اشتراک گذاری
کافکا، پروست بکت و لیدیا دیویس
دینا گودیر*
مترجم: محمدرضا نصیری
یکم: تا سال ۲۰۰۹ و انتشار مجموعهداستانهای ليديا ديويس كه شامل تقريبا دويست داستان كوتاه و محصول سي سال داستاننويسي او است -ناگفته نماند كه تكرمان «آخر داستان» [ترجمه فارسی از: فریما مویدطلوع] شامل اين مجموعه نيست- ديويس معروف بود به نويسندهاي براي نويسندگان و تنها براي نويسندگان، و جريان ادبي مرسوم او را كنار گذاشته بود. برخي ميگفتند داستانهايش به ترجمه ميماند و بگويي- نگويي غريب است. اما مجموعهداستانهای او، همه را شگفتزده كرد؛ كنار هم قرارگرفتن داستانها، آثاري انديشمندانه، شوخطبعانه، خوشساخت، بيپيرايه، آزادانه و گاهي به قدري كوتاه كه ممكن بود داستان به نظر نيايد، كار خودش را كرد. در ماه مي۲۰۱۳ ديويس جايزه بینالمللی بوكر را از آن خود كرد؛ بزرگترين جايزه ادبي بريتانيا براي يك غيربريتانيايي. مايكل سيلوربلت، ميزبان شوي راديويي «كرم كتاب» از راديو لسآنجلس گفت: «اهل ادب ميدانند كه در سطح جمله و كلمه، دیویس بهترين فرد موجود است.»
دوم: دیویس به شيوه ساموئل بكت، از خود زندگي مينويسد، براي همين هميشه يك دفترچه يادداشت در كيفش نگه ميدارد و هرآنچه كه مينويسد، كاملا ناخواسته، ممكن است سروشكل يك داستان را به خودش بگيرد. ميتواند سوژه داستانهايش را از دل امور حقير و ناچيز زندگي برگزيند، مثلا يك جفت جوراب گمشده يا بگومگوهاي پيشپاافتاده. جاناتان فرنزن ميگويد: «ميان ما، ديويس، همان پروست است، فقط كمي موجزتر. او براي دنبالكردن چيزهايي كه از زور فرّاربودن از جلوي چشم بقيهمان به آساني ميگريزند، دقت و حساسيت خاصي دارد. البته، درعينحال هم ردي بهجا ميگذارد كه براي بهجاآوردنشان كافي است.»
سوم: اينكه بناي داستان را چه چيزي ميسازد موضوع بغرنجي است. ادوارد مورگان فورستر جايي نوشته: جمله «پادشاه مُرد و بعد، ملكه مُرد»، يك داستان است، ولي اينكه، «پادشاه مُرد و بعد ملكه از غصه دق كرد» يك طرح داستاني يا پلات است. با اين تعريف، داستانهاي ديويس پلات كمرنگي دارند، اينقدر كه گاهي برخي برآشفته ميشوند و از او ميخواهند كه اسم داستان روي نوشتههايش نگذارد و درعوض به آنها بگويد شعر يا قطعه ادبي. ديويس ترجيح ميدهد براي واژه «داستان» تداعيهاي عميقتري داشته باشد. خودش ميگويد كه كارهايش تلفيقي است از طنز، زبان و دشواريهاي احساسي. معمولا، او درصدد پاسخدادن به يك پرسش واحد است و تلاش ميكند پايش را جايي بگذارد ميان عدم فهم ناشي از فقدان جزئیات و كسالت ناشي از زياديبودن آنها. بهقول راوي يكي از داستانهايش: «تو نميتواني هميشه حقيقت را به همه بگويي، و بهطور قطع، تمام حقيقت را هرگز به هيچكس نميتواني بگويي، چون حالاحالاها بايد حرف بزني.» خودش میگوید: «در حال حاضر داستان براي من، ساختاري است كه فقط اندكي با واقعيت فرق دارد. يكي از جنبههاي اين موضوع، وجود چيزي است مثل صداي روايتگر، كه كمي مصنوعي است و كاملا متعلق به من نيست.»
چهارم: پيشتر و در جواني، شخصيت داستانهاي دیویس بيشتر دغدغههاي عاشقانه داشتند، حالا بيشتر دغدغههايشان فلسفي است. وقتي با پل آستر زندگي ميكرد و آستر شعر ميسرود، او در تقلاي نوشتن داستانهاي كوتاه بود، به همان سبك و سياق سنتي. او بخشهايي از نوشتههاي بكت را رونويسي ميكرد و آنها را به ديوار ميچسباند تا بفهمد كاركرد جملهها چيست. گرچه، شاهكارهاي بكت غيرقابل تقليد بودند. تا بالاخره، مجموعهداستانهاي بسيار كوتاه راسل ادسون شاعر را خواند؛ كتابي عجيب و كوچك؛ يك آمريكايي معاصر كه داستانهايش برخلاف الگوها و اسطورههاي ادبي مورد ستايش او، چندان توفيقي نداشتند. سپس ظرف چند روز، بنا كرد به نوشتن داستانهاي كوتاه نامعمول و با خودش قراري گذاشت: روزي دو داستان بنويسد. «خيلي به اينكه قرار است چهكار كنم فكر نميكردم، فقط ايدهاي را ميقاپيدم و همراهش راه ميافتادم، فكر نميكردم داستان قرار است چه معنايي داشته باشد، همچنان هم از اين كار خوشم نميآيد.» و كمكم شروع كرد از كار خودش لذتبردن. يك ماه بعد از خواندن ادسون، «سيزدهمين زن» را نوشت؛ يك داستان ۱۳۸ كلمهاي در دو جمله كه به نظر خودش نخستين داستان سرنوشتسازش است. همان روز هم، «استحاله» را نوشت؛ حكايتي يك صفحهاي درباره زني كه به سنگي مبدل ميشود. آستر ميگويد: «او شايد يك ايده يا سه-چهار جمله يا يك پاراگراف به ذهنش برسد و همانجا توي ذهنش پاكنويس كند و تمام. آنچيزهايي كه برايشان جان ميكند، هرگز به موفقيت اين كارها نبودند.» خودش میگوید: «يكجورهايي هميشه دارم كار ميكنم. نشستهام و با همسايهها حرف ميزنم، و درعينحال كه واقعا كاري نميكنم يكجورهايي گوشبهزنگ همهچيز هستم.» یا «سبك زندگي پررفتوآمد نويسندهها را دوست ندارم. ترجيج ميدهم بنشينم و مثلا به حرفهاي جان و هلن گوش كنم تا اينكه بروم به يك ميهماني عصر در نيويورك.» چون از حرفهاي آنها ايده ميگيرد.
پنجم: به عقيده ديويس براي داستانيكردن اتفاقات واقعي، گزينش موارد اهميت دارد. درست مثل نوجواني كه براي مادرش از ميهماني شب پيش ميگويد، او ميگويد كه رفتند خانه دوستش و چند ساعتي آنجا بودند و به موسيقي هم گوش كردند و بعد هم مثلا رفتند به مكدونالد، و كاملا آگاهانه بخشهايي را ناگفته ميگذارد كه نميخواهد مادرش چيزي دربارهشان بداند. دروغ نميگويد، فقط يك روايت ديگر را تعريف ميكند. البته او بسيار با احتياط وقايع را از زندگي كش ميرود. عادت دارد قبل از اينكه دوستانش را به داستاني وارد كند، از آنها اجازه بگيرد. «وقتي ببيني كسي در نوشتههايش تو را به تصوير كشيده، شوكه ميشوي، حتي اگر چيز منفي خاصی نباشد. موضوع سر اين است كه تو را برداشتهاند و از تو استفاده كردهاند.»
ششم: در سال ۱۹۹۷ ديويس پذيرفت كه براي نسخه جديد «در جستوجوي زمان ازدسترفته»، بخش «خانه سوان» را ترجمه كند. تا پيش از آن، هنوز ترجمه اسكات مونكريف را، كه سبك غليظ ادواردياش باعث ميشد خوانندگان انگليسيزبان بعد از يك يا دو جلد از رمق بيفتند، نخوانده بود. وقتي نخستين نسخه ترجمه خودش را تمام كرد، به بقيه ترجمهها با دقت نگاه كرد، بهويژه به ترجمه مونكريف. به گفته او، زبان پروست سادهتر و مستقيمتر است و كمي هم معاصرتر. موفقيت اين ترجمه براي او به اندازه موفقيت داستانهاي خودش اهميت دارد. «نسبت به ترجمههايم بيشتر حسودي ميكنم. واقعا دلم ميخواهد ترجمه من از پروست، جاي ترجمه مونكريف را بگيرد.»
* شاعرو داستاننویس آمریکایی. منبع: نیویورکر/ آرمان