Share This Article
داستانهای منسفیلد مسخ در بیماری، تنهایی و جنگ
مریم طباطباییها (مترجم)
کاترین منسفیلید این نابغه نیوزلندی (متولد ۱۴ اکتبر ۱۸۸۸، ولینگتُن، نیوزلند)، یکی از بزرگترین نمایندههای داستان کوتاه است که انگلستان تاکنون به جهان عرضه داشته، اما مرگ نابهنگامش به او فرصت بیشتری نداد تا در جهان داستان عرضاندام کند، او ده سال زودتر مُرد (۹ ژانویه ۱۹۲۳، فونتنبلو، فرانسه) تا نامش با فاصله از جورج الیوت و شارلوت برونته قرار بگیرد. به بیانی دیگر، در زمانهای که او میزیست جیمز جویس، ویرجینیا وولف و دی. اچ. لارنس به نوشتن رمان شهره بودند، او تنها نماینده این دوران است که داستان کوتاه مینوشت. انتشار مجموعهداستان «گاردنپارتی» با ترجمه نرگس انتخابی (نشر ماهی) مناسبتی شد برای بازخوانی کاترین منسفیلد و آثارش. آنچه میخوانید گفتوگوی جراردو رودريگز سالاس روزنامهنگار نیوزلندی با وينسنت ساليوان (۱۹۳۷-نیوزلند) داستاننویس، شاعر، نمایشنامهنویس و منتقد برجسته نیوزلندی است که در سالهای ۲۰۱۳ تا ۲۰۱۵ ملکالشعرای نیوزلند بوده و جایزه کتاب شعر نیوزلند در سالهای ۱۹۹۹ و ۲۰۰۵ و جایزه یک عمر دستاوردهای ادبی در سال ۲۰۰۶ را در کارنامه خود دارد. در این گفتوگو درباره زبان و فرم روایی در داستانهای منسفیلد، نقش کودکان، مدرنیسم، جویس، وولف، نقش جان ميدلتون موري همسر منسفیلد در زندگی شخصی و ادبیاش و مسائل پیرامون ادبیات و داستان کوتاه و رمان بحث میشود.
به عنوان يك شهروند اهل نيوزلند، كاترين منسفيلد را در شرحدادن ادبيات نيوزلند چطور ميبينيد؟ به نظر شما نوشتههاي ايشان بيشتر در مورد نيوزلند است يا آنكه بيشتر يك نويسنده خارج از نيوزلند ميتوان قلمدادش كرد؟
خير، من مطمئن هستم كه او يك نويسنده نيوزلندي است، اما باید بگویم گاهي فراموش ميكنم كه او در مورد نيوزلند مينويسد، زيرا به وضوح ديده ميشود كه تعداد زيادي از داستانهاي او با كشوري كه در آن زندگي ميكند تطبيق داده نشده. البته گفتهام كه جزئیات داستانهاي منسفیلد بر اساس تجربيات او به عنوان يك زن با توجه به پيشزمينه او در مورد نيوزلند در اروپا است. مثلا نگاه او به نيوزلند در كتاب «رودخانه نيوزلند» به خوبي هويداست، اگرچه خيليها با اين نظر مخالف هستند اما ميتواني نگاهي به نويسندگان نيوزلندي بيندازيد و ببينيد كه او در ميان آنها موفقيتهاي بيشتري كسب كرده است. او ميگويد: اين مساله چيزي نيست كه بتوان با مسائل جغرافيايي يا با استفاده از نام درختان و يا هر جايي كه مثلا در نيوزلند به آن سر زدهاي آن را شرح داد. در اين مورد و براي نوشتن در مورد آنها بايد با آدمهاي آنجا در رابطه مستقيم بود و با آنها زندگي كرد. به زبان اخص بايد گفت كه او هرگز با اسير يك منطقهشدن موافق نبوده. به نظرم بهعنوان يك نويسنده، داستانهاي او همه حالوهوای نيوزلند را ميدهد. بهطور شخصي خيلي از نويسندههاي نيوزلندي هستند كه دوست ندارند از زمان خودشان و در مورد خودشان بنويسند، درحاليكه از كشورش خيلي الهام گرفته، اما نمينويسد كه بخواهد اين كشور را شرح بدهد. او ميخواهد چيزهاي خيلي دور و متفاوتي را در داستانهايش بيان كند.
چرا فكر ميكنيد كه او هيچوقت نميتواند يك داستان كامل بنويسد و آن را به پايان برساند؟
من فكر ميكنم داستان كوتاه بيشتر به او نشان ميدهد كه چه ميخواهد انجام بدهد و او درنهايت در نوشتن داستانهاي كوتاه خيلي بهتر عمل ميكند. من فكر ميكنم او هر چيزي را كه ميخواهد بگويد در داستانهاي كوتاه بهتر ميتواند بيان كند. فكر نميكنم كه منسفيلد هميشه ميان يك دوراهي در مورد رمان يا داستان كوتاه قرار گرفته باشد. براي مثال وقتي كه او شروع کرد به نوشتن داستان « The Aloe»، و به گفته همسرش، ميدلتون: «در نخستين رمانش اسير شد»، بلافاصله به اين نتيجه رسيد كه اين داستان به اندازهاي نميتواند ادامه پيدا كند كه به رمان تبديل شود و همان جا آن را قطع كرد تا به يك داستان كوتاه زيبا تبديل شود.
در اين رابطه، به نظر شما بايد او را در چه سطحي از نويسندهها طبقهبندي كرد؛ يكي مثل ويرجينيا وولف يا بيشتر شبيه به نويسندگان بومي؟
من فكر نميكنم كه او جزو نويسندگان بومي باشد. هر چند اينجا نامهاي پستنشده براي يك نويسنده جوان آفريقاي شمالي كه در سال ۱۹۲۲ نوشته شده بود وجود دارد؛ كسي كه او را ملاقات كرده بود. اين زن درحاليكه دلش ميخواست به لندن برود به شدت از رفتن به آنجا نااميد شده بود و منسفيلد اين نامه براي او نوشت. برايش نوشت كه نبايد به دليل اينكه به لندن نيامده از نوشتن در مورد لندن پشيمان شود. بايد به عقب نگاهي بيندازد، ببيند چه اتفاقاتي در زندگياش افتاده است. اين تو هستي كه بايد به مركز جهان سفر كني، آن هم با ذهن و روحت، بايد بتواني همهچيز را بشكافي، چون هيچ بندي تو را به جايي خاص گره نزده. شايد اين نامه خيلي براي آن نويسنده جوان ثقيل و تاملبرانگيز بوده باشد، ولي بااينحال او با خودش گفت: شايد اين بهترين چيز براي من نباشد، شايد رفتن به انگلستان تنها غايت من نباشد، درحاليكه ميتوانم در كشور خودم باشم و در مورد آن بنويسم. ميتوانم در «جادههاي تيناكو»، «در ولينگتون» باشم. همان جايي كه در دوران كودكياش بود. اما منسفيلد وقتي كه اين نامه را نوشت خيلي بيمار بود. فكر كنم حدودا به پايان زندگياش نزديك ميشد. بسيار نااميد بود، به نيوزلند فكر ميكرد و وزن زيادي از دست داده بود، اما جالب بود كه او حتي در آخرين لحظات هم اين افكار را در ذهن ميپروراند. بنابراين اگر او بيشتر از اين زندگي ميكرد، مطمئن هستم كه او براي يك سفر كوتاه هم كه شده به نيوزلند برميگشت و كاري را كه بايد انجام ميداد. اگر او برميگشت، ميتوانستيد ببينيد كه حتما كاري متفاوت را انجام ميداد.
فكر ميكنيد او ميتوانست رمان بنويسد؟
بعيد ميدانم با فكركردن به اين موضوع به نتيجه دلخواه برسيم. مدت زماني بعد از نوشتن آخرين داستانش با عنوان «قناري» (نوشتهشده در پاريس، اواسط سال ۱۹۲۲) خودش اعلام كرد كه همه روايت داستان را از آوازخواندن يك قناري كوچك در قفس الهام گرفته است كه اين جزئیات به او كمك كرد تا آخرين داستانش با عنوان «قناري» را بنويسد. بنابراين من فكر ميكنم او خيلي دورتر از حالتي بود كه بتواند از اين الهامات نهايت استفاده را ببرد و آنها را به رمان تبديل كند، زيرا او آدم فوقالعاده خلاقي بود و نميتوانست افكارش را روي يك نوشته بلند معطوف كند. اما اينكه چطور او اينطور بود هميشه به عنوان يك راز باقي ميماند.
آيا شما طرز نوشتههاي كاترين منسفيلد را به سبكي «حساس و زنانه» محدود ميكنيد؟
اين موضوع خيلي حساس و ظريف است. من فكر ميكنم كه همه ما كمي در بهكاربردن كلماتي مثل «زنانه» و «مردانه» بيدقت هستيم. تو ميتواني درباره سبك او صحبت كني، بدون اينكه از اين واژگان استفاده كني، چرا كه قسمتي از تصاوير ذهني او در نوشتههايش به همسرش جان ميدلتون برميگردد. اگر از اين منظر به او نگاه كنيم ميتوان گفت كه حتي براي او پرچم مردانه خيلي هم بالا بوده است. اما درحقيقت او خيلي به زنها فكر ميكرد. همانطور كه خودش ميگويد همسرش نسبت به او بسيار بددهن بوده است و او هميشه در نوشتههايش از اين موضوع الهام گرفته بود. هنوز به همين دليل هم شايد نتواني با خواندن آن نوشتهها تصويرت از ميدلتون را عوض كني. ميتوانيم در مورد او خيلي چيزها را كنار بگذاريم و بعد در موردش صحبت كنيم. صد البته زني بسيار باهوش بود و در زندگي واقعياش بسيار لطيف و بذلهگو بود. او در هر حالتي به عنوان يك زن بسيار حساس بود. حتي ميشد گاهي او را نويسندهاي زنانه هم ناميد. همانطور كه گاهي ميتوانيم يك نويسنده مرد را مردانهنويس بناميم. به نظر من خوب است كه از بهكاربردن اين دو كلمه زنانه و مردانه پرهيز كنيم. چون هيچوقت نميتوانيم خودمان را با آنها وفق بدهيم، چرا كه بيشتر تجربيات او در زندگي محدود ميشود به بيمارياش، تنهايياش و نبودن همسرش در كنارش. صد البته سفرهاي زياد يك زن به كشورهاي مختلف باعث ميشود توجهاش به زنان ديگر هم معطوف شود و بخواهد در مورد خودشان و احساساتشان بنويسد. البته جالب است كه بدانيم او تا حدودي نويسندهاي زنانه بود.
آيا شما تفاوتي ميان مدرنيسم او و مدرنيسم استاندارد مردانه مثل همان چيزي كه در نوشتههاي جيمز جويس وجود دارد ميبينيد؟
بله، او به كاراكترهاي زنانه داستانهايش توجه خاصي دارد. در قسمتهايي از داستان « Raoul Duquette» يا يكي دو داستان اخيرش، زنان بيشتر جلب توجه ميكردند يا اينكه تجربيات بيشتري را به خواننده القا ميكردند. فكركردن به كاراكترهاي مرد داستانهاي او، درست مثل پدر خودش در نيوزلند اينطور نشان ميدهد كه معمولا مردهاي مدنظر او افرادي ضعيف و آرام هستند. در داستانهايي هم رابطه ميان زن و مرد مطرح است، مردها هميشه براي او ضعيفتر هستند. اگرچه او همه آدمها را دوست داشت، اما ميتوان داستانهاي «دولتمرد كوچك» و «گل شكننده» را جزو همين سبك داستانها قرار داد. بهطور كلي، در داستانهاي منسفيلد مخصوصا آنهايي كه پاي رابطهاي ميان مرد و زن پيش ميآيد، مردها هميشه ضعیفتر هستند. اين را هم بايد اضافه كنم كه او هرگز آدم تئوريسازي نبود و هميشه يك پرسپكتيو كلي از داستان را برايت شرح ميداد. گاهي وقتها در نقد او بايد همهچيز را بيان كرد، براي مثال، او آنچنان در مورد خودش شرح ميدهد كه حس ميكني درست در حال توضيح يكي از داستانهايش است؛ واضح، جذاب و با جزئیات تمام. درست مثل وضوح و روشني يك زندگي. اما قطعا ما خيلي بيشتر از اينها براي يك داستان نياز داريم و من معتقدم كه او همه اينها را به خوبي ميدانست و بلد بود. او هرگز نميگفت كه من شرحي تئوريكال از همهچيز دارم، اما نقد او از بقيه داستانها ميتوانست به تو نشانههايي از ايدهآلگرايي در زندگي را بدهد.
جايگاه كودكان در داستانهاي او کجاست؟
چرا فكر ميكني كه اين نقش آنقدر برجسته است؟ او به طرز خيلي زيركانهاي داستان را ميفهميد و درك ميكرد. او تنها نويسنده بزرگي نبود كه به بچهها توجه ميكرد. به ویلیام فاكنر فكر كن. حتي پاتريك وايت هم ميگويد كه از نوشتههاي منسفيلد لذت ميبرد، چراكه او بچهها را در داستانها به خوبي ترسيم ميكرد. او بهطور كل در برابر بچهها موضعي ساده داشت. او در داستانهايش هرگز به بچهها اهانت نكرد. و سعي كرد كه بزرگترها را هم متقاعد بكند كه اشاراتي هم به دنياي كودكان داشته باشند.
اما درعينحال، در مورد استفادهكردن از اين وجه از ژست بچهها، گاهي اوقات او در نقدها متهم به آماتوربودن و نابالغبودن در اين زمينه ميشود.
من چنین حسي نداشتهام. اگر منظور داستانهاي «پرلود» و «در خليج كوچك» است كه به خوبي ميتواني ببيني كه دورنماي بچهها خيلي هم ماهرانه به كار برده شده است. اما خب داستانهاي ناخوشايند و غيرحرفهاي هم ممكن است در كارنامه او در مورد بچهها وجود داشته باشد. او ميتواند از بچهها در داستانهايش استفاده كند، همينطور كه هنري جيمز در مورد شخصيت داستانش به نام «مايسي» ميگويد: معصوميتي كه در كودكان وجود دارد، ندانستههايشان يا حتي بهانهگرفتنهايشان ميتواند آيينهاي مفيد در بازخوردهايشان باشد. اين موضوع نميتواند باعث تحريف رفتار بزرگترها بشود، اما ميتواند باعث شود كه بزرگترها كمي بيشتر خودشان را بشناسند و نسبت به رفتار خودشان با آنها آگاهي پيدا كنند. براي مثال در داستان «پرلود» رابطهاي داريم ميان «ليندا» و «استانلي» و ليندا بهطور كل اين رابطه و بارداري را رد ميكند. تمام اينها از نگاه يك كودك شرح داده ميشود درحاليكه اصلا اين موضوعها در حد و اندازه بچهها نيست. اگر نگاهي به داستانهاي «پرلود» و «در خليج كوچك» بيندازيم، فكر ميكني كه اين داستانها در مورد بچهها است، اما ميبيني كه اصلا از آن بينظمي كودكانه و ناآراميهاي آنچناني خبري نيست. همه اينها در حد خاصي اغواگرانه است و همهچيز آنقدر درهم ممزوج است كه سخت بشود آنها را از هم جدا كرد. اين يعني بخش عميق يك داستان.
اگر بخواهيد در مورد منسفيلد انتخابي داشته باشيد آن انتخاب كدام خواهد بود؟
اگر من بخواهم پنج داستان ناب او را انتخاب كنم، اول از همه به داستان «باد وزان» (۱۹۱۵) اشاره ميكنم، چون در وهله اول او واقعا آن را با اصالت تمام نوشته است و چيزي در اين داستان هست كه نميداني واقعا منسفيلد آن را چطور به تصوير كشيده است. بعد از آن داستان «سفر بياحتياط» است كه آن را در دوران زندهبودنش چاپ نكرد، اما داستان روشن و واضحي در مورد جنگ بود كه بارها و بارها چاپ شد و مورد استقبال هم قرار گرفت. بعد از آن داستانهاي «پرلود»، «در خليج كوچك» و «داستان يك مرد متاهل» است.
توصيف برجستهاي كه در مورد اين نويسنده بايد بگویید به نظرتان چيست؟
بهطور معمول در مورد منسفيلد ميشود گفت كه يكي از نقاط برجستهاش اين پرسپكتيوي است كه در نگاهش دارد و در تمام لحظات با اوست و باعث موفقيت و درخشش او نیز شده است. شما اين دورنما و اين تركيب را در بسياري از كاراكترهاي داستانهايش ميتوانيد ببينيد. ما بعضي از حسها را در ذهنمان داريم، اما مغز خودش توانايي تميیز و تشخيص اين داستانها را از هم دارد. اما او نسبت به تمام اينها آگاه است، اين كار باعث مرزبندي حسها و افكاري ميشود كه شما در مورد كاراكتري داريد.
و اگر بخواهيد كاستياي در نوشتههاي او بيابيد كدام را برميچينيد؟
در حال حاضر چيزي كه بايد بگويم، همان چيزي است كه لئونارد وولف هم با آن موافق نبود و آن احساساتيبودن بيش از حد منسفيلد است. او هميشه همسرش را هم به همين دليل و به صورت كاملا غيرمنصفانه سرزنش ميكرد، البته همسرش ميدلتون براي همهچيز مورد سرزنش او قرار ميگرفت. اما نبايد از حق گذشت كه در بهترين شرايط هم اين احساسگرايي در وجود او بود. البته بعضي وقتها او داستانهايي مينوشت كه بازخوردي فوري داشت، مثل يكي از آن داستانهاي اخيرش به نام «آقا و خانم داو» يا «شش پني» كه بازخورد خيلي خوبي نداشت. اما او همچنان مينوشت. او ميدانست كه اين نوشتههايش چندان كيفيت مقبولي ندارد، اما براي درآوردن هزينههاي درمانش در پاريس مينوشت. اما واقعا اين داستانهايش چنان جالب نبود و ميشد آنها را تقريبا دسته دو ناميد. اين مساله نشان ميدهد كه اين اواخر دچار ضعف شده بود و اين نقطه ضعف بزرگي بود و شايد هركس كه جاي او بود نوشتن را كنار ميگذاشت. اما خب بااينحال همچنان مينوشت. ميدانست كه ميتواند از حقه و گاهي ذهنزدايي هم در نوشتههايش استفاده كند، اما هرگز در داستانهايش از آنها استفاده نكرد. اما ديگران در نوشتن درباره او صادق نبودند و هر كسي كه از او مينوشت از تمام حيلهها در نوشتهها استفاده ميكرد و متاسفانه اين چيزهايي است كه در مورد او به نظر ميرسد. قبول كه آن داستانها اصلا داستانهاي خوبي نبود. كاراكترهاي آنها خودشان را باهوش ميدانستند، اما ميتوانستي بفهمي كه اصلا هم باهوش نيستند. البته كه در بعضي از داستانها مثل داستان «در خليج كوچك» كاراكترها هم باهوش هستند و تيزبين، اما هرگز در دهانت نميچرخد كه اين لفظ را در مورد آنها به كار ببري. آنها خيلي بيشتر از باهوشهاي معمولي هستند. مثل پيكاسو كه ميتوانيم بگوييم، نقاش باهوشي است. اما در مورد منسفيلد هميشه دو چيز بود كه خيلي برجسته بود و مطرح ميشد و آن اين بود كه او خيلي احساساتي است و ديگري اينكه نويسنده دسته دومي است. درحاليكه درحقيقت او هيچكدام از آنها نبود. وقتي صحبت از احساسگرايي ميشود ميتوانيم بگوييم شايد در برخي از نوشتهها و نامههايش او اينطور بوده، اما اين در برههاي است كه او هم بيمار بوده و هم ساكن اروپا و اين درحالي بود كه جنگ شده بود و او به شدت نگران سلامتي خودش بود. هر كس ديگري هم در اين شرايط همينطور بود. اما همواره اين سطح از مشكلات ميتواند به آدم ضربه بزند، مخصوصا اگر آدمي احساساتي باشد. منتقدان هنوز هم در چالش ميان نوشتهها و احساسات نسبت به همسرش ميدلتون هستند و معمولا تو فكر ميكني كه او در رابطهاش با همسرش هميشه كم گذاشته است. او هم حتما از اينكه با او ميهماني برود و او زنان ديگرتوجه کند ناراحت ميشد و در دقايقي كه او حسابي رُكگويي ميكرد منسفيلد هم سعي داشت تا همهچيز را در ذهنش طبقهبندي كند تا بتواند ناراحتياش را سروسامان بدهد. البته نكته خوب در مورد او اين بود كه به راحتي ميتوانست احساساتش را نشان بدهد. اما البته زمانهايي هم بود كه حسابي ظالمانه رفتار كرده باشد، چون بعد از آن همه وقت تبديل شده بود به كسي كه بيمار بود و براي بيمارياش و درمان آن مينوشت و از همه دوري گزيده بود. اما از جنبه ديگر، چيزي كه در مورد منسفيلد اهميت داشت تاثير سلامتياش بر نوشتههايش بود. او نميتوانست ميان سلامتياش و جنگ تعادلي برقرار كند. كاري كه شخصي مثل تی.اس. اليوت توانست انجام بدهد. به جنگ نه به عنوان يك عامل خارجي، كه بهعنوان يكي از مراحل تمدن نگاه ميكرد. اما منسفيلد در مورد خودش حسي مثل حس مسخشدگي نسبت به بيماري و جنگ داشت. در اين حالت نميتوانست در مورد سلامتياش حرفي بزند و نه ميتوانست جنگ را تحمل كند. و اين چيزي بود كه مدام با آن درگير بود. آنطور که خودش در داستان «باد وزان» مینویسد: «همه صحبتهاي ما وقتي بود كه آن بيرون پنجره، باد ميوزيد…» و اين ما بوديم كه در مورد کاترین منسفيلد حرف ميزديم.
آرمان