اشتراک گذاری
«پديكلارك» به روایت رادي دويل
مترجم: ميلاد زكريا
نوشتن «پدي كلارك» را در فوريه ۱۹۹۱ آغاز كردم، نوشتن سومين رمانم «ون» را همان نوامبر سال قبلش تمام كرده بودم، و يادم هست از اين و آن ميشنيدم تا مدتها ديگر كتابي نخواهم نوشت، رفقايي كه اعلام ميكردند دوره بازنشستگيام رسيده به نظرم شوخي ميكردند. ولي اين مساله نگرانم ميكرد. من يك معلم بودم، و حالا يك پدر هم شده بودم. اما تنها كار ديگري كه تازه داشتم به آن وارد ميشدم، يعني رماننويسي، داشت از چنگم درميرفت، و تبديل به يك سرگرمي يا يك خاطره ميشد. اين بود كه پدي كلارك را شروع كردم تا به خودم ثابت كنم كه ميتوانم ــ كه اجازه چنين كاري را دارم؛ كه هنوز در زندگيم براي نوشتن جا هست. واقعا يادم نميآيد چرا تصميم گرفتم درباره يك پسربچه دهساله، يا درباره آن پسربچه ده ساله در ۱۹۶۸ بنويسم ــ يادم نيست چه تصميماتي گرفتم. خودم مثل پدي در سال ۱۹۶۸ ده سالم بود، و يادم هست زياد به خاطرات كودكيم ميانديشيدم، شايد به آينده پسرم فكر ميكردم. پدر و مادر من هنوز در همان خانهاي كه من در آن بزرگ شدم ساكنند. مدرسهاي كه در آن درس ميدادم و خانههاي اطرافش همان دشتها و ساختمانهاي نيمهكارهاي هستند كه پدي كلارك در آنها بازي ميكند. متوجه بودم كه گذشتهام خيلي نزديك است. ولي يادم نميآيد آگاهانه تصميمي گرفته باشم. اما ميدانم چرا پسربچه راوي كتاب شد؛ ميخواستم ببينم آيا توان نوشتن مدل ديگري از رمان را هم دارم يا نه. اين بود كه شروع كردم به اول شخص نوشتن. يادم آمد، هميشه يادم بود كه با دوستم پيتر در خياباني ميرفتيم. يادم هست چوبدستي به دست داشتيم و همينطور كه ميرفتيم با آنها روي در و ديوار خانهها ميزديم و آهنگي از بيتلز را ميخوانديم. فكر نكنم آن موقع چيزي از بيتلز ميدانستم؛ آن آهنگ همه جا شنيده ميشد. در هر صورت، اين چيزي بود كه موقع نوشتن آن دو جمله اول در فكرم بود، «داشتيم توي خيابان راه ميرفتيم. كوين كنار يك دروازه ايستاد، چوبدستياش را روي آن كوبيد.» (اين را هم گفته باشم كه كوين، پيتر نيست. پيتر خيلي باادبتر بود، و هنوز هم هست.) داستان از خاطرات جسته و گريخته شكل ميگرفت ــ بوي ميز مدرسه، دنياي اختصاصي زير ميز اتاق نشيمن ــ آن هم بسيار كند. يك ساعت در شبي، يا بیست دقيقه در فرصت ناهار در مدرسه ــ اين فرصتها را غنيمت ميشمردم و كمي، گاهي در حد يكي دو جمله مينوشتم. طرح و برنامهاي نداشتم، فقط خود پدي. كم كم اوضاع را از چشم او ميديدم. دست آدمبزرگها يغر و چروكيده و مسحوركننده بودند، نردبان محشر بود، هر چيز مهوعي عالي بود، آدمبزرگها اغلب احمق بودند. بچه را به خانه پدر و مادرم بردم و در آشپزخانه سرِ پنجه پا نشستم تا آنجا را همانطوري ببينم كه در ده سالگي ميديدم. (اين كار را تنهايي كردم؛ نه اينكه مثل شيرشاه بچه را در دستانم بالا بگيرم.) به اتاق زيرشيرواني رفتم و كتابهايم، ويليام دزد دريايي، پدر ديمين و ناقوسها، و تاريخ مصور فوتبال را پايين آوردم. اين كتابها به بخشهاي مهمي از كتابم بدل شدند. هنوز طرح و نقشه نداشتم، ولي نگران اين مساله نبودم. به آماركورد فدريكو فليني فكر ميكردم، و اينكه چطور يك سال را، از يك بهار تا بهار بعد مرور ميكند. خود آن سال طرح و توطئه اثر است؛ هر چيزي مشخصتر و معينتر از اين، فيلم را خراب ميكرد ــ و تازه اين فيلم مورد علاقه من هم هست. اين بود كه همچنان به نوشتن ادامه دادم. چوبدستي پدي از خاطرات آمد. اما به خاطر «ارباب مگسها» هم بود. من عاشق آن كتاب و عاشق تدريس آن كتاب هستم. سالهاي خوب «ارباب مگسها» داشتيم و سالهاي بد قناعت [جين آستين، ۱۸۱۵]. «ارباب مگسها» را دوست داشتم چون حس ميكردم خودم هم توي آن هستم؛ همان حياط مدرسه زمان بچگي من بود، فقط بدون آدم بزرگها و پنجرههايي كه به آن باز ميشد. جاي ناجوري بود، اما من هميشه ميتوانستم بدوم و به خانه بروم و همين تبديل به طرح رمانم شد. اين اطمينان ــ خانه ــ آرام آرام مقابل چشمان پدي ناپديد ميشود. در «ارباب مگسها»، مساله غيبت آدمبزرگها است؛ در «پدي كلارك هاهاها»، مساله حضور آنها است. شكست ازدواج پدر و مادر پدي بر مبناي خاطرات من نيست. پدر و مادر من ظاهرا خوشبخت بودند و هنوز هم هستند. مطمئن نيستم چرا پدي را با دعواي والدينش روبهرو كردم ــ يادم نيست. شايد مثل يكي از پسربچههاي ارباب مگسها بودم كه به طرف پسري كوچكتر سنگ پرتاب ميكند و منتظر است كسي جلويش را بگيرد. اما كسي مانعش نميشود و بالاخره پسرك را ميزند. يا شايد فقط اتفاقي به داستان خوبي برخوردم و قدرش را دانستم. داستان نويسي كار بيرحمانهاي است. گاهي اوقات مردم از من ميپرسند پدي چه شد و چه به سرش آمد. به آنها ميگويم او نماينده پارلمان اروپاست. در قيافهشان هميشه يك چيز را ميشود خواند: اينكه دلشان ميخواهد او باز ده ساله باشد و احساس بدبختي كند.
* مترجم «پدیکلارک هاهاها» (منبع: گاردين)
****
برشی از «پدیکلارک هاهاها»
داشتیم در خیابان خودمان راه میرفتیم. کوین کنار در ایستاد و با چوبدستیاش کوبید رویش. در حیاط خانم کویگلی بود: یکسره از پنجره نگاه میکرد ولی هیچوقت کاری نمیکرد. «کویگلی!» لیام و آیدان پیچیدند توی کوچه بنبستشان. ما هیچ نگفتیم. آنها هم هیچ نگفتند. لیام و آیدان مادرشان مرده بود. اسمش خانم اکانل بود. من گفتم: «عالیه نه؟» کوین گفت: «آره، باحاله!» حرف این بود که مامان آدم مرده باشد. سندباد، برادر کوچک من شروع کرد گریهکردن. لیام توی مدرسه همکلاس من بود. یک روز شلوارش را کثیف کرد. بویش مثل باد داغ موقع بازکردن در فر، خورد توی صورتمان، و آقامعلم هیچ کاری نکرد، نه داد کشید، نه با کمربند زد روی میزش، نه کار دیگر. به ما گفت دستبهسینه بنشینیم و خودمان را بزنیم به خواب و وقتی این کار را کردیم، لیام را از کلاس برد بیرون. کلی طول کشید تا برگردد، لیام هم اصلا برنگشت. جیمز اکیف زمزمه کرد: «حالا اگه من توی شلوارم پیپی میکردم من را کشته بود!… این عادلانه نیست! به هیچوجه!» آقامعلم همینطور که داشت روی تخته مینوشت و پشتش به ما بود میگفت: «اکیف، میدونم یه کلکی توی کارت هست. نذار بگیرمت!»
آرمان