Share This Article
‘
تايتانيك؛ تلنگر عشق
درباره «هر كسي به فكر خودش» اثر بريل بينبريج
جان مولان
ترجمه: سلما رضوانجو*
وقتي مورگان سوار بر تايتانيك ميشود اين راوي جوان و ثروتمند و امريكايي داستان «هركسي به فكر خودش» به سختي موفق ميشود كابين خودش را پيدا كند. او به پيشخدمتش مك كينلي گله ميكند كه هيچ كدام از كاركنان كشتي براي راهنمايياش نيامدهاند و مككينلي خيلي خونسرد جواب ميدهد: «چه عجيب آقا» براي لحظهاي من و شماي خواننده تصور ميكنيم كه درگير داستاني هستيم از تقابل طبقات اجتماعي (در اين دستهبندي سفت و سخت طبقات كشتي، آدمهاي طبقات پايينتر به طرز عجيبي زيرك و بعضا طعنه زن هستند.)
حرف مككينلي نمادي از همه اتفاقاتي است كه در كشتي ميافتد. هرجايي كه ميرود شخصيتهايي را ميبيند كه اسرارآميز هستند و طوري رفتار ميكنند كه اورا گيجتر و گيجتر ميكنند. تكههاي جالبي از مكالمات را ميشنود و مثل كسي كه در يكي از داستانهاي آگاتا كريستي باشد در هر شخصيتي بخشي مرموز ميبيند، اما بر خلاف داستانهاي كريستي كه هر كسي نقش بازي ميكند و خودش نيست، در اينجا هركسي دقيقا چون خودش است اسرارآميز است. بخشي از معماها و رازها ناشي از خود شيوه روايي داستان هستند. يك تكگويي طولاني كه ما را تا لحظه غرق شدن كشتي پيش ميبرد و تصويري در اختيارمان ميگذارد كه تنها در پايان داستان آن را كاملا درك ميكنيم. فصل آغازين كتاب اما ما را دوباره به عقب ميبرد، به شبي كه تايتانيك فردايش از بندر حركت ميكند وقتي مورگان مردي را در حال مرگ در ميدان لندن ميبيند. اين ماجرا خيلي بعد زماني كه زني در كشتي عبارت «تلنگر عشق» را به كار ميبرد، براي مورگان روشن ميشود. اين زن آن مرد را ميشناخته است، گرچه رابطه شان دقيقا توصيف نميشود.
راوي داستان با خلاصهگوييهايش خود به اسرار ماجرا ميافزايد. پيش از آنكه عمارت دايياش را در كنزينگتون ترك كند و به ساوتهمپتون سفر كند، بايد كار مهمي را انجام بدهد: « در راهرو مكث كردم، كاري را كه بايد ميكردم، انجام دادم ـ ثانيهاي بيشتر لازم نبود ـ با آستينم آن تابلوي گردوخاكگرفته را پاك كردم و سمت پلهها رفتم. »
همين به تنهايي سر نخي است زيرا قاب گرد و خاك گرفته نشاندهنده اين است كه جاي چيزي خالي مانده است و كمي جلوتر در كشتي از زبان خود مورگان توضيح اين اتفاق را ميشنويم: «قاب نقاشي را از جيب كتم بيرون آوردم و روي ميز گذاشتم»، اين تصويري از يك دختر است و كمي بعد هم براي دوستش ملچت توضيح ميدهد كه عكسي از مادرش را دزديده است، عكس كه پيش از تولد او كشيده شده است اما ملچت هيجانزدهتر از اين است كه متوجه حرفهاي او باشد و صدايش را بشنود. بعدها مورگان با فكر اينكه دزدي كرده است با ترسي لذتبخش به خود ميلرزد و هنوز گرفتار اين ترس كودكانه است كه كار بد بدون شك نتيجه بدي هم خواهد داشت. اما حرفي درباره انگيزهاش در دزديدن اين عكس نميزند. اما مورگان به ما گفته است كه پدرش پيش از به دنيا آمدن او مرده و مادرش وقتي مرده كه او دو ساله بوده است. او را خاله و دختر خالهاش بزرگ كردهاند و او در واقع خواهرزاده ناتني يكي از ثروتمندترين مردان امريكا، بانكداري به نام جي. پي. مورگان است كه صاحب اين نقاشي هم به حساب ميآيد. در اينجا هم او درباره احساساتش نسبت به اين مادري كه هرگز درست نشناخته ما را در غباري از ناگفتهها رها ميكند. راوي داستان البته در دنيايي ثروتمند بزرگ شده است اما قصه او فراتر از اينهاست. او در دوازده سالگي از اتفاقات دهشتناك ديگري كه ظاهرا در دوران نوزادي برسرش آمده بود، از بريدههاي پراكنده روزنامههايي كه جك (احتمالا با انگيزه آزار) به دستش داده بود خبردار شده است. اما باز هم اين ماجراها را در اينجا دقيق توضيح نميدهد.
او قاب عكس را در كابينش قرار ميدهد و بر حسب اتفاق مردي به نام اسكورا زني را كه در نقاشي است ميشناسد و به او كمي درباره مادرش ميگويد و بخشي از اين رازها را روشن ميكند. اسكورا براي او ماجرايي را تعريف ميكند كه در آن مورگان شاهدي بر يك قتل است كه كمكم خاطرات محوي را براي او زنده ميكند. تفاوت ميان معما و اسرارآميز بودن اين است كه معمولا براي معماها جوابي هست. معماي كودكي مورگان هم حل ميشود اما با اين همه راز خاطرات درهم و برهم او همچنان باقي ميماند.
اسكورا درواقع تاريكيهاي زندگي را به راوي داستان نشان ميدهد. او خودش هم شخصيتي اسرارآميز دارد. نخستين چيزي كه دربارهاش ميشنويم اين است كه لب پايينياش جاي زخمي دارد و طي داستان توضيحات و حدس و گمانهاي متفاوتي را درباره آن ميشنويم. يكي ميگويد كه در اثر لگد اسلحه موزر اينطور شده است. يكي ديگر ميگويد كه در برخورد با يك گاو وحشي در اسپانيا اينطور شده است، ديگري ميگويد زخم به جاي مانده از يك دوئل است. اما خود اسكورا براي مورگان تعريف ميكند كه يك طوطي در يك فروشگاه بزرگ لبش را زخمي كرده است: «زخم روي لب من نتيجه گپزدن با يه طوطي دمبلند امريكايي توي يه فروشگاه در كيپتاونئه… » و ميگويد كه خون چنان از لبش سرازير شده بوده كه انگار چاي از قوري بيرون ميزند.
به نظر ميرسد كه او همه را ميشناسد، اما مرتبه اجتماعي و حتي شغلش را هيچ كسي نميداند. مورگان با خودش فكر ميكند: «شايد پزشك بود، اما در عين حال امكان داشت ناشر روزنامه هم باشد. » مورگان اين مرد مرموز را ستايش ميكند ولي ناخواسته در ماجراجوييهاي عاشقانه اسكورا بازيچه و قرباني ميشود و وقتي به اسكورا گلايه ميكند جواب ميشنود كه: «پسرك عزيزم، هنوز ياد نگرفتي كه رسم روزگار اينه، هر كسي به فكر خودشه؟»
اين حرف او در زمان غرقشدن كشتي به مورگان ثابت ميشود، اما حتي پيش از آنكه قهرمانان داستان بينبريج به پايان فاجعهبارشان نزديك شوند هم اين حرف اسكورا بارها به اثبات ميرسد. «شب چنان آرام بود و دريا چنان ساكن و فضا چنان ناهمگون با فاجعهاي كه پيش چشمهايمان رخ ميداد كه من هم تصميم گرفتم به او اقتدا كنم. دست بلند كردم و انگار بخواهم سلام كنم، انگشتهايم را برايش تكان دادم. گويي هردوي ما مهمانان يك جشن هستيم و بديهيترين كار برايمان سلامدادن از دور به دوستي آشنا است. دهان باز كردم تا حرفي بزنم يا سلامي بكنم، اما چيزي به زبانم نيامد. يادم هست كه به كفش پاي راستم نگاه كردم كه هنوز برق واكس بينقص و تميزش را داشت و بعد آماده شدم كه به سمتش كه به نردهها چسبيده بود حركت كنم. »
* مترجم رمان «هر كسي به فكر خودش»
اعتماد
‘