Share This Article
رومن گاری از نگاه روژه مارتن دوگار
سمیه مهرگان
رومن گاری وقتی هنوز جوانی بیستوچند ساله نبود، روژه مارتن دوگار دستنوشتههایش را که خواند گفته بود «این کتابها را یا یک دیوانه نوشته یا یک گوسفند هار» نقدی تند که ممکن بود هر نویسنده تازهکاری را نومید و به یاس بکشاند، اما وقتی از سوی دیگر، آندره مالرو به گرمی او را مورد لطف خود قرار داد و «نویسندهای آتیهدار» خطابش قرار داد، ورق برگشت تا او کسی شود که امروز هست: رومن گاری.
اما چگونه شد که رومن گاری از نویسندهای به قول دوگار «دیوانه» به نویسندهای «آتیهدار» به قول مالرو رسید؟ بهترین پاسخ را گاری در مصاحبه با ژان فوشه در کتاب «گذار روزگار» میدهد: «من سال ۱۹۱۴ در روسیه متولد شدم. پدر و مادرم بازیگر بودند و اولین خاطراتم برمیگردد به تئاتر، پشت صحنههای تئاتر. انقلاب ۱۹۱۷ روسیه هم یادم هست. توی میدان سرخ خوابیده بودم. گلولهها سوت میکشیدند. مادرم خودش را انداخت رویم تا آسیبی به من نرسد. روزی را یادم میآید که نسشته بودم روی شانههای یک سرباز روس تا بتوانم مادرم را که توی سالن روی صحنه بود ببینم…»
گاری از همان کودکی که با مادرش که بزرگترین سهم در نویسندهشدنش داشته و خودش نیز دائما به آن تاکید میکند، به ویژه در گفتوگوی فرانسوا بوندی با او، نوشتن را به زبان روسی شروع میکند: «نُه ساله بودم که نوشتن را شروع کردم به زبان روسی. بعد مهاجرتها یکی پس از دیگری شروع شد. اول از همه مهاجرت به لهستان، در سال ۱۹۲۱ و در هفت سالگی درست بعد از جنگ بین لهستان و روسیه. بعد هم چهارده سالگی به فرانسه رفتم…» و حالا گاری مهاجر و تبعیدی، آنطور که خودش نیز در گفتوگو با کارولین مانی (۱۹۷۸) به آن اذعان میکند: «احساس مهاجربودن میکنم به آن معنا که کامو از واژه «بیگانه» تعبیر کرد.» و حالا او به عنوان یک «بیگانه» اولین تلاش ادبیاش را به سمت یک نویسنده بزرگشدن سوق میدهد: «دوازده سالم بود که شروع کردم به نوشتن. لهستان بودم. اولین اثر ادبیام ترجمه «شاخه فلسطین» شعری از شاعر روس لِر مونتوف بود. شاعری که مثل پوشکین در یک دوئل جانش را از دست داد. این ترجمه را در روزنامه مدرسهای که آن زمان میرفتم چاپ شد. از همان روز طوری دیوانه شدم که تا امروز دست از نوشتن برنداشتهام.» از این شعر در دوران دانشآموزیاش تا روزی که نخستین حضور حرفهایاش را با چاپ نخستین داستانش به عنوان یک دانشجو تجربه میکند چند سالی میگذرد: «تنها رویداد مهم زندگیام که مادرم در زمان حیاتش دید چاپ اولین داستانم در هفتهنامه گرانگوتر بود… هزار فرانک برای این داستان به من دادند. پولی که زندگی دانشجوییام را از اینرو به آنرو کرد و باعث شد برای رسیدن به آرزوهایم مصممتر شوم؛ آرزوهاییهایی که با نویسندهشدنم برآورده شد» نویسندهای که او در گستره چهار فرهنگ تجربهاش کرد: «یکبار از فرهنگ روس گذشتم و رسیدم به فرهنگ و ادبیات لهستان و بعد در چهارده سالگی فرانسه را تجربه کردم. ده سال هم در آمریکا زندگی کردم و حتی به زبان آمریکایی رمان نوشتم.» همین ماجرا را بعدها برای شارل دوگل که از او به عنوان پدر (جانشین پدر واقعیاش) نام میبرد تعریف میکند.
داستان پریدن از این فرهنگ به آن فرهنگ را با مثال آفتابپرست اینگونه تشریح میکند: «آفتابپرست را روی کفپوش آبی که بگذارید رنگش آبی میشود. روی کفپوش زرد، زرد. روی کفپوش قرمز، قرمز. روی کفپوش چهارخانه که بگذارند دیوانه میشود. من دیوانه نشدم، نویسنده شدم.» همان چیزی که شارل دوگلِ پدر هم به او گفته بود: «البته درباره شما باید گفت که [آفتابپرست] دیوانه نشد، شد یک نویسنده فرانسوی!» نویسندهای که در هیات آفتابپرست خودش را اینگونه توصیف میکند: «اولین رنگم روسی بود، بعد از انقلاب شدم لهستانی و شش سال آنجا ماندم. بعد راهم را گرفتم تا رسیدم به جنوب فرانسه، دبیرستان نیس، هوانوردی، ده سال در آژاکس، پانزده سال سیاستمدار، ده سال آمریکا، در شغل دو زبانه فرانسه- انگلیسی، خبرنگاری در روزنامهها… میبینید، شدم آفتابپرستی که عقلش کار میکند.» گویی زندگی رومن گاری حکایت همان بنفشههایی است که فرهاد مهراد در ترانهاش تصویرش کرده بود؛ بنفشههایی که برای گاری یک چمدان دستی بود که وطنش را (یا به تعبیری خودش را و مادرش را که یک فرانسهدوست واقعی بود) در آن گذاشته بود و اینطرف و آنطرف میبرد. تا دومین روز دسامبر ۱۹۸۰ که او در خیابان بک، گلولهای در دهانش شلیک میکند و به زندگی خود پایان میدهد؛ اما زندگی ادبی او در چمدانش از این سوی جهان تا دیگر سوی جهان دستبهدست میشود؛ چمدانی پر از داستان و رمان.
آرمان