Share This Article
کران دسای استاد توصیف
پانکاج میشرا*
مترجم: مريم محمديسرشت
یکم: «ميراث شكست» با دختر هندي نوجواني شروع ميشود؛ يتيمي به نام سايي كه با پدربزرگ انگليسدوست كمبريج رفتهاش، قاضي بازنشستهاي در شهرستان كلمپونگ، در بخش هندي هيمالايا زندگي ميكند. سايي دلباخته معلم رياضياش، گيان، بازمانده سربازهاي مزدور گوركهاي نپالي است، اما گيان سرانجام از امتياز آشكار سايي چشم ميپوشد و به گروه شورشيهاي قوم نپال ميپيوندد. در روايتي موازي، زندگي بيجو به تصوير كشيده ميشود؛ پسر آشپز پدربزرگ سايي كه متعلق به «طبقه غيررسمي» مهاجران غيرقانوني نيويورك است و بيشتر وقتش را صرف فرار از مقامات و عوضكردن شغلهايي با حقوق ناچيز ميكند. آنچه كه اين شخصيتهاي ظاهرا متفاوت را به هم ربط ميدهد، ميراث تاريخي مشترك و تجربه مشترك ناتواني و حقارت است. دساي در اشاره به قرنها تسلط قدرت فرهنگي و اقتصادي غرب مينويسد: «حركتهاي مشخصي در گذشته دور همه آنها را ساخته.»
دوم: تقريبا تمام شخصيتهاي دساي به خاطر برخورد با غرب از رشد باز ماندهاند؛ به عنوان دانشجويي تنها در انگلستان نژادپرست، قاضي آينده حس ميكند: «شبيه آدم نيست.» و «وقتي دست كسي به بازوش ميخورد انگار از صميميتي تحملناپذير» از جا ميپرد. با وجود اين، هنگام بازگشت به هند، از همسر هندي ظاهرا اُملش بدش
ميآيد. همانجور كه رمان اشاره ميكند، قاضي يكي از آن «هنديهاي مضحكي» است كه «نميتوانند رهايي يابند از آنچه كه براي آموختنش روحشان را تباه كردهاند» و انگليسدوستبودن او تنها منجر به تنفر از خودش ميشود. بهعلاوه اين هنديها در هند پس از استعمار، موجودات اضافي هستند؛ جايي كه مردم مدتها تحت سلطه شروع کردهاند به درك ويراني خود و ابراز خشم و نااميدي. براي بعضي از شخصيتهاي دساي، مثل يكي از همسايههاي قاضي در كلمپونگ، اين مساله شوكي آشكار است: «درست برخلاف تصور لولا كه صد سال بعد مثل گذشته خواهد بود- ترولوپ خواني، بي.بي.سيشنيدن، جشن و سرور كريسمس- يكدفعه ثابت ميشود كه تمام چيزهاي به ادعاي آنها معصومانه، سرگرمكننده، خندهدار و بياهميت، برخلاف اين هستند.»
سوم: آشكار است كه دساي در بررسي هرجومرج و نااميدي هند پس از استعمار تحتتاثير ادبي چه كساني بوده. در اوايل رمان، دو زن هندي انگليسيدوست را به گفتوگو درباره «خم رودخانه» وي. اس. نايپل واميدارد؛ رماني به طرزي قدرتمند نااميدكننده درباره برخورد آفريقاي سنتي با دنياي مدرن. لولا فكر ميكند نايپل «نويسنده عجيبي است. گرفتار گذشته است… پيشرفت نكرده. هرگز از روانرنجوري استعماري خلاص نشده.» همچنين لولا، نايپل را متهم به ناديدهگرفتن وجود «انگلستان جديد» به عنوان «جامعهاي كاملا جهاني» ميكند؛ كشوري كه چيكن تيكا ماسالا را جايگزين فيشاندچيپس، بهترين غذاي آماده انگليس كرده. براي اينكه ادعايش را بيشتر ثابت كند، اشاره به دختر خودش ميكند؛ مجري راديو بي.بي.سي كه «عقدهاي نيست.» دساي، نگاهي شكاك به چندفرهنگيبودن غرب دارد كه بر اساس تقاضاي مصرفكننده هدايت ميشود؛ به لهجه شيك و تميز بريتانيايي دختر لولا اشاره ميكند كه «غالب است بر هر وحشتي كه دنيا ممكن است به ديگران تحميل كند.» در چنين لحظههايي، دساي متفاوت است با نويسندههايي چون زادي اسميت و هاري كانزرو، كه ادبيات داستانيشان نگاهي در مجموع خوشبينانه دارد. درواقع رمان گویي به اين ميپردازد كه چنين چندفرهنگيبودني كه منحصر به مادرشهرهای غرب و دانشگاهها است، توجهي به دلايل افراطيگري و خشونت در دنياي مدرن ندارد.
چهارم: اين فقط اميد مدرنيتهاي زهواردررفته را به بيشتر آدمهاي دنياي پسااستعماري ميدهد- همانگونه كه دساي ميگويد: «مدرنيته در پستترين شكل آن، روزي نوي نو و روزي ديگر داغان.» تعجبي ندارد كه مردي با تحصيلات متوسط و از ريشه جداشده چون گيان براي زندگي بهتر جذب نخستين دعواي سياسي موجود ميشود. پيوستن او به چيزي شبيه جنبش مليگرايانه نژادي، بيشتر فرصتي براي خاليكردن خشم و سرخوردگي است. دساي يادآوري ميكند كه: «نفرتهاي قديمي بينهايت بار زنده ميشوند» و «خالصتر هستند، زيرا اندوه گذشته مرده بود. تنها خشم به جا مانده بود، فشرده و آزاد ميشد.» برخلاف گيان، بقيه شخصيتها ميكوشند فرار كنند. اين فرآيند، صحنه به صحنه به تصوير كشيده ميشود- شبانهروزي در انگليس، خانههاي ويلايي مخروبه در كلمپونگ، زيرزمينهاي پر از مهاجر در نيويورك- گويي هوشمندي اخلاقي همزمان تند و ملايم به رمان دساي جان بخشيده. اما هيچ صحنهاي دردناكتر از آني نيست كه بيجو به جمعيتي از هنديهايي ميپيوندد كه براي رسيدن به باجه ويزا در سفارت آمريكا از سروكله هم بالا ميرفتند: «جاي اول از آن قلدرترين فرد بود، چه خودخواه و خندان بود؛ خاك لباسش را تكاند و با ژست ظريف و شكوهمند گربهاي پشت شيشه ايستاد. من انسان متمدني هستم، آقا، آماده زندگي در آمريكا، من انسان متمدني هستم، خانم. بيجو ديد نگاه بانشاط مرد به خارجيها وقتي متوجه زنان و مردان همولايتياش ميشد، بيدرنگ بيفروغ و بيروح ميشد.»
پنجم: نثر دساي تغييرپذيري و توازني عجيب دارد، ميتواند شروع بادهاي موسمي در هيمالايا و موشي را در محلههاي فقيرنشين منهتن با مهارتي يكسان توصيف كند. حتي استادانه ميتواند با توصيفهاي فيزيكي، حالتهاي پيچيده ذهن را نشان بدهد؛ مثل وقتي بيجو هنگام خوشحالي بابت گرفتن ويزاي آمريكایش به پاركي خيره ميشود: «زمين چمن پرپشت و بدبويي كه در تاريكي به روشني لبخند ميزد با فاضلاب تصفيهنشدهاي آبياري شده بود.» بيجوي فقير و تنها در نيويورك پنهاني به حرفهاي تاجراني گوش ميدهد كه استيك ميخورند و به خاطر ثروتي دستيافتني اظهار شادي ميكنند. تعجبي ندارد كه بيجو سرانجام «مردي ميشود كه از ته دل آرزو داشت كمي پاك زندگي كند.» براي او امكانات بينهايت شهر براي اينكه بتواني هر كه باشي كه ميخواهي، مايه رنج است؛ گرچه «جنبه ديگري از او بزرگ شده بود: توجهش به خود، دلسوزياش به حال خود». توجهاش به خود تنها سبب ميشد آرزو كند به چشم نيايد، برگردد «به جايي كه ميتوانست از كنترل افراطي سرنوشت خود دست بكشد.» در اوج رمان، وقتي بيجو به هند برميگردد، بيدرنگ مورد هجوم خشم و ناكامي مردم قرار ميگيرد؛ چيزي كه به لحاظ فيزيكي در نيويورك از آن دور بوده. دساي ميگويد گريز يا خانهنشيني براي بيجو و سايرين ديگر ممكن نيست. سايي به اين نتيجه ميرسد كه: «ديگر هيچوقت نميتواند فكر كند كه فقط يك داستان وجود دارد و اين داستان فقط از آن خودش است، كه ميتواند خوشبختي كوچك و حقير خود را خلق كند و با امنيت در آن زندگي كند.»
* رماننویس و منتقد هندی.
آرمان
منبع: نيويوركتايمز