اشتراک گذاری
دشمن؛ كتابهاي زمانه
ميچيكو كاكوتاني*
وندادجليلي
ما اغلب دستكم با طرح كلي داستان رابينسن كروزو كه دانيل دفو آن را در سال ۱۷۱۹ نوشت، آشناييم؛ رابينسن كروزو، بياعتنا به خواسته خانوادهاش كه مشغول كسبوكاري شود و زندگي آرامي براي خودش مهيا كند، راه اقيانوس را در پيش ميگيرد. طي يكي از سفرهايش، كشتياش در آبهاي حوالي آمريكاي جنوبي سانحه ميبيند. او كه تنها كسي است كه از حادثه جان بهدر برده، خود را به جزيرهاي ميرساند و بر آن ميشود تا به بهترين وجه ممكن بر مصيبتي كه گريبانگيرش شده فائق بيايد. بلمي ميسازد، مواد خوراكي، اسلحه، البسه و ابزارهايي از كشتيشكسته برميدارد و به جزيره ميبرد، با چيزهايي كه در اختيار دارد براي خودش پناهگاهي ميسازد و باغي ميكارد. وقتش را به خواندن انجيل ميگذراند، خاطرات روزانهاش را مينويسد و خدا را شكر ميگويد كه اسباب نجاتيافتنش را فراهم آورده است. يكبار با آدمخواران درگير ميشود، مردي را كه دربند كردهاند نجات ميدهد و او را جمعه مينامد. كروزو عاقبت به همراه جمعه نجات پيدا ميكند، ماجراهايي ديگر از سر ميگذراند و سرانجام به وطنش انگلستان ميرود. اما جي. ام. كوتسي در رمان «دشمن» نسخه متفاوتي از داستان رابينسون كروزو بازگو ميكند؛ نسخهاي كه در آن، در عين تخريب و خلق دوباره قصه مشهور دفو، بر پروسه داستانسرايي و رابطه ميان واقعيت و هنر تاكيد ميكند. چنانكه كوتسي، يا درواقع قهرمان داستانش، زني به نام سوزان بارتن، تعريف ميكند، رابينسون كروزو درحقيقت شخصيتي ملالانگيز است: مردي ترشرو كه نقشي فرعي در دراماي جان بهدربردن و فرار خود سوزان بارتن دارد.
چنانكه برميآيد سوزان سالها قبل از وقوع داستان به قصد يافتن دختر گمشدهاش از كشورش خارج شده است. پس از گذراندن دو سال در برزيل به اميد يافتن دخترش، سوار يك كشتي باري ميشود كه به سوي ليسبون ميرود. در كشتي شورش درميگيرد و سوزان را به همراه جسد ناخداي كشتي در قايقي به دريا ميسپارند. خوشبختانه امواج سوزان را به ساحل جزيرهاي ميبرد و در اين جزيره مردي به نام رابينسون كروزو و نوكر جاننثارش جمعه او را نزد خودشان ميبرند. ظاهرا جمعه گنگ است، كروزو ميگويد بردهداري كه پيشتر صاحبش بوده زبانش را بريده است. خود كروزو مردي است بدخلق و كمحرف كه حاضر نيست پيشنهاد سوزان را بپذيرد و چيزهايي از ويرانه كشتي به جزيره بياورند، پناهگاه كوچك و بيامكاناتش را آراستهتر كنند و در ضمن اتفاقاتي را كه برايش رخ داده بنويسند تا باقي بماند. سوزان به كروزو ميگويد: «وقتي از دوردورها به زندگي نگاه ميكني يواشيواش ديگر چيز خاصي در آن نميبيني. كشتيشكستهها همه عين هم ميشوند و پناهآوردهها به جزاير عين هم، همه آفتابسوخته، تنها، با لباسي از پوست حيواناتي كه كشتهاند. چيزي كه ماجراي تو را فقط مختص خودت ميكند و تو را از ملوانهاي كهني كه پاي آتش، افسانههاي هيولاها و پريهاي دريايي را سينهبهسينه نقل ميكنند جدا ميكند، هزاران كار كوچكي است كه شايد امروز بهنظر بياهميت باشند.» كروزو به اين حرفها بياعتناست: «هرچه ارزش بهيادماندن داشته باشد فراموش نكردهام.» ظاهرا همينقدر هم بيعلاقه است كه به فكر گريختن از جزيره بيفتد: «شايد بهتر است كه او اينجا باشد و من اينجا باشم و تو هم اينجا باشي، گيرم ما جور ديگري فكر كنيم.» در جزيره كروزو نه از آدمخواران اثري هست و نه از ماجراجوييهاي بزرگ خبري؛ روزهاي كشتيشكستگان به روزمرگي يكنواخت بيدارشدن، غذاخوردن و انتظار كشيدن ميگذرد. هرچند عاقبت همهشان نجات پيدا ميكنند، كروزو حين سفر در كشتي نجاتدهنده ميميرد و سوزان و جمعه گنگ را باقي ميگذارد تا قصهاش را بگويند.
سوزان كه در خودش استعداد سخنسرايي نمييابد، بر آن ميشود تا از قصهگويي كاركشته به نام آقاي فو (كه جايي ديگري به نام «دانيل دفو، نويسنده» به او اشاره شده) كمك بگيرد و تلاش ميكند حقايق داستان كمحادثهاش را در چند نامهاي مطرح كند كه براي او مينويسد. حين اين كار به اين فكر ميافتد كه قصههاي مختلفي كه كروزو درباره خودش برايش گفته تا كجا حقيقت داشته و سرگذشت واقعي جمعه از چه قرار بوده است؛ زبانش را چگونه بريدهاند؟ آيا كروزو واقعا در حق او ياري و مهرباني كرده بود؟ و افكاري ديگر از ايندست. در هيچ كجاي داستان كاملا خاطرجمع نميشويم كه روايت سوزان از زندگياش چقدر صحت دارد و سوزان نيز لحظهلحظه دستخوش ترديدهاي بيشتري درباره بهرههايي ميشود كه آقاي فو از زندگياش برميدارد. در اين ميان رابطه رقابتگونهشان نيز مدام آشكارتر ميشود؛ با درگرفتن تنشهاي ميان سوژه و مولف، فرشته الهامبخش و نويسنده، آقاي فو شخصيتش را آنطور كه مشهور شده نمايان ميكند. سوزان ميگويد ميخواهد در كتاب آقاي فو حقايق را بيان كند، اما آقاي فو بيشتر در فكر موضوعاتي از قبيل ضرورت دراما (كه علت طرح پرسشهايش درباره آدمخواران است)، ساختن تعليق در روايت و حفظ پيوستگي آن است. كوتسي حين توصيف روابط سوزان با كروزو و ماجراهاي ديگري كه از سر گذرانده، از قلمرو روايي و زمينه فلسفي آشنا براي خوانندگان آثار داستاني پيشينش فراتر ميرود. آنطور كه در رمان «در قلب كشور» رابطه پوياي ميان خيال و واقعيت بررسي ميشود، آنطوركه در رمان «در انتظار بربرها» پرسشهايي درباره تمدن و آنتيتز آن (آزادي بربرگونه) مطرح ميشود و آنطور كه در «زندگي و زمانه مايكل ك» مواجهه فردي معصوم را با فشارهاي تاريخي به تصوير ميكشد. نوشتار اين كتاب، همانند این دو رمان آخری، سرراست و دقيق است؛ مناظر را به صورتي افسانهاي اما صريح به تصوير ميكشد. بااينهمه اينبار نيروهاي كاركردي بيش از آنكه تاريخ يا سياست باشد، هنر و تخيل است؛ چطور كسي ميتواند داستان فردي ديگر را بفهمد و به «زبان» برگرداندش؟ ما چطور تفسيرهامان را با تفسيرهاي ديگران انطباق ميدهيم (خاصه در مواردي شبيه وضع جمعه، كه گنگبودنش سبب ميشود امكان مخالفتكردنش با تفسيرهاي ما منتفي شود)؟ نويسنده چه مسئوليتهايي به موضوع كار و منبع هنرش ممكن است داشته باشد؟ كوتسي اين پرسشها را بسيار باشكوه و كمترمتظاهرانه مطرح میکند.
و سرانجام بايد گفت اين رمان، كه به روشي تا حدي نفسگرايانه به ادبيات و پيامدهاي آن ميپردازد، از گرايش انتقادي تند و طنين اخلاقي «زندگي و زمانه مايكل ك» و «در انتظار بربرها» برخوردار نيست، بااينحال، گواهي صريح بر ذكاوت، قدرت تخيل و مهارت کوتسی است.
* نویسنده و منتقد آمریکایی و برنده جایزه پولیتزر نقدنویسی
آرمان