‘
در جستوجوی نویسنده، منتقد و روشنفکر
لوكاچ منتقد – فیلسوف
کاوه رضایی *
مطالعه نقد ادبي ماركسيستي و جامعهشناسي ادبيات بهطور قطع مستلزم درنظرگرفتن جرج لوكاچ بهعنوان چهرهاي سرشناس و محوري است. لوكاچ، كه در زمره پيشتازان در تعميم ماركسيسم از اقتصاد و سياست به حوزههاي اخلاق، زيباييشناسي و ادبيات است، در نقد خود، تاكيد ويژهاي بر زمينه اجتماعي اثر دارد و از اين حيث منتقدي هنجارگذار محسوب ميشود. وي در مرتبهاي بالاتر از منتقدان عادي به نقد «نقد ادبي» با رويكرد ويژه خود ميپردازد. كتاب «نويسنده، نقد و فرهنگ» مجموعهاي است از مقالات لوكاچ حول همين محور. اين كتاب منبعي دست اول براي آنهايي است كه به نقد ادبي و هنري و ادبي ماركسيستي علاقهمندند. زمينه مشترك مقالات گردآمده در اين مجلد ميتواند راهگشاي فهمي مناسب از ايده لوكاچ راجع به ادبيات و نقد باشد، كه رويارويي او با گزارش تقليلگرايانه جامعهشناسي در زمينه تاريخ هنر و نقد ادبي از آن نمونه است؛ مواجههاي به صورت نسبتدادن يك ماركسيسم غيرديالكتيكي و نيز يك جامعهشناسي عوامانه كه با واكنشي توأم با مخالفت رسمي كمونيستهاي دولتي شوروي روبهرو شد.
هنر و حقيقت عيني
لوکاچ در مقاله «هنر و حقيقت عيني» در شرح و ادراك حقيقت عيني هنر با بيان دوسرحد مرزي در رويكردهاي معرفتي، يكي به صورت ديالكتيك مكانيكي و ديگري ايدئاليسم مبهم امثال شيلر، دست به كار ارائه نظريه ادراكي منفي ميشود كه تلاش ميكند از تناقضات دو شق مذكور رهايي يابد. او ماترياليسم مكانيكي را ناگزير از گرايش به ايدئاليسم ميشمرد و كاربست آن در زيباييشناسي را هم براي بسط معرفت ديالكتيكي نسبت به امر هنري ناكافي ميداند و با ارجاعات متعدد به ماركس و لنين، در كار مشخصكردن ويژگيهاي ديالكتيكي مورد نظر خود ميشود. قسمي ديالكتيك امر واقعي كه نه به قوانين پيشيني ايدئاليسم تن ميدهد و نه به صرف پديدههاي منزوي از معرفت و برهمكنش ميان آنها قابل تقليل است. لوكاچ عقيده دارد كه در بررسي وضعيت زيباييشناسي معاصر، از رهگذر مطالعه بازنمايي، اين حوزه همواره درگير يكي از اين دو شق افراطي بوده است: يا بر حصول و حضور يك واقعيت بيميانجي در اثر تاكيد شده يا ذهنيتي بدون ابزار و ميانجي ملموس به مثابه جوهر اثر معرفي شده است. خود لوكاچ عنوان ميكند كه «هر اثر هنري مهم و معنادار جهان خود را ميآفريند.» و در نسبت با خود در كمال و يگانگي به سر ميبرد. اثر در جهان ويژه خود بازنمودي مقبولتر از واقعيت ارائه ميكند كه مستقلا به رسميت شناخته ميشود. اين خودبسندگي و خودآييني اثر «بازتاب روند زندگي در حركت و در بافتار پوياي مشخص و ملموس است.» از همين رو لوكاچ حكمي هنجارين را ارائه ميكند و ميگويد اثر بايد عوامل مهمي را بازتاب دهد كه بهطور عيني تعيينكننده پهنهاي از زندگياند كه در آن بازنموده ميشود. لوكاچ در مقالههاي خود براي رسيدن به يك نظريه رئاليسم ادبي و هنري تلاش ميكند كه بتواند بر ناپختگي و نقصهاي رئاليسم انتقادي ماركسيستي معمول – به مثابه يك آموزه سياسي- غلبه كند. اما واقعيت اين است كه تئوري ادبي لوكاچ بهعنوان بخشي از جريان اصلي نقد ادبي و هنري تا مدتها در دانشگاههاي غربي مورد توجه نبوده است. پرداختن به موضوعات ساختارگرايانه يا انسانگرايانه در گرايشهاي ادبي غربي بسيار پررنگتر از مفاهيمي همچون ازخودبيگانگي و سرخوردگي پرولتاريا در زيست روزمره تحت لواي سرمايهداري يا سير تكوين نمادين ايشان در آثار ادبي بوده است.
نويسنده و منتقد
لوكاچ در «نويسنده و منتقد» انتقاد ماركس بر تقسيم كار در جامعه سرمايهداري را به حوزه نقد ادبي تسري ميدهد و «تخصصيشدن» كار منتقدان را از آنجا كه ديگر «كليت و مشخصبودن علايق و منافع انساني اجتماعي، سياسي و هنرياي را كه چهرههاي رنسانس، روشنگري و غيره داشتهاند» را ندارند مورد سوءظن قرار ميدهد؛ امري كه در سايه معيشت شخص منتقد و بيتفاوتي نسبت به نياز جامعه به اثر بزرگ و نيز بازنمايي اجتماعي، باعث پرداختن به صرف جنبههاي فرمي و تكنيكي اثر به جاي مقولات اساسي و زمينهاي آن اثر ميشود. البته به هيچوجه نبايد اين امر را به معناي بيتفاوتي لوكاچ به جنبههاي زيبايي اثر گرفت. لوكاچ بررسي منتقد از اثر، تنها بر پايه محتواي سياسي آن را متهم به تقليل اثر به نگرش سياسي صاحب اثر ميكند و اين را مانع تكامل ادبيات دموكراتيك راديكال و ادبيات پرولتارياي انقلابي در دوره امپرياليسم ميداند. لوكاچ در جايي از مقاله «نويسنده و منتقد» فرصتي مهيا ميسازد تا با در تقابل قراردادن محوريت شناختشناسانه محض آثار هوسرل و ريكرت با فيلسوفان كلاسيك، آنها را به بيقيدي نسبت به واقعيت اجتماعي متهم كند. امري كه امروزه دستكم در باب هوسرل در مراجعه به كتاب مهمش بحران در علوم اروپايي و پديدارشناسي استعلايي منصفانه نمينمايد. وي با بياني اصولي منتقدان فلسفي را كاملكنندگان كار نويسنده-منتقدها مينامد و آنها را از فيلسوفان «به هيات متخصص درآمده» روزگار جديد جدا ميكند و ميگويد: «روشن است كه فيلسوفان راستين از بياعتنايي موذيانه و جبونانه به مسائل اجتماعي و سياسي جاري كه ويژگي متخصصان حرفهاي است بسي دور بودهاند.» وي جستوجوي نسبت عيني ميان هنر و واقعيت را براي نويسنده- منتقد و براي منتقد فلسفي مهم ميداند و اين امر را براي اولي بديهي و پيشيني و براي فيلسوف راستين نيز، در مقام منتقد، به مثابه هدفي برآمده از شناخت اصول حاكم بر پديدهها برميشمرد. در متن مقاله اين وجه تكميلي با مثالآوردن از گوته و هگل به عنوان يك نويسنده-منتقد و يك منتقد فيلسوف به عينيت و صدق خود ميرسد. لوكاچ نهايت پروردگي ايدئاليستي را در هگل ميداند و ارزيابي وي از گوته را به عنوان شاهدي بر ديالكتيك دروني مطروحه ميان كار نويسنده و فيلسوف ميآورد. عمده تلاشهاي فيلسوفان و منتقدان ماركسيست درباره مساله تعهد و مسئوليت روشنفكر و هنرمند در خود اشارهاي به جمله مشهور ماركس درباره بهسررسيدن زمانه تفسير جهان و رسيدن موعد تغيير آن دارند. گاه مساله از صرف اشاره فراتر ميرود و مبدل به تفسير اين گزاره از يادداشتهاي ماركس درباره فوئرباخ ميشود. لوكاچ نيز در شرح خود از اين گزاره تلاش براي گذار از تئوري به عمل راجع به پرولتاريا را نكته مركزي ماركسيسم ميبيند. يعني عامل و فاعل نظري ماركسيست بايد دست به كنش عملي و حتي حزبي براي واردكردن انقلابي پرولتاريا به ساحت عمل بزند و از اين طريق به تحقق فلسفه تاريخ متصور براي آن ياري رساند.
مسئوليت روشنفكران
در مجموعه «نويسنده، نقد و فرهنگ» اگرچه در تمام مقالات، ارجاعاتي به مساله تعهد و مسئوليت افراد – چنانكه از دغدغههاي لوكاچ بوده- اعم از فيلسوفان، منتقدان، هنرمندان و نويسندگان شده و در سايه نقد و تفسير شخصيتهاي مختلف ادبي و منتقد در موارد بسياري به اين مقوله اشاره شده، اما مقاله «مسئوليت روشنفكران» به شيوهاي ويژه و جذاب به امري اشاره ميكند كه ميتوان آن را بازتوليد ارتجاع در فراوردههاي فرهنگ ناميد. اشارهاي به تهيه خوراك تئوريك براي انواع فاشيسم در آثار و كار مولفان كالاي فرهنگي. مثال لوكاچ درباره پشتوانه نظري سركوب يا حتي نابودي نژادهاي غيرسفيد در فاشيسم نژادپرست آمريكايي از آن نمونه است. لوكاچ در بسط و تعميم اين مساله تا آنجا پيش ميرود كه ميگويد اساسا ايدئولوژي فاشيستي از سوي «فرهيختهترينها» و از درون عينيات فرهنگ ميبالد و پا ميگيرد. او ميگويد كه «از نيچه تا زيمل، اشپنگلر، هايدگر و ديگرها و ديگرها راهي سرراست به هيتلر ختم ميشود.» وي در سير شناخت تاريخي فاشيسم دست روشنفكران را آشكار ميبيند و مسئوليتي تعيينكننده در گسترش اين پديده به آنان نسبت ميدهد. اين انتقادات كه به قسمي تداعيكننده نقدهاي مكتب فرانكفورت بهويژه آدورنو راجع به فاشيسم اروپايي است، در همين سطح باقي نميماند و مستقيما كار و عمل روشنفكران را در ادامه حيات و بازتوليد اشكال مختلف فاشيسم پيگيري ميكند. البته بايد توجه داشت كه درواقع آدورنو نسبت به نگرش متقدم لوكاچ راجع به نظريه ادبي رويكردي مثبت داشت اما اساسا منتقد سخت رئاليسم انتقادي -به قول آدورنو- جزمانديش دوران بعدي كار وي بود. لوكاچ، كوتاهي و عدم تعهد فكري روشنفكران را يادآور ميشود و خود آنها را قربانيان مسائل اجتماعي ميداند كه پيش از آنكه معطوف به نتيجه بيانديشند، درگير اصطلاحات مد روز خود همچون دموكراسي و صلحطلبي شدهاند و نادانسته آب به آسياب امپرياليسم و فاشيسم ميريزند. آنها بهنوعي سرگرم بتوارهسازي فرهنگ ذيل نامها و كلمات شدهاند و عملا به مرزبنديهاي روسي-اروپايي، سامي-اروپايي و… دامن ميزنند. لوكاچ ميگويد ميبينيم شكسپير در فرانسه سختتر خوانده ميشود تا تالستوي در آلمان يا انگلستان، با اين حال كار روشنفكري كماكان تاكيد بر تاثيرگذاريهاي متناقض در حيطه هنر، ادبيات، سياست و غيره باقي مانده است. در تسري اين كاركرد ناخودآگاه روشنفكري به ادبيات بايد محتاط بود. اما به طريقي نسبتا مشابه بيشتر ادبيات مدرن، دگرگوني و تحريف طبيعت انسان و روابط اجتماعي تحت سرمايهداري را به عنوان امري اجتنابناپذير و بديهي در نظر ميگيرد، كه اين خود نتيجه وابستگي مطلق افراد (شامل هنرمندان، روشنفكران، منتقدان و غيره) به سيستم است. اين مشابه همان آب به آسياب فاشيسم ريختن است كه در موارد و مواقع بسياري خود را عيان ميكند. به نظر مساله اين ميرسد كه نويسندگان مدرن در بهتصويركشيدن قربانيسازي فزاينده انسانها تحت امپريالسم، خود، قربانيان اصلي باشند، چراكه ميتوانستند كاري فراتر از ضبط و بازتاب نگونبختي بشر انجام دهند. به نظر لوكاچ، اشتغال به نظم فرمي كه جايگزين مفهوم كلاسيك هنر شده، در مقام تحليل، نسخهاي ناقص و بيمصرف از فرماليسم آكادميك به وجود ميآورد كه لوكاچ آن را ورشكسته ميخواند و تلاشي ميداند در جهت بزك چهره پليد «همراهي با نظم فاشيستي» تحت لواي شعارهايي چون «هنر براي هنر».
زيباييشناسي از نگاه ماركس و انگلس
لوكاچ از اين حيث كه در نوشتههايش در حال ارجاع مدام به آثار دست اول ماركس و انگلس قرار دارد، خود به نحوي در زمره كلاسيكهاي ماركسيسم قرار ميگيرد. خصوصا اينكه ماركس و انگلس، هيچكدام، خود، تاليف مستقلي درباره هنر و ادبيات انجام ندادهاند و اطلاعات ما از ديدگاهشان نسبت به اين موارد تنها در حد ارجاعات و بندهايي است كه جستهوگريخته به ادبيات و فلسفه و نيز بهطور خاص هگل ميدهند. درواقع نظريه هنر و ادبيات ماركسيستي در نظر امثال لوكاچ تنها بخشي از كليت جامع ماترياليسم تاريخي را تشكيل ميدهد و هيچ جزئي از نظام انديشه ماركسيستي براي آنها از مفهوم روند و ديالكتيكي تاريخي جدا نميشود. به گفته لوكاچ براي ماركسيسم اصيل تنها يك علم جامع و كلي وجود دارد و آن علم تاريخ است و از همين رو اصول زيباييشناسي و نظريه ادبي ماركسيستي را تنها در نظريههاي بنيادي همان ماترياليسم تاريخي ميتوان جست. لوكاچ در مقاله «زيباييشناسي از نگاه ماركس و انگلس» با برقراري تقابلي ميان ماركسيسم تاريخي راستين و ماركسيسم بازاري جعلي – كه با ارائه خوانشي مكانيكي و سطحي از مفهوم ديالكتيك مادي تاريخي و برقراري رابطه علي معلولي ساده ميان زيربنا و روبنا منجر به بدفهمي و بياعتباري ماركسيسم شده- ادعا ميكند كه با خواندن متون اصلي ماركس از جمله «سرمايه»، به فهمي عميقتر از آنچه نوشتههاي انتقادي رمانتيستهاي مخالف سرمايهداري ارائه ميدهند ميرسيم، اگرچه خود ماركس در نوشتههايش با مسائل مرتبط زيباييشناسي بهطور مستقيم درگير نشده باشد. لوكاچ در اين مقاله با ارائه صورتبندي از نسبت ميان نقد هنري و تاريخ ادبي ماركسيستي با كليت ماترياليسم تاريخي ماركس و نيز پيگيري تعينات مفاهيمي چون شيشدگي و از خودبيگانگي در ادبيات، از درون قطعاتي كه ماركس راجع به ادبيات نوشته با تسلطي تحسينبرانگيز دست به بيرونكشيدن نظريه زيباييشناسي رئاليستي زده و تاكيد ميكند كه «برداشت ماركسيستي از رئاليسم را نبايد با هيچگونه بازآفريني عكاسانه زندگي روزمره خلط كرد.» زيباييشناسي ماركسيستي سطحي و دستدوم درگير محاكات و بازنمايي مكانيكي جهان روزمره است و اين را به عنوان كاركرد شاعر، نويسنده يا هنرمند كافي ميداند. چنين شكلي از نظريه ادبي و هنري تنها منجر به ايجاد آثار و نقدهايي مبتذل و تفنني در جهت ايجاد فرمهاي انتزاعي خواهد شد. حال آنكه به گفته لوكاچ، شكسپير، بالزاك و هوفمان درست از آنجاييكه در آثارشان روابط دروني و پيچيده تاريخي و اجتماعي را بازتاب ميدهند براي ماركس و انگلس درخور ستايش بودهاند. برخلاف زيباييشناسي پيشپاافتاده كه به لحاظ تاكيد بر فرم، ستايشگر ناتوراليسم و امپرسيونيسم در ادبيات هنر است، رئاليسم ديالكتيكي اصيل در جستوجويي «پرشورانه و متعهدانه» براي درك و بازآفريني واقعيت عيني آنگونه كه در ديالكتيك تاريخي معنا پيدا ميكند قرار دارد. لوكاچ تاكيد ميكند كه ابژكتيويسم مكانيكي ايدئاليستي و دروغين ناتوراليسم به هيچوجه قابل تحويل به ماركسيسم نيست؛ ايدئاليسمي كه در تعبير آشناي لوكاچ بر سر خود ايستاده بود و ماركسيسم آن را بر پاي خود برگرداند.
*مترجم و منتقد
آرمان
‘