اشتراک گذاری
در نوشتن بيشتر به چخوف تمایل دارم
کازئو ایشیگورو برخلاف اسمش که ژاپنی است، یک نویسنده بریتانیایی است. از عمر شصتودو سالهاش (متولد ۱۹۵۴، ناگازاکی)، فقط پنج سالش را در ژاپن بوده: از تولد تا پنج سالگی. اولین کتابش «منظره پریدهرنگ تپهها» (ترجمه فارسی: امیر امجد، نشر نیلا) را در ۲۷ سالگی منتشر کرد که مورد توجه قرار گرفت. اما با کتاب دومش بود که بیشتر دیده و خوانده شد: «هنرمندی در دنیای شناور» (ترجمه فارسی: یاسین محمدی، نشر افراز). اما ایشیگورو با سومین رمانش «بازمانده روز» -که برایش جایزه بوکر را به ارمغان آورد- بود که به خواننده ایرانی شناسانده شد. ترجمه خوب نجف دریابندری از این رمان، ایشیگورو را یکی از نویسندههای محبوب ایرانیها کرد. «تسلیناپذیر» (ترجمه سهیل سمی، نشر ققنوس) و «هرگز رهایم (ترکم) نکن» (با دو ترجمه: مهدی غبرایی و سهیل سمی) و «وقتی یتیم بودیم» (ترجمه مژده دقیقی، نشر هرمس) از کارهای بعدی ایشیگورو بودند. آخرین اثر ایشیگورو که بعد از یک دهه در سال ۲۰۱۵ منتشر شد، «غول مدفون» نام دارد که با چهار ترجمه به فارسی منتشر شده: ترجمه امیرمهدی حقیقت در نشر چشمه، ترجمه سهیل سُمی در نشر ققنوس، ترجمه آرزو احمی در نشر روزنه، و ترجمه فرمهر امیردوست در نشر میلکان. آنچه میخوانید گفتوگوی سوزانا هانول خبرنگار پاریسریویو با کازئو ایشیگورو است که آرزو مرادی از زبان انگلیسی ترجمه کرده است:
در ژاپن به دنيا آمديد و در سن پنج سالگي به انگلستان مهاجرت كرديد. چقدر خود را ژاپني ميدانيد؟
كاملا شبيه انگليسيها نيستم چون توسط پدر و مادري ژاپني و در خانهاي كه در آن به زبان ژاپني صحبت ميشد بزرگ شدم. پدر و مادرم فكر نميكردند قرار است براي مدتي طولاني اينجا بمانند. آنها حس ميكردند بار مسئوليتي بر شانه دارند كه طبق آن بايد ارتباطم را با ارزشهاي ژاپني حفظ كنم. پيشينه متمايزي دارم. متفاوت فكر ميكنم و ديدگاههايم كمي متفاوتاند.
آيا ميتوان گفت نيمي از وجود شما مملو از فرهنگ انگليسي است؟ يا حس ميكنيد كاملا انگليسي هستيد؟
اينطور نيست كه دو/ سوم وجود آدمها از ارزشي پر شده باشد كه مغاير با يك/ سوم باقيمانده باشد. خلقوخو، شخصيت و ديدگاه آدمها هيچوقت اينچنين مجزا نميشود. درنهايت، به تركيب يكنواخت مضحكي ميرسيد. اين نمود خود را در اواخر همين قرن بيشتر نشان خواهد داد؛ يعني آدمهايي با پيشينه فرهنگي و نژادي مختلط. اين روالي است كه جهان در پيش گرفته است.
شما هم جزو پرشمار نويسندگان انگليسيايد كه مثل معاصران خود خارج از انگلستان به دنيا آمدهايد: آيا با آنها احساس هويت مشتركي ميكنيد؟ منظورم افرادي همچون تيموتي مو، بن اُكري و… است.
تفاوت فاحشي بين آدمي مثل من و كسي كه از كشوري ديگر كه متعلق به امپراتوري بريتانيا ميآيد وجود دارد. رابطهاي خاص و قوي بين كسي كه در هند و تحت لواي انديشه قدرتمند بريتانيا به عنوان كشور مادر بزرگ شده با سرمنشا مدرنيته، فرهنگ و آموزش وجود دارد.
شما در مورد زبان خودفريبي سخن ميگوييد؛ زباني كه توسط تمامي راويان آثارتان توسعه يافته؛ زباني كه مخصوصا به دور محور خطاپذيري حافظه ميچرخد. به نظر ميرسد آدمهاي داستانهايتان به وقت صلاح فراموش ميكنند و به ياد ميآورند؛ يا در موقعيتي اشتباه چيزي را به ياد ميآورند يا حادثهاي تلفيقشده در حادثهاي ديگر را به ياد ميآورند. مطلب مورد بحث، طفرهرفتن آدمها از امور، خواه به صورت خودآگاه و خواه ناخودآگاه است. فكر ميكنيد اين قضيه مربوط به چه نوع شناختي است؟
در مراحلي بايد بدانند كه از چه چيزي خودداري كنند و اين مسيرهايي را كه بايد از طريق ذهن خود و گذشته بگذرانند تعيين ميكند. اين تصادفي نيست كه معمولا نسبت به گذشته نگرانند. آنها به اين دليل نگرانند كه احساس ميكنند چيزي در آنجا كاملا درست نيست. البته اين حافظه است كه محل اين خيانت وحشتناك است. ابهامات زياد حافظه منجر به خودفريبي ميشود. و بهاينترتيب، اغلب اوقات موقعيتهايي هستند كه مجوز شخص براي پديدآوردن مندرآوردي نسخههايي از آنچه كه در گذشته اتفاق افتاده است به سرعت از بين ميرود. نتايج زندگي آدمها و مسئوليت زندگيشان درك ميشود.
نوشتن رمان برای شما چگونه است؟
وقت بسيار زيادي را بايد صرف نوشتن پيشنويس نهايي رمان كنم. نوشتن رمان را كمتر از يك سال ميتوانم تمام كنم، اما پيشزمينه كار زمان زيادي را از من ميگيرد: آشناشدن با زمينهاي كه قرار است در مورد آن بنويسم. كمابيش بايد در مورد مضمون و موضوع مورد تمركز كتاب و همچنين آدمهاي اثر تحقيق كنم.
حتي قبل از شروعكردن به نوشتن؟
بله، در اين زمينه نويسنده بسيار محتاطي هستم. نميتوانم اول كاغذي توي ماشين تايپ بگذارم و بعد شروع كنم به فكركردن و ببينم چه در چنته دارم. براي نوشتن بايد نقشه واضحي پيش رويم داشته باشم.
تابهحال معلومتان شده كه حين نوشتن رمان به پيشنويسهايي كه از قبل آماده كردهايد پايبنديد؟
بله كموبيش. البته براي نخستين رمانم كمتر. يكي از درسهايي كه سعي كردم بين نخستين و دومين رمانم به خودم آموزش بدهم نظم موضوعي بود. هر چقدر هم كه پيرنگ و ايده اصلي رمان جذاب و خاص باشد باز هم براي نويسنده لغزشهايي در نگارش آن پيش ميآيد. اگر نويسنده به طرح كلي پايبند نباشد بايد آن را رها كند و به دنبال چيزي كه در پي آن هست برود. در نخستين رمانم اين تجربه را داشتم كه چيزهايي فراتر از موضوعي كه در ذهن داشتم كشف كردم. اما، در حال حاضر در پي دستيابي به یک بههمريختگي هستم كه برخي از نويسندگان در مراحل نوشتن به آن متوسل ميشوند و شك دارم كه به طرحشان پايبند باشند.
يعني با دنبالكردن آثارشان!
آثار دو غول ادبيات روس يعني چخوف و داستايفسكي را مطالعه كردهام. تا به امروز در حرفه نويسندگيام بيشتر به چخوف ميل داشتهام. به آن لحن ظريف، دقيق، محتاط و كنترلشدهاش. اما، گاهي اوقات به آن نوع اداكردن/بهزبانآوردن درهموبرهم داستايفسكي حسادت ميكنم. با اين تكنيك به چيزهايي دست مييابد كه اگر داستايفسكي نباشي به هيچ وجه نميتواني به دستش بياوري.
با داشتن طرح هم نميتواني به آن دست يابي.
بله درست است. در آن آشفتگي چيزي است بسيار با ارزش. زندگي پيچيده است. گاهي اوقات متعجب ميشوم كه آيا كتابها بايد مرتب و خوشفرم باشند؟ آيا تحسين و تمجيد است كه بگوييم فلان كتاب ساختار زيبايي دارد؟ و آيا اين نقد است كه بگوييم بخشيهايي از كتاب باهم جور درنميآيد؟
فكر كنم مساله اصلي چگونگي تاثيرش بر خواننده است.
حس ميكنم مشتاق تغيير اين مقوله هستم. در نويسندگيام هنوز بخشي است نامكشوف كه بايد آن را هم كشف كنم. منظورم همان بخش مغشوش، بينظم و بيساختار است.
شما از همان ابتداي نوشتن رمان با موفقيت مواجه شديد. آيا اثري چاپنشده از دوران نوجواني داريد؟
بعد از دانشگاه يعني زماني كه با آدمهاي بيخانمان در غرب لندن كار ميكردم، نمايشنامه راديويي نيمساعتهای نوشتم و براي بي.بي.سي فرستادم. برگشت خورد، اما پاسخي كه داده بودند برايم روحيهآور بود. مورد پسندشان واقع نشده بود، اما نخستين اثر دوران نوجوانيام بود كه برايم مهم نبود مردم آن را ميشنوند يا خير. اسمش «سيبزميني و عشاق» بود. وقتي كه دستنوشته را ارسال كردم املاي كلمه «سيبزميني» را اشتباه نوشته بودم و شده بود «شيبزميني»!
از پنج سالگي ديگر به ژاپن بازنگشتهاي. والدينت همچنان تا چه حدي خصلت ژاپنيبودنشان را حفظ كردهاند؟
مادرم دقيقا مثل ديگر زنان ژاپني همنسلش است؛ ژاپني كه با استانداردهاي امروزي طرفدار حقوق زنان است. وقتي فيلمهاي قديمي ژاپن را ميبينم، متوجه ميشوم كه زنان زيادي درست مثل مادرم حرف ميزنند و رفتار ميكنند. زنان ژاپني از ديرباز به قدري متفاوت از مردان حرف ميزدند؛ گويي زباني خاص خود را داشتند. وقتي مادرم در دهه هشتاد به ژاپن رفت ميگفت از اينكه دختران جوان به زبان مردان حرف ميزدند مبهوت شده. در هنگام حمله اتمي مادرم در ناگازاكي بود. اواخر دوران نوجوانياش بود. خانهشان تقريبا ويران شد و زماني به عمق ويراني پي بردند كه شبي باران باريد. آب از سقف خانه چكه ميكرد. مادرم تنها فرد خانوادهشان بود که به هنگام بمباران صدمه دید. تكهاي از آوار به او آسيب رساند. وقتي كه خانوادهاش براي كمك به شهر رفته بودند او در خانه در حال استراحت بود. اما ميگويد وقتي به جنگ فكر ميكنم بيشترين چيزي كه باعث ترسم ميشود بمب اتمي نيست. بدترين خاطرهاي كه به ياد دارد وقتي است كه در پناهگاهي زيرزميني در كارخانهاي كه كار ميكرده هنگام حمله هوايي پناه گرفته بودند. همه در تاريكي نشسته بودند و بمبها درست بالاي سرشان فرود ميآمدند. همهشان فكر ميكردند كه قرار است بميرند. در كل پدرم اصلا شبيه ژاپنيها رفتار نميكرد. چراكه در شانگهاي به دنيا آمده. او شخصيتي چيني داشت. به همين دليل بود كه وقتي اتفاق بدي ميافتاد لبخند ميزد.
دليل مهاجرت خانوادهتان به انگلستان چه بود؟
در ابتدا قرار بود يك سفر كوتاه باشد. پدرم اقيانوسشناس بود و رئيس موسسه ملي اقيانوسشناسي بريتانيا به خاطر اختراعش او را دعوت كرد. اختراعي كه مربوط به حركات توفان بود. هرگز كاملا متوجه نشدم كه دليلش چه بود. موسسه ملي اقيانوسشناسي در طي جنگ سرد راهاندازي شد و جوي محرمانه برآن حاكم بود. پدرم براي ديدن آن مكان از درون جنگلي ميبايست عبور كند. من تنها يكبار به آنجا رفتم.
چه احساسي نسبت به اين مهاجرت داشتيد؟
فكر نميكنم ميتوانستم مفهومش را درك كنم. به همراه پدربزرگم به فروشگاهي در ناگازاكي براي خريد اسباببازي رفته بودم. اسباببازي شامل يك مرغ بود و يك تفنگ كه بايد با آن به مرغ شليك ميكردم و اگر به هدف ميزدم يك تخممرغ بيرون ميآمد. اما، اجازه نداشتم كه اسباببازي را به انگلستان ببرم. اين اصليترين چيزي بود كه نسبت به آن نااميد شدم. سفرمان با هواپيما سه روز طول كشيد. به ياد دارم كه سعي ميكردم روي صندلي بخوابم. مردم گريپفروت ميآوردند و هر وقت كه هواپيما براي سوختگيري ميايستاد مرا بيدار ميكردند. بعد از آن تا سن نوزده سالگي ديگر سوار هواپيما نشدم. هرگز به ياد ندارم كه در انگلستان احساس نارضايتي داشته باشم. هرچند فكر كنم وقتي بزرگتر شدم شرايط بسيار سختتر شد و به ياد ندارم كه مشكلي با زبان انگليسي داشتم اگرچه هرگز كلاس نرفتم. عاشق فيلمهاي كابويي و سريالهاي تلويزيوني بودم و تا حدي با كمك آنها زبان انگليسي را ياد گرفتم. هنرپيشههاي مورد علاقهام لارامي، رابرت فولر و جان اسميت بودند. عادت داشتم كه فيلم «رنجر تنها» را كه به همان نسبت در ژاپن هم معروف بود ببينم. آن گاوچرانها را تحسين ميكردم. آنها به جاي گفتن «بله»، از كلمه «حتما» استفاده ميكردند و معلمم ميگفت كازئو، منظورت از حتما چيست؟ مجبور بودم متوجه شوم كه شيوه حرفزدن رنجر تنها با شيوه حرفزدن رهبر گروه كُر متفاوت است.
وقتي بچه بوديد زياد كتاب ميخوانديد؟
قبل از اينكه ژاپن را ترك كنيم ابرقهرماني به اسم گکوکامن (GEKKOKAMAN ) بسيار معروف بود. عادت داشتم كه در كتابفروشيها بايستم و تصاويري را كه از ماجراجوييهايش در كتابهاي كودكان رسم شده بود حفظ كنم. بعد به خانه ميرفتم و آنها را ميكشيدم. به مادرم ميگفتم نقاشيهايم را به هم منگنه كند تا شبيه كتاب شود. در گيلفورد وقتي كودك بودم، تنها كتاب انگليسي كه ميخواندم «كميك ببين و ياد بگير» بود. كتابهايي آموزشي براي كودكان بريتانيايي بودند. مقالاتي كسلكننده در مورد اينكه چطور ميشود دچار برقگرفتگي شويد و اينجور چيزها. آنها را دوست نداشتم. در مقايسه با چيزهايي كه پدربزرگم از ژاپن برايم ميفرستاد بسيار بيرنگ بودند. يك سري بستههاي به خصوص ژاپني هستند كه فكر كنم هنوز هم وجود دارند. يك نسخه بسيار بهترتر از كميكهاي «ببين و ياد بگير». بستههايي كه شامل يكسري وسايل بازي و متنهاي آموزشي كه همهشان پر بود از نقاشيهاي رنگاوارنگ. از طريق اين بستهها با شخصيتهاي كارتوني كه پس از رفتنم از ژاپن معروف شدند آگاه ميشدم. مثل نسخه ژاپني جيمز باند. به او جيمز باند ميگفتند، اما كوچكترين شباهتي به جيمز باندي كه يان فلمينگ يا شان كانري خلق كرده بودند نداشت. جيمز باند ژاپني هم مانگا [به معناي صنعت کمیکاستریپ يا نشريات کارتونیست كه در كشور ژاپن رونق فراواني دارد و از دهه ۱۹۵۰ به بعد شروع به گسترش كرد.] بود. به نظرم جالب و سرگرمكننده بود. در بين طبقات متوسط بريتانيا، جيمز باند به عنوان نماينده تمام چيزهايي كه در جامعه مدرن اشتباه بودند تلقي ميشد. مجموعه فيلمهايش نفرتانگيز بودند و ميشد با ديدنشان كلكسوني از فحش ياد گرفت. جيمز باند پايبند به اخلاق نبود؛ چراكه مردم را به گونهاي ناجوانمردانه از بين ميبرد.
آيا شما طرفدار داستايفسكي هستيد؟
بله، بله. همچنين چارلز ديكنز، جین آستین، جورج اليوت، شارلوت برونته و ويلكي كالينز كه آن رمان اصيل قرن نوزدهمياش را – ماه الماس- نخستينبار در دانشگاه خواندم.
آرمان