اشتراک گذاری
‘
«درک یک پایان» متوسط، گیرا، عالی
جف دایردس*
مترجم: فریبا ارجمند
ورونيكا، دوست دوران دانشجويي راوي كتاب تحسينشده جولين بارنز «حس يك پايان» به او ميگويد كه تو اصلا درك نميكني. بعد، پس از اينكه راوي سرنخهاي بيشتري پيدا ميكند، ورونيكا ميگويد كه تو هنوز هم درك نميكني. آنقدر چيزهايي كه راوي درك نميكند زيادند كه او به فكر ميافتد بدهد روي گورش بنويسند: «توني وبستر: هيچوقت درك نكرد.» دقيقا حسي كه من داشتم. نخستينباري كه كتاب را خواندم دركش نكردم. وقتي بارنز جايزه بوكر را برد، و رئیس هياتداوران گفت با هربار خواندن كتاب بيشتر دركش ميكنيد، دوباره خواندمش و باز هم دركش نكردم. براي من در بار دوم درككردنيها كمتر شده بودند. بااينهمه، توجه به يكي از بنمايههاي كتاب، يعني تلنبارشدن نكتههاي دركناشده، ميتواند منجر به نوعي درك شود.
«درک يك پايان» رمان كوتاهي است که نياز به تمركزي در حد متوسط دارد، و اگر اصولا چنين چيزي معنا داشته باشد، ميانهحالانه خوب نوشته شده: ميانهحالبودنش عالي است! در این رمان کوتاه، خاطره ورونيكا مدام در ذهن توني زنده ميشود، بهويژه خاطره تعطيلات آخر هفته پراضطرابي كه توني در خانه پدر و مادرش گذرانده. اين ماجرا مربوط به دهه ۶۰ است، قبل از اينكه دهه ۶۰ واقعا دهه ۶۰ بشود، زماني كه هنوز اغلب بخشهاي انگلستان به شكل دنبالهاي كمتر اهل رياضت به اواخر دهه ۵۰ چسبيده بودند. آن آخر هفته فقط در پرتو اتفاقاتي كه بعدا ميافتد معنا پيدا ميكند- كه به نوبه خود بايد در زمينه چيزهايي كه قبلا پيش آمده ديده شود، يعني زماني كه توني و دو دوستش هنوز به دانشگاه ميرفتند.
درواقع اين روزهاي دانشجويي در مجموع هوشمندانه تصوير شدهاند، بهويژه لحظاتي كه در آن پسري تازهوارد، آدريان، ناگهان وارد صحنه ميشود، و دوستان را با هوش زودرسش شگفتزده ميكند. بعدها، زماني كه توني با دوستش قطع رابطه كرده، آدريان خودكشي ميكند. اين نخستين ناخشنودي من است. بديهي است كه آدمها، به دلايل گوناگون، خودكشي ميكنند، اما در داستان معمولا اين كار را به خاطر آسايش نويسنده انجام ميدهند. و آسايش هميشه شبهواروی واژه ابداع است. از نظر خط داستان، اتفاق چنداني نميافتد. مادر ورونيكا ميميرد، و براي توني، كه حالا بازنشسته شده و طلاق گرفته، مقداري پول و «سند»ي بهجا ميگذارد كه معلوم ميشود دفتر خاطرات آدريان است، دفتري كه ورونيكا فقط حاضر ميشود كپي بخش كوچكي از آن را به توني تحويل بدهد. اين بريده با عبارت كنجكاوكننده «بنابراين، اگر توني» تمام ميشود. بديهي است كه بقيه كتاب شرح تلاش توني براي به چنگآوردن دفتر خاطرات است.
بيعملي به توني فرصت زيادي ميدهد تا به كاركردهاي خودپرستانه و خودفريبانه حافظه فكر كند، و آنها را به اجرا درآورد. توني در يكي از چندين بازگويي ايدههاي اصلي كتاب ميگويد: «باز هم بايد تاكيد كنم كه اين خوانش من از اتفاقي است كه آن زمان افتاده. يا در اصل، خاطره فعلي من از خوانشی كه آن زمان از اتفاقات جاري داشتم.» شايد نام بهتر اين ايدهها كلمات قصار باشد. اما درحاليكه كلمات قصار معمولا بهترين لباسشان را ميپوشند تا وزينتر جلوه كنند، بارنز هميشه آنها را دستكم گرفته است بهطوريكه، به واسطه نوعي منفي در منفي، آنها… جدي گرفته ميشوند! (توجه كنيد كه بارنز چگونه پيشدستي كرده و جاخالي ميدهد: يكي از بيزاريهاي مورد علاقه آدريان، كه همان اوایل اعلام ميشود «روش انگليسيها براي جدينگرفتن جديت» است.) چيزي شبيه اين در سطح احساس اتفاق ميافتد. امتناع و خودداري مشهور نويسنده حكايت از حسي قدرتمند ميكنند- و شكل آن را به خود ميگيرند؛ حسي كه بروز داده نميشود. ما چطور متوجه فشار اين حس پنهاني ميشويم؟ با اين واقعيت كه چنان به تمامي كنترل شده كه ناموجود به نظر ميرسد. غياب اثبات حضور است. بايد منصف باشيم. ایدریئن در دانشگاه در پاسخ استادش اين كوتهكلام نفسگير را بر زبان میآورد: «تاريخ آن قطعيتي است كه از برخورد ناكاستيهاي حافظه و نابسنديدگيهاي مستندسازي متولد ميشود.» معلوم ميشود كه آدريان از مردي فرانسوي به نام پاتريك لاگرانژ نقلقول ميكند. گواه اينكه بارنز از خودش ايدهاي ندارد! اما لاگرانژ (درجا) توسط ایدریئن ساخته شده، بنابراين بديهي است كه برساخته بارنز است، كه معنايش اين است كه او از خودش ايده دارد! اما اين منجر به ايراد فني اساسياي ميشود، به اين معنا كه از ما انتظار ميرفته قبول كنيم كه آدريان ميتوانسته قانونمندياي پيدا كند- و مدعي منبعي شود- كه نهتنها به شكلي نامحتمل فراتر از توان زودرسترين نوجوانان است، بلكه مشخصا هوشمندانهتر از همه چيزهاي ديگري است كه خالق او در تمام كتاب بر زبان ميآورد. مشاهدات كمتر شگفتآور توني اغلب به شكل پرسشهايي سرشار از لفاظي از زبان «فضلفروشي كسالتآور كه نميشود ناديدهاش گرفت» مطرح ميشوند؛ از زبان آدمي كه از «شلختگي» خوشش نميآيد، و همانگونه كه در يكي از دورزدنهاي پايانناپذيرش در اطراف موضوع ميگويد، فقط ميتواند «صريح» باشد. نه اينكه او راوياي باشد كه به شكل بيمارگونهاي ناموثق است؛ او راوياي است كه به شكلي موثق ناموثق است، نمايندهاي از ميانگين ملي. توني به نحوي موثق به ما اطلاع ميدهد كه از وقتي از دانشگاه بيرون آمده، هميشه «ميانگين» بوده است. خب، تفسير معمولي بودن دلمشغولياي مختص انگليسيها نيست.
راوي سهگانه فرانك باسكومب ريچارد فورد [نویسنده آمریکایی برنده پولیتزر] «زندگي خالي از تحسين همه ما» را دارد، و «به زباني ساده به ما ميگويد كه اميدوار است با استفاده سرراست از واقعيتها از حقيقتي ساده پرده بردارد.» اين در دست فورد تبديل به رسالتي جاهطلبانه ميشود كه دامنه گسترده اقيلم نثر را در خدمت خود دارد. در اين ميان، اين طرف اقيانوس اطلس، به نظر میرسد وسواس سرپوشيده بارنز ظاهرا به همان خوبي با ايده تقليليافته رمان انگليسي سازگار است، با سبك خواندني كه به يك اندازه جذاب (دركش ميكنم!) و كسلكننده (آره، دركش ميكنم!) است. فورد انگليسي- فورد مداكس فورد- فرمول روايت را سال ۱۹۱۵ در رمان «سرباز خوب» درست كرد. («آيا اينها انحراف از موضوع است يا انحراف از موضوع نيست؟»)؛ با اينهمه، جاي اينكه فرمول به نام او ثبت شود، ميشود گفت ملي شد. تركيب تازهاي از اين اجزای منفعلانه فعال را ميتوان در كتابهاي كازوئو ايشيگورو، بهويژه در «بازمانده روز» ديد، روايت فرار از خودي كه با بيحالي تضعيف شده است. ثمربخشي اين تركيب، حتي اگر منابع دقيق آن همچنان نامشخص باشند- هرچند بهتر است كه به رسميت شناخته شوند- آزمايش شده و به اثبات رسيده است.
* منتقد نیویورکتایمز / آرمان
‘