اشتراک گذاری
گفتوگو با شیوا ارسطویی
دیوارهای کاهی
شیوا ارسطویی یکی از مهم ترین نویسندگان دهه هفتاد است که برخی آثارش در دولت پیشین با مشکل مواجه بودند. به همین دلیل عده ای گمان می کردند که ارسطویی کمتر از گذشته می نویسد اما چاپ رمان های «خوف» و «من و سیمین و مصطفا» به فاصله یک سال از هم باعث شد نام او را دوباره در ویترین کتابفروشی ها ببینیم. آثار ارسطویی تاکنون برنده جوایز مختلفی بوده که از جمله آن ها می توان به جایزه گلشیری و یلدا اشاره کرد. همچنین کتاب های «آمده بودم با دخترم چای بخورم»، «آفتاب مهر»، «من دختر نیستم» و رمان های «بی بی شهرزاد» و «افیون» از جمله آثار داستانی اش هستند. ارسطویی سابقه بازیگری در چند فیلم کوتاه سینمایی را هم دارد. او در دوره جنگ مدتی را به عنوان امدادگر به جبهه رفت. به همین جهت بعدها در چند فیلم دفاع مقدس نیز به عنوان مشاور حضور داشت. در این گفت و گو درباره رمان «من و سیمین و مصطفا» با او صحبت کرده ایم؛ رمانی که به نظر می رسید درباره پایان آرمان خواهی باشد اما نظر نویسنده این نیست….
| ياسر نوروزي| روزنامهنگار|
شروع رمان خيلي خوب بود خانم ارسطويي. جماعتي كه درحال بحثوجدل و گفتوگو هستند و توجهي به كودكي كه در آن اتاق مانده ندارند و دستگير ميشوند و مابقي قضايا….
انگيزه نوشتن اين رمان، تصويري بود از يك نوزاد كه در يكي از اتاقهاي خالي يك ساختمان حزبي جا مانده بود. اين تصوير سالها در ذهنم بهعنوان يك ايده باقي ماند. سال ٨٧، دوستي، يك دفترچه چهلبرگ داد به دستم و گفت: «شايد به درد بخوره.» دفترچه خاطرات دختري جوان بود كه در بهزيستي زندگي ميكرد. يك دختر ٩٠كيلويي كه مدام از بهزيستي فرارميكرد و دوباره با پاي خودش برميگشت به همانجا. متولد ١٣٦٠ بود. شنيدم عاقبت در اتاقي در يكي از مناطق جنوب تهران در اثر پيشرفت بيماري قانقاريا در پاي راستش درگذشت. دفترچه نازك خاطراتش، هميشه روي ميزم بود. ولي تنها چيزي كه هميشه از آن دفترچه توجهم را جلب ميكرد، تاريخ تولدش بود كه آن را با حروف درشت نوشته بود زير اسمش در صفحه اول. قصهنويس كه باشي چه كار ميكني؟ تصوير نوزاد جا مانده در آن ساختمان حزبي را در همان تاريخي كه اين دختر مرده به دنيا آمده، ميگذاري كنار هم و قصه خودت را مينويسي. شايد چون خيال ميكني دختري كه در اتاقي در يكي از مناطق جنوب تهران در اثر پيشرفت بيماري قانقاريا، در پاي راستش درگذشت، ميتوانست فرزند هر كدام از آن آدمهايي باشد كه آن بچه را در آن اتاق در سال ١٣٦٠ جا گذاشت و رفت كه رفت.
و درواقع شروع كرديد به بازسازي خودتان از طريق اين كودك…
شروع كردم به نوشتن خردهروايتهايي از دوراني كه بلبشوي آن در خاطرم بود، ولي شناخت درستي از آن نداشتم. از دورهاي كه هنوز هويت مشخص تاريخي پيدا نكرده بودم و آدمي در سنوسال من در آن دوره سرنخ مشخصي از وقايع پيدا نكرده بود. آن يكي دو سالي كه بچهها به دنيا ميآمدند، ولي تاريخ نطقه نميبست. رابطهها در آن دوره كوتاه ولي خاص، شكل نميگرفتند. رابطهها مدام بيشكل ميشدند. مثل اين بود كه تاريخ داشت با بيمعناكردن رابطهها به خودش معنا ميداد. در حاشيه يك اتفاق بزرگ، آدمهايي هم بودند كه از كنار هم رد ميشدند و ردپايي از روابط تاريخ مصرفدار، بيهدف و بيجهت به جاي ميگذاشتند. آدمهايي كه با هيچ چسبي نميتوانستند خودشان را بچسبانند به آن اتفاق بزرگ.
در واقع شروع رمان شما، يكجور انتقامي بود كه از دوره نوجواني خودتان گرفتيد…
به كار بردن كلمه «انتقام»، نوعي از انواع زيادهرويهايي است كه ژورناليزم ما به آن خو كرده است. مثل به كار بردن تعبير «اداي دين به بچههاي دهه شصت» كه آن هم ميتواند نوعي از انواع كليگوييهاي ژورناليستي باشد كه اينجا و آنجا به چشم ميخورد.
بله. اين رمان، اداي دين نيست. اصلا راوي شما اين گروههاي اپوزیسيون را مقصر بدبختي آن كودك و درواقع خودش ميداند.
به كار بردن تعبير «گروههاي اپوزيسيون» هم براي آدمهاي اين رمان خاص، زيادهروي به نظر ميرسد. آدمهايي كه به ايدئولوژي نيمبند خودشان بيشتر پايبند هستند تا به آيندهها بچههايي كه توليد ميكنند. از زاويه ديد راوي اين رمان ميبينيم كه افكار متوسط رستم و رفقاش، ريشه در جايي كه زندگي ميكنند، ندارد. مگر آن زمانيكه درباره سيگاركشيدن يا سيگارنكشيدن يك خانم محترم به راوي گوشزد ميكند. آنجا صداي رستم، هويت طبقهاي را پيدا ميكند كه به آن تعلق دارد. صداي رستم در رمان، صداي بلندتري است، چون از تهوتوي فرهنگي ميآيد كه آن را ميشناسد. ولي بچههايي كه در آن دوران كوتاه به دنيا آمدند، محصول تضادها و تناقضهايي بودند كه ديالكتيك ميان آنها، سنتر معناداري نداشت. در اين ميانه، آن دوره يك ويژگي داشت كه نبايد آن را دستكم گرفت و آن بهراهافتادن فرهنگ گفتوگو بود. شايد در هيچ دورهاي از تاريخ، آدمها به آن اندازه با هم گفتوگو نكرده باشند. به همين دليل موقع نوشتن فكر ميكردم نفس معناداربودن يا بيمعنابودن آن گفتوگوها، آنقدر حایز اهميت نبود كه نفس بهوجودآمدن پديده گفتمان اهميت داشت. مضمونها در گفتوگوها در آن مقطع خاص، آنقدر تكرار ميشدند كه مفاهيم خودشان را از دست ميدادند. ولي چيزي كه اهميت داشت اين بود كه آدمها شروع كرده بودند به خطر انديشيدن كه دستاورد كمي نبود، هرچند كاريكاتورگونه بود. تلاش كردم فرآيند شكلگيري اين گفتوگوها را روايت و هندسه بيشكل آن را به نفع قصه خودم مصادره كنم. براي همين بسياري از گفتوگوها را بدون راوي باقي گذاشتم.
من در اين گفتوگوها بيشتر سرگرداني اين آدمها را ديدم، يعني مباحثه خاصي بينشان نبود. اصلا گفتوگوهاي مهمي نبود. شما يكسري ديالوگ را پشتسر هم آورده بوديد و درواقع اين فرم روايت شما، نوعي سرگرداني اين شخصيتها را به ذهن القا ميكرد. اصلا عمدا طوري روايت كردهايد كه اطلاعاتي كه اينها در ديالوگها ارایه ميدهند، چندان در روند داستان دخيل نباشد.
آنچه متن تلاش كرده آن را مهم جلوه بدهد اين است كه يك نوزاد، وسط اين گفتوگوها گم شده. در آن اتاقها و خانه تيمي از قيمتيترين انديشههاي بشري حرف ميزنند تا پيشپاافتادهترين صحبتها. ولي از نوزادي كه دارد گم ميشود، سخني به ميان نميآيد. راوي رمان، شيوا و به شكلي فرصتطلبانه تلاش ميكند جهت گفتوگوها را بكشاند به سمت دغدغههاي شخصي خودش. شيوا اين فرصتطلبي را از زمانهاي كه در آن درحال بالغشدن است، آموخته. براي همين شركت در آن گفتوگوها را بهترين فرصت براي گريز زدن از افكار جمعي به دغدغههاي شخصي مييابد.
كه به نظرگاهي به شكل هجو بهنظر ميرسد، گاهي به شكل طنز و گاهي هم تراژيك.
شايد چون آدمهاي اين قصه، پشت مدرنيتهاي سنگر گرفته بودند كه ديوارهايش كاغذي بود.
اينها از جريانهاي چپ معروف آن زمان، منشعب نشده بودند؟
خير. روزنامهاي راهاندازي كرده بودند كه آن را با غيرقابلفهمترين تئوريهاي غربي پر ميكردند. اما يك ويژگي قابلتوجه داشتند كه آنها را از گروههاي دوروبرشان متمايز ميكرد و آن توجه خاصي بود كه به هنر، ادبيات و موسيقي نشان ميدادند، گرچه از نوع غربياش. راوي كه علاقهاي به سياست ندارد و همه جا دنبال قصه ميگردد، ميخواهد از اين فرصت، كمال استفاده را ببرد. خيال ميكند دارد تجربه خوبي را از سر ميگذراند.
در رمانتان كه اينطور نيست. اگر تجربه خوبي بوده، چرا اين رمان آنقدر تلخ است؟
اين تلخ و شيرين ديگر چهجور صفتي است كه مد شده ميبندند به دم آثار هنري! اثري كه بد خلق شده باشد، اثر بدي است و اثري كه خوب خلق شده باشد، اثر خوبي است. به همين سادگي. موضوع يك رمان ميتواند شيرين باشد اما بد نوشته شده باشد يا برعكس. راستش من يكي به باقلوا حساسيت دارم اما دانههاي عصاره شيرين مالت را كه شيريني سالمي دارد، وسط دانههاي تلخ قهوه در فنجان شيرقهوه دوست دارم.
راستش شما اين دارودسته را يك مشت آدم پرت روايت كردهايد؛ كساني كه فارغ از جامعه و برخي مسائل انساني، ميخواهند بشريت را تغيير دهند؛ آن هم داخل چند تا اتاق! من اتفاقا اين وجه رمانتان را دوست دارم. درواقع اين گروه آنطور كه در رمان شما تصوير شدهاند، گروهي هستند كه ادعاي انديشههاي ترقيخواهانه دارند اما رفتارشان خلاف گفتههايشان است.
شايد من به اندازه شما آنقدر اغراقآميز به مسائل نگاه نكرده باشم. شايد هم حق با شما باشد، نميدانم. چيزي كه در ذهن داشتم يك قصه بريدهبريده بود كه يك بخش مبهم داشت. آدم مينويسد كه بفهمد. گمان نميكنم آدم براي اين بنويسد كه چيزي را فهميده است. دنبال روايت دورهاي گنگمانده از تجربههاي شخصيام بودم. آدم تجربههاي شخصياش را مينويسد براي اينكه شخصي باقي نماند. داري اين كشف و شهودات را با تعدادي هر چند اندك از مخاطبها در ميان ميگذاري تا حلقهاي گمشده را پيدا كني يا به گمشدن آن حلقه گمشده، پي ببري. براي همين وقتي به دنبالش هستي و شروع ميكني به نوشتن، دچار نوعي خاص از شعف ميشوي. آن دفترچه چهلبرگي كه روي ميزم مانده بود، محتويات داخلش را به من پيشنهاد نميكرد. مدام به من ميگفت بروم بگردم دنبال يك حلقه گمشده. موسيقي «ساري گلين» از ساختههاي حسين عليزاده را ميگذاشتم توي گوشم و نميخواستم آن موسيقي تمام بشود. دختري كه دامنكشان ميگريخت از آن تصنيف، پريساي قصه من شده بود. گمان نميكنم در لحظههاي خلق اين رمان ذرهاي به ادعاهاي انديشههاي ترقيخواهانهاي كه شما ميگوييد رفتارشان خلاف گفتههايشان است، انديشيده باشم.
اما من باز سر حرفم هستم. آن خوشباشي كه موقع نوشتن رمان داشتهايد، اصلا منتقل نشده، يعني رمانتان به شدت فضاي يأسآلود و سردي دارد.
شايد «خوشباشي» به آن حس روان و طبيعي اطلاق بشود كه مخصوص لحظههاي خلاقيت است. «فضاي يأسآلود و سرد» هم تعبيري است سوبژكتيو كه چنانچه به ابژه خود تبديل نشود، در مفهوميت خود، گنگ ميماند. آنچه مؤلف و مخاطب را همزمان سر شوق ميآورد اين است كه شاهد تبديل شدن سوژهها به ابژههايشان باشد. نه از شكر ميشود زهر هلاهل درست كرد و نه برعكس.
خانم ارسطويي. اجازه بدهيد مصداقي صحبت كنم تا حرفم كاملا جا بيفتد. غيبشدن سيمين، مرگ او، بمباران خانه كنار دكتر آذين كه از آن فقط يك ويرانه باقي ميماند، بچهاي كه اين وسط گم شده و كساني كه بايد سراغش را بگيرند و ببينند كجاست، سوداي تغيير جهان در سر دارند و پايان قصه كه رستم و احمد نشستهاند و دور ميز دارند راوي را محاكمه ميكنند كه مصطفی كجاست. درواقع رمان با دستگيري شروع ميشود و با بازجويي تمام ميشود. از دل اين اتفاقاتي كه گفتم چه چيز خوشايندي قرار است بيرون بيايد؟ همه اينها تراژيك است؟
گمان نميكنم اين نوع قضاوتها كمكي به بررسي رمان بكند.
مشكلي نيست. برويم سر ارتباطات بين آدمها. چرا ارتباطات اين آدمها با هم آنقدر سردرگم و پريشان است؟
شايد رابطههايي هستند كه قرار است بياهميت بودنشان، اهميت پيدا كند، در يك دوره گذار. دورهاي كه آمد و از روي اين آدمها عبور كرد. درواقع براي راوي هم، در اين رمان، مجال آگاهي نسبت به آنها پيدا نشد. راوي، گيج و ويج، وسط يك عده آدم مدعي ميآيد و ميرود كه تصادفا اين عده از دوستان، آشناها و خويشاوندان او هستند.
البته به جاي عوض كردن دنيا، جهان اين دختر را ويران ميكنند. درواقع دنيا را به اين شكل عوض ميكنند! براي همين گفتم كه خلاف اعتقاداتشان عمل ميكنند.
شايد اين هم نوعي رويكرد نسبت به اين متن باشد. تو بهعنوان يكي از خوانندههاي اين رمان، به اين نتيجه رسيدهاي.
بله و رمان شما از معدود رمانهايي است كه عليه جريان چپ و در نقد آنها نوشته شده.
نه آنقدر تندوتيز كه تو ميگويي. شايد نوعي نگاه انداختن باشد به يك گروه خاص در يك دوره كوتاه خاص. آدمهايي مثل ما، نسبت به اين نوع جريانها، آنقدر آگاهي نداريم كه درباره له يا عليه آنها ادعايي كنيم. شايد مثل يك توريست بين آنها سرك ميكشيديم و ميشنيديم و ميديديم. اين متن، درصدد تعريفكردن يك قصه است، نه نقد هيچ جريان چپ يا راستي.
ميفهمم. بههرحال نويسنده بوديد و فعال سياسي نبودهايد.
نويسنده كه هنوز نبودم. حالا هم خدا ميداند كه نويسنده شده باشم يا نه، ولي فعال سياسي، قطعا نبودهام و نيستم.
نكته بعدي درباره كتاب شما اين است كه به نظرم ناتمام مانده. بگذاريد اينطور توضيح بدهم كه من قبول دارم رمانتان را بايد در همان نقطه تمام ميكرديد اما فصلهاي كتابتان، فصلهاي فشردهاي است و جاي گسترده شدن دارد. چرا احساس ميكنم رمانتان فشرده شده؟ رمانتان به شدت قابليت بسط و حتی در بعضي فصلها، انفجار دارد. چرا صفحاتش بيشتر نيست؟
دارم به اين فكر ميكنم كه اگر بيشتر بود هم ممكن بود عكسش را بگوييد.
من اين مسأله را بهعنوان ايراد كار شما مطرح نكردم. راستش وقتي ميخواندم دوست داشتم از دورههاي مختلفي كه روايت ميكنيد، بيشتر بدانم.
تمايل متن اين بود كه روي يك دوره خيلي كوتاه تمركز كند. روي آدمهايي كه نام و نشاني از آنها باقي نماند. بيشتر درصدد پركردن حفرهاي بودم كه در روايتهايم خالي مانده بود. قصههاي تكهتكه از دوراني تكهتكه. متن تمايل داشت شبيه به حبابي باشد كه باد ميكند ولي زود ميتركد و نابود ميشود.
در هر حال علاقه داشتم راجع به شخصيتهاي داستانتان بيشتر بدانم. دوست داشتم بدانم سرنوشت هر كدام چه شد؟ مثلا خود شيوا.
ميشود گفت دوره كوتاهي از تجربههاي شيوا ولي نميشود گفت سرنوشت خود شيوا. ما نميدانيم شيوا بعد از اقامت در آن اتاق سرد طبقه آن هتل چه بر سرش آمد، ولي ميدانيم كه از آن بالا ديد كه دنيا ادامه دارد. پس زندگي شيوا هم به نوعي ادامه پيدا كرده است.
من از خواندن پايان رمانتان به اين نتيجه رسيدم، نه اينكه شما گفته باشيد شيوا نيست و نابود شد! درواقع شما فرم رمانتان را طوري تعيين كرديد و به پايان رسانديد كه اين سپيدخواني شكل بگيرد و من به اين نتيجه برسم كه شيوا و نسل شيوا از بين رفتند.
احساس ميكنم عاشق حكم صادركردن هستي. پس حكمت را صادر كن. چه كار به كار سطرهاي خالي قصه من داري؟ در غير اين صورت سطرهاي خالي را بخوان و نگذار سپيد بمانند. بهعنوان يك خواننده حرفهاي وقتي اثري را به اين شكل تندوتيز قضاوت ميكني و درباره آن حكم صادر ميكني، اثر را از دست ميدهي.
من ميگويم اين متنهاي سپيد و نانوشتههايي كه شما درباره زندگي اين آدمها روايت نكرديد، به شدت قابليت روايت داشتند. اين البته نظر و علاقه من نسبت به زندگي اينهاست و دوست داشتم بيشتر بدانم.
كاراكتر آدمهاي اين متن از سرنوشت آنها مهمتر است. لزوما وقتي نويسنده شخصيتپردازي ميكند، سرنوشتسازي نميكند. شخصيتها را نشان ميدهد و آنها را به حال خود رها ميكند تا زندگيشان بعد از تمام شدن رمان هم در ذهن خواننده ادامه پيدا كند. فرق خوانندهاي كه رمان را مصرف ميكند با خوانندهاي كه آن را مطالعه ميكند در اين است كه اولي با پايان رمان، در يك جايي از انديشهاش ميميرد و دومي بعد از پايان رمان، با يك جهانبيني جديد به زيستش در انديشه ادامه ميدهد. رمان نو درصدد اين نيست كه جهاني نو بيافريند و در پايان آن را كهنه كند. رمان نو قرار است جهانبيني تازهاي بيافريند و آن را به ذهن خواننده اضافه كند.
قصه زندگي آدمها خب ارتباط دارد با شخصيتشان، ندارد؟
شخصيتها، همان قصهها هستند.
ببخشيد ولي اگر بخواهم اين بحث را ادامه بدهم، احتمالا به يك دور باطل ميافتيم.
همان دور باطلي كه رمان با بازآفريني آن ميخواهد معترضش باشد. آدم دوست دارد ببيند ساختار شخصيتهايي را كه باز كرده، چه قصهاي را در ذهن خواننده از آن شخصيتها درست ميكند. مثلا تو قصهات را با نشان دادن سيمين به خواننده تعريف ميكني. ميگويي اين سيمين است. با مجموعهاي از نشانهها سيمين را نشان ميدهي. او را ميسازي. اگر نشانههايش درست ساخته شده باشد، ميتواند فضاي قصه خودش را با خودش حمل كند.
راستش قانع نشدم. ببينيد؛ يك موقع نويسنده نميخواهد قصه شخصيتش را با جزیيات بگويد و…
يك موقع ديگر هم هست كه نويسنده ميخواهد اين كار را انجام بدهد. ميخواهد يك اتود كامل از شخصيت سيمين بزند، چون قرار است شيوا شروع بشود. سيمين و شيوا با هم ١٠سال اختلاف سني دارند، ولي هيچكدام درك درستي از ترقيخواني، فاصله طبقاتي و جنس گفتوگوهاي آدمهاي دوروبرشان ندارند.
راستش من بهعنوان خوانندهاي كه دوره شما را درك نكردهام، خيلي دوست داشتم بيشتر بدانم. توقع من بيشتر بود. دوست داشتم همه چيز آن دوره را برايم بگوييد، نه اينكه فقط بارشي از صحنهها ارایه كنيد. من رمان شما را ميخوانم تا تمام وجوه تاريخي، جامعهشناختي، روانشناختي و غيره را در رمان يك نويسنده متولد دههچهل ببينم والا ميرفتم تاريخ آن دوره را ميخواندم! رمان شما را وقتي ميخوانم و ميبينم بستر رمانتان آنقدر گسترده است، دوست دارم تمام پل و پستوي آن دوران را برايم روايت كنيد تا بيشتر از نگاه شما، وضعيت آن دوره را درك كنم.
البته شايد بد نباشد كه بروي و تاريخ آن دوره را مطالعه كني، ولي من آنجا با تو مشكل پيدا ميكنم كه از رمان نو انتظاري را داري كه يك خواننده ناآگاه و منفعل از يك رمان كلاسيك و تاريخي دارد. نويسندههايي از نوع ما، يك نسل ناتمام را نمايندگي ميكنند. از دورههايي ميآيند كه همه ناتمام ماندند. محصول زيست ناتمام، قصههاي ناتمام است.
من اين حرفتان را قبول دارم اما شما هم قبول كنيد كه محتاط هستيد، يعني نوعي احتياط در روايت جزیيات در كارتان ميبينيم.
آن چيزي كه ممكن است مؤلف اين نوع متن را محتاط كند، آگاهي به فرمهاي پا در هواست. جاي ديگر هم سالها قبل گفتهام. آگاهي نسبت به فرم معنياش اين نيست كه متنهاي سربههوا را كه زاييده ريستهاي سربههوا هستند، سربهراه كني. آگاهي نسبت به فرم معنياش اين است كه قادر باشي سر به هوايي متنها را مديريت كني. ياد گرفتهام كه مضامين را در ذهنم با ساختارهايشان پيدا و آنها را محدود كنم به فرمي كه دارند. تو هم بيشتر كه بنويسي، ياد ميگيري آنقدر به مضامين پيله نكني، بلكه بگردي دنبال فرمهايي كه بتوانند مضامين گلهگشاد را محدود كنند. اگر زير پايت ترمز فرم نداشته باشي با گاز مضمون ويراژ ميدهي و ميافتي به حديث نفس گفتن و خاطرات نوشتن. هيچ خوانندهاي به هيچ نويسندهاي بدهكاري ندارد كه بنشيند جزیيات خاطرات زندگي او را بخواند يا به حديث نفس او تمام و كمال گوش بدهد. گرچه تو الان از من طلبكاري.
شما بحثي را اين وسط باز كرديد كه خيلي دوست دارم من هم حرفهايم را بهعنوان نويسنده و خواننده نسل خودم بزنم اما گفتوگو خيلي طولاني ميشود و از صحبت راجع به كتاب هم دور ميشويم.
خيلي هم خوب است. من از آن استقبال ميكنم. نسل ما كه حسابي «مَنمَن» كرد. ببينيم شما با «مَنمَن»هايتان به كجا ميرسيد.
شهروند
1 دیدگاه
ناشناس
واقعا این چه جور گفتوگویی بود. مصاحبه گر کاملا سوالهای بی ربط می پرسید و هر می خواست بگوید من هم آدم مهمی هستم و ارسطویی هم از فرط تفرعن نمی دانست دیگر چه بگوید. ترکیبی فاجعه بود.