرمايهگذار فيلم يك فريم بودن سكانسها را ترجيح ميداد. و مشكلي ندارد، بعضي نظرها با هم نميخوانند. اگر با خانوادهتان براي سفري ١٥ روزه به اروپا هم برويد مطمئنم روزهايي هستند كه در آن نظر اعضاي خانواده به هم نميخورد. پروژه ما متشكل از ٣٠٠ نفر بود و اين اتفاقها طبيعتا پيش ميآمد.
جالب اينكه همان روز كه وسترن «هشت منفور» ساخته كوئنتين تارانتينو روي پرده آمد، «بازگشته از گور» هم اكران شد. بعد از اكران نخستين فيلمتان «عشق سگي» در سال ٢٠٠٠، برخي منتقدان از شما به عنوان تارانتينوي مكزيكي ياد كردند، چون اين فيلم از لحاظ روايت غيرخطي و خشونتاش شبيه به دو فيلم «سگهاي انباري» و «قصه عامهپسند» بود. فكر ميكنيد اين مقايسه مناسب باشد؟
برايم مهم نيست كه با تارانتينو مقايسه شوم، چون فكر ميكنم او فيلمساز بزرگي است، اما اين احساس را ندارم كه پشت اين مقايسه اصلا تفكري موجود باشد. از نظر سطحي، بله و خشونت در اينجا يك كلمه كلي است، اما من يك مكزيكي هستم كه در شهري پرخشونت و كشوري پرخشونت زندگي كردهام و براي من خشونت چيزي نيست كه به آن بخندم. ميداني منظورم چيست؟ شخصا مفهوم خشونت را به عنوان ابزار سرگرمي رد ميكنم. در تفكيكي كه از عواقب خشونت در مكتب كلبيون داشتم، متوجه شدم از خشونتي كه رنگ و بوي بهروز بودن به خود ميگيرد، استقبال نميكنم.
از ديدن كشته شدن اربابان بردهداري در فيلم «جانگوي آزادشده» و نازيها در فيلم «لعنتيهاي بيآبرو» لذت ميبريم و فيلم «بازگشته از گور» شما هم داستاني دارد كه به انتقام ميپردازد. طبيعي نيست كه از انتقام شخصيت ديكاپريو آن هم از مردي كه او را به هنگام مرگ رها كرده و پسرش را كشته است، لذت ببريم؟
از نظر سطحي بله، اما داستان دو جنبه دارد. وقتي فيلم را ميساختم سوالم اين بود: بعد از انتقام گرفتن چه اتفاقي ميافتد؟ اگر انتقام احساسي طبيعي محسوب شود، وقتي انتقام گرفته شد، چه اتفاقي ميافتد؟ مهم نيست چقدر اين انتقام خوب صورت گرفته باشد اما آيا انتقام فرد را راضي كرده است؟ اين سوالي است كه خيليخيلي پيچيده است. نميگويم كه من جواب همه سوالها را دارم، اما اين مساله من را مجذوب خودش كرده است.
كيتن بعد از بازي در مرد پرندهاي، گفت اين فيلم بيشتر از اينكه راجع به شخصيت خودش باشد، راجع به شماست. واقعا صدايي هست كه به شما بگويد: «يك آدم دروغين بهدردنخور و بيارزشي؟»
(ميخندد) مرد پرندهاي فيلمي شخصي بود، پر از شك و ترديد من. و بچههايم مدام من را متقاعد ميكنند كه من چيزي از دنيا نميدانم. راست هم ميگويند. هر وقت ميخواهم پروژه ساخت فيلمي را شروع كنم، احساس ميكنم هيچي نميدانم و از ابتدا شروع ميكنم. در هر حال، بله، مردپرندهاي درباره آن آدمي است كه فكر ميكنيد همان هستيد، درباره آنچه مردم درباره شما فكر ميكنند و اين فيلم، فيلمي شخصي درباره روند كار هنرمند است. فكر ميكنم احتمالا افراد خلاق يكجورهايي با اين احساس، همدردي كنند. همه ما يك مرد پرندهاي داريم.
فكر ميكنم بهترين راه براي كشتن مردپرندهايتان اين باشد كه فيلمي مثل «مرد پرندهاي» بسازيد كه جايزه اسكار بهترين فيلم و بهترين كارگرداني را برايتان به ارمغان بياورد.
يا اينكه او را عصباني كنم. مردپرندهاي من احتمالا ميگويد: «آه، ميداني، بهت كه گفتم تو يك نابغهاي.» اما او را به همين خاطر نكشتم. وقتي از وجود او آگاه شدم تسلط او بر اوضاع را گرفتم. وقتي مردپرندهايات را كشف ميكني، يك پرنده عريان ميشود. بنابراين وقتي او را شناختم سعي كردم او را در قفسش نگه دارم.
چطوري؟ شنيدهام مديتيشن مردپرندهاي را ميكشد.
آره، آره، مديتيشن هشيارانه و متفكرانه او را از پاي درميآورد. بدون مديتيشين نميتوانستم از اين پنجسال آخر نجات پيدا كنم. جدي ميگويم. من پنجسال پيش مديتيشن را شروع كردم و اگر حتي يك روز هم مديتيشن نميكردم ديوانه ميشدم. مديتيشن تنها راهي بود كه واقعا توانستم يقينم را دوباره به دست بياورم. (ميخندد) ميداني منظورم چيست؟ و به همين خاطر است كه مردپرندهاي من الان صداي ضعيفتري دارد.
فيلم «مردپرندهاي» را بعد از «زيبا» ساختيد. «زيبا» فيلمي بود كه با استقبال منتقدان روبهرو نشد. نگران اين نبوديد كه به عادت گرفتار شده باشيد؟
لحظههايي در ساخت فيلم «زيبا» بود كه در موردشان ميپرسيدم تا قبل از آمدن اين لحظهها و آنطور كه مديوم سينما را فهميدهام، چه ميكردم. قبل از اين لحظهها ساخت فيلم من را راضي نميكرد. فهميدم ديگر به سينما به عنوان اظهاريه يا آينهاي كه در مقابل حقيقت قرار گرفته، علاقهاي ندارم. اينكه چطور حقيقت را درك ميكنيم به روياها و خاطرههاي ما بستگي دارد. ما زندگي را از طريق خيالات، افكار، خاطرات و تعصبها تفسير ميكنيم. اينها چيزهايي هستند كه الان به آنها علاقه دارم. «مرد پرندهاي» نخستين تلاش من براي فهميدن سينما به اين شكل است.
قبل از «مردپرندهاي» منتقدان اغلب بهشدت غمي كه در آثار شما بود، اشاره ميكردند. قبل از اينكه به فيلمسازي روي بياوريد، پسري به نام «لوسيانا» داشتيد كه در دو روزگياش مرد؛ تجربهاي كه بهشدت روي شما تاثير گذاشت. اگر اين اتفاق نميافتاد، فكر ميكنيد فيلمهاي اميدوارانهتر و رمانتيك-كمدي ميساختيد؟
نه، رمانتيك كمدي نميساختم. اما البته آدم ديگري ميشدم. وقتي اتفاقي اينچنيني برايتان ميافتد، ديدگاهتان عوض ميشود. نوع راه رفتنتان در دنيا عوض ميشود. يكي از فلاسفه كه اسمش يادم نميآيد، گفته است: «آدمي همان شرايط زندگياش است. » اما ادبيات اگزيستانسياليسم خيلي روي من تاثيرگذار بود. نوجوان بودم كه اين ادبيات را ميخواندم. يادم ميآيد معلمها دوست داشتند كتابهايي مثل «گرگ بيابان» (نوشته هرمان هسه) را از من دور نگه دارند؛ كتابهاي ادبيات اگزيستاسياليسم براي من عزيز و تاثيرگذار بودند. اين كتابها به روي من پنجرهاي ميگشودند كه شايد نبايد در آن سن به رويم باز ميشد و فكر ميكنم همينطوري بود كه اضطراب در من شكل گرفت. ٢٠ يا ٢١ ساله بودم كه حملههاي عصبي به من دست ميداد و تا ٢٧سالگي اين حملهها با من بود.
در «مردپرندهاي» طعنههايي به فيلمهاي تجاري و ابرقهرماني زديد. دوستان شما «گيلرمو دل تورو» و «آلفونسو كوارون» در همان زماني كه شما به موفقيت دست يافتيد، فيلمهاي مكزيكي موفقي ساختند، به هاليوود آمدند و به ترتيب فيلمهاي «بليد ٢» و «هري پاتر و زنداني آزاكابان» را ساختند. چرا شما روند كار آنها را پيش نگرفتيد؟
بيشتر وقتها نميدانم چه ميخواهم اما شايد تنها چيزي كه از آن مطمئنم اين است كه دقيقا ميدانم چه نميخواهم و شايد بعضي چيزها را نميخواهم چون نميتوانم انجامشان بدهم. حقيقتا نميدانم آنها چطور اين فيلمها را ساختند. از نظر تكنيكي من قادر به انجام كارهايي كه آنها ميكنند، نيستم چون اين آدمها را نميفهمم. من عاشق تخيلاتم. اما هيچوقت فانتزي را نفهميدم. شايد اين هم ضعفي باشد كه من دارم.
بنابراين تا به حال با همسرتان ننشستيد و فيلمنامهاي مثل «هالك» جلويتان نگذاشتيد و بحث كنيد كه فيلمي مثل آن بسازيد؟
نه، من احمق نيستم، چون راستش را بخواهيد خيلي هزينه برميدارد. من خيلي آدم باهوشي نيستم. ميداني من اين ژانر را كنار گذاشتم و شايد نبايد اين كار را ميكردم، چون اگر دنبالش را ميگرفتم بسياري از مشكلات زندگيام را حل ميكرد.
پس هاليوود شما را خيلي پولدار نكرده؟
من؟ مطمئنا من پولدار نيستم. بهتر بود تاكو (نوعي غذاي مكزيكي) درست ميكردم كه پولدار شوم. اما در موارد ديگر احساس غني بودن ميكنم. ميداني كه هميشه ميگويم: «دونالد ترامپ مرد فقيري است كه تنها دارايياش پول است. » من نميخواهم مثل او باشم.
اعتماد