اشتراک گذاری
علي خدايي؛ يك پُرتره
شاپور بهيان*
سال ۶۶ بود. اسم علي خدايي را با داستاني به نام «از میان شيشه، از میان مه» در مجله مفيد ديدم. داستان پرمايهاي بود درباره دو پيرزن ارمني كه ميرفتند سر خاك مردي كه هردو زماني عاشقش بودند. چيزهايي كه نظرم را گرفت جزئینگاري نويسنده و ريزبيني او بود، مثلا درآوردن گوشتهاي اضافي لاي انگشتهاي پا با قيجي و با وسواس نشاندادن اينها و اهميتدادن بهشان به همان اندازه كه ديداري عاشقانه را توصيف ميكند و مهمتر از اين- و شايد هم به همان اندازه مهم- ملاطفت نويسنده بود با شخصيتهايش. انگار نوازششان ميكرد. نهتنها اينها را، بلكه اشيا، محيط، فضا، صحنه. حس كردم براي اين آدم – علي خدايي- که ندیده بودمش و نميدانستم كيست، شرارت وجود ندارد. مثل اين بود كه اين آدم يكجور مايهكوبي عاطفي شده بود كه جز نيكي نبيند. مثل اين بود که از ميان توفان و گردباد اين چند سال نگذشته بود. يا گذشته بود و زخمي برنداشته بود. بهخاطر همان معجون يا مايهكوبي يا واكسيناسيوني كه حتما شده بود. كه در خانه و دودماني پرورانده شده بود كه كودك را و كودكي را به سنوسال محدود نكرده بود؛ كه كودكي را يك ذات ميدانست كه به زمان ساعت و روز و شب محدود نميشد كه بعد بايد پاگشايي كني براي رويارويي با شرّ، در آن بيرون؛ پشت در خانه. بنابراين بايد در اين آدم – علي خدايي- نويسنده وجهي از اين كودكي باشد كه به او در برابر شرّ مصونيت بخشيده بود؛ شرّي كه فقط هرم نفسش صدها تن را به خاك انداخته بود؛ از بس شكننده بودند؛ كه بر خاكي روييده بودند كه نفحاتش فقط كينهتوزي بود نثار زمين و زمان، كه فقط تلخكامي برجا نهاده بود؛ مويه بر افقهاي بسته، كه هرچيزي از اين پس، از پسِ بيداري از رويايي كه تعبير نشد و به كابوس تبديل شد، بلاهت است؛ اميدْ بلاهت است و نوشتنْ حماقت. اما اينكه بداني علي خدايياي هست با اين يا آن خصال، مجوز نميدهد دستات كه وقتي ديديش يكدفعه پسرخاله شوي باهاش؛ اين نقصان بود، اما چون وقوفي نبود، چون نقصْ هنوز شناخته نبود كه بعد بتواني نقصش بداني و پروا كني، مرز بشناسي، حد نگه داري، چون اينْ نبود، تا… در يك كتابفروشي در اصفهان ديدمش، حدودهاي سالهاي اول دهه هشتاد داشت با مدير کتابفروشی خوشوبش ميكرد؛ راحت. كاري كه براي من از محالات بود. براي من به سختي اجراي يك مراسم پرآبوتاب بود، اگر مجبور ميشدم دو كلام با او حرف بزنم؛ كه بايد مقدماتش را ميچيدم. اما كنار عليخدايي هيچ آداب و ترتيبي لازم نبود.
بينگراني از سرخوردگيهاي بعدي كه مبادا تحويل نگيرد، مبادا طاقچه بالا بگذارد، خودم را بهش معرفي كردم- يا نه، چون ميدانستم خودش است، پرسيدم: «آقاي علي خدايي؟» بله آقاي علي خدايي بودند. و هيچ وقت پشيمان نشدم كه اين سوال را از او كردم. و از همانجا رفتيم به آزمايشگاهش در بيمارستان خورشيد؛ براي آنكه درباره داستان با او حرف بزنم و چندباري همينطور رفتم. چاييهايش را خوردم و فكر ميكردم اينكه من توي اصفهان كسي را نميشناسم و نميبينم كه با او درباره داستان حرف بزنم، اين حق را به من ميدهد كه وقتوبيوقت خراب شوم سر عليخدايي؛ چون او داستاننويس است و مطابق است با همان تصويري كه من از داستاننويس دارم و جز اينكه خصلتي متمايز از بقيه داستاننويسها دارد، كه همان بيخبرياش از شرّ است؛ بهاينترتيب من تنها علي خدايي را در حدوحدود داستاننويسياش ميديدم. هنوز يك تصوير بود؛ يك نقش. نميتوانستم به او نزديكتر شوم. چيزي در من بود، يا چيزي در من نبود. فاصله سني؟ تفاوت فرهنگ و تربيت؟ جغرافياي زندگي؟ البته كه اينها بود.
اما در آن سالها، فقط كافي بود اهل ادبيات باشي؛ يعني به اين توهم جوانانه دچار بودم كه اهل ادبيات، تبعيت كشوري را دارد كه مجوز زندگي در آن، فقط خواندن رمان و داستان است و همين به دوستيها شكل ميدهد. برايم تعريف ميكرد از دوستياش با زاون قوكاسيان، از علي بماني، از فولكس علي بماني به نام رُزماري؛ چون اشيا هم ميتوانستند از شمار دوستان او باشند؛ همچنانكه پرندگان، يا حيوانات. حالا سيزده-چهارده سالي بيشتر گذشته. ديگر آن توهم را ندارم. ميدانم دوستي براي برقراري و پايداري به چيزي بيش از چندتا نويسنده، چندتا داستان، چندتا آدم مشترك نياز دارد. چيزي بيش از چخوف، سينگر، رومن گاري، سالينجر، ناباكوف، شاگال نقاش، سعدي، مهشيد اميرشاهي، هوشنگ گلشيري، اصغر عبدا…ی، شميم بهار لازم دارد. حالا علي خدايي آدم مشهوري است. همكاران قديمش در بيمارستان خورشيد اصفهان، اگر بشناسندش بهخاطر داستانهايش نيست. به دليل اين است كه او را توي تلويزيون ديدهاند؛ لابد از بابت اخبار داوري جشنواره داستان. همكاران جديدش، دانشجويان پزشكياي كه به ادبيات علاقه دارند، او را از بابت نوشتن داستان دوست دارند و ميشناسند. معلوم است كه خودش هيچوقت برنداشته داستانش را نشان اين و آن همكار بدهد. داستان هم براي او از مقوله بقيه زندگي است. چيزي كه بازيِ زندگي را لذتبخشتر ميكند. اين لذت، گاهي در عكاسي است، سفرنامهخواني یا داوري جشنواره داستان، بهخصوص در فحشخوردنهاي بعد از جشنواره يا جايزه. اما هميشه، باز بهتقريب، در سفري از چهارونيم صبح به سوي بيمارستان خورشيد است؛ سفري عاري از هر عنصر قهرمانانه، سفري معمولي كه انگار عمد دارد «روشنفكرانه» نباشد: فرستادن چندتا شعر از مولوي و حافط و سعدي و دريافت و ارسال چندتا فحش براي دوستان بسيار نزديك، پيادهرفتن به سمت بيمارستان؛ كه دستكم يكساعتونيمي وقت ميبرد و توي راه حالواحوالكردن با ورزشيهاي سحرخيز پاركهاي كنار زايندهرود؛ زمزمه آهنگ سلامعليكم سلام، سلامعليكم، سلام؛ حالواحوالكردن با كلاغهاي بين راه، كشيدن سيگاري قايمكي، البته اگر ته كيف پيدايش كند (يكبار بين راه خواسته سيگار را كه ميدانسته توي كيف است بيرون بياورد، نبوده، خيلي هم گشته. وقتي رسيده سركار، سيگار را همانجا توي كيف ميبيند. بهش ميگويد ناقلا تو هم داري بازي اشيای گمشده را درميآوري؟)، سلامكردن به مجسمه علياكبرخان بنا روبهروي بيمارستان خورشيد و زلزدن به گنبدهاي فيروزهاي مساجد همجوار بيمارستان تا مدتي و بعد به مشامكشيدن بوهاي انساني هميشگي ناشي از اسافل اعضاي انساني در آزمايشگاه.
اين نقشه سفر علي خدايي در شهري (اصفهان) است كه مركز دنياش را ميسازد؛ دنيايي كامل و محصور؛ همچون روح بازيگوش خود او كه تاريكي و شرّ به آن راه ندارند.
* منتقد و داستاننویس. از آثار: مجموعهداستان «در سرزمینی دیگر»
آرمان
1 دیدگاه
انصاری
آقا اگر هنوز تو اصفهان تشریف دارند بنویسید تا ما هم سلامی کنیم. ممنون