Share This Article
سردرگمیهای حقوقبشر با نگاهی به نمایشنامه «مرگ و دختر جوان» آریل دورفمان
شوبرت را از قبر بیرون میكشم
پیام حیدرقزوینی
«مرگ و دختر جوان» آریل دورفمان اگرچه به شیلی بعد از دوران پینوشه مربوط است، اما وضعیتی را توصیف میكند كه میتوان آن را به وضعیت سیاستزداییشده جهان معاصر تعمیم داد. ازاینروست كه دورفمان در ابتدای متن نمایشنامه، زمان آن را زمان حاضر (اواخر قرن بیستم) و مكانش را كشوری میداند كه میتواند شیلی باشد و چهبسا هر كشور دیگری كه بهتازگی از بند دیكتاتوری رها شده است. دورفمان در نمایشنامهاش نشان میدهد كه چطور آثار یك دیكتاتوری با ازمیانرفتن دیكتاتور همچنان باقی میماند و به حیاتش ادامه میدهد. نمایشنامه او همچنین نقدی ریشهای به فعالیتهای حقوقبشری كه از امر سیاسی تهی شدهاند نیز هست.
«مرگ و دختر جوان»، نمایشنامهای كوتاه و سهپردهای با سه شخصیت است. زنی حدودا چهلساله با نام پائولینا سالاس، شوهرش با نام ژراردو اسكوبار كه وكیلی چهلوچند ساله است و پزشكی حدودا پنجاهساله با نام روبرتو میراندا. زمان نمایش، به اندكی بعد از آزادی شیلی از دیكتاتوری پینوشه مربوط است. بااینحال هنوز وحشت بازگشت او یا طرفدارانش به قدرت وجود دارد و دولت جدید بهدنبال گذاری آرام از وضعیت پیشین است. نمایشنامه با وحشت پائولینا آغاز میشود، وحشتی بازمانده از دوران پیشین. او و شوهرش برای گذراندن تعطیلات به خانهای ییلاقی در كنار دریا رفتهاند و پائولینا كه در خانه تنها است، وقتی صدای ماشینی را از بیرون میشنود وحشتزده تفنگی كه در خانهشان هست را برمیدارد و منتظر میماند. بعد، صدای ژراردو را میشنود كه با یكنفر حرف میزند و سپس شوهرش وارد خانه میشود. ماشین ژراردو در راه پنچر شده و غریبهای كمكش كرده تا به خانه برسد. ساعتی بعد، باز هم صدای ماشینی از بیرون خانه آنها میآید. این همان مردی است كه به ژراردو كمك كرده بود و حالا آمده تا زاپاس ماشین ژراردو را به او پس دهد. این مرد، در راه بازگشت به خانهاش اسم ژراردو را در رادیو میشنود كه بهعنوان یكی از اعضای كمیتهای كه توسط رئیسجمهور شكل گرفته انتخاب شده است. كمیتهای كه مسئولیت بررسی جنایات دوره پینوشه را برعهده دارد و قرار است درباره كشتهشدگان آن دوران گزارشهایی تهیه كند. مرد غریبه، دكتر میراندا، به دعوت ژراردو به خانه او و پائولینا میآید و با اصرار ژراردو شب را نیز در آنجا میماند. تا اینجا همهچیز عادی است اما فردا صبح، پائولینا پیش از بیدارشدن شوهرش، با تفنگ به سراغ دكتر میراندا میرود و او را روی صندلی میبندد و درواقع گروگانش میگیرد. پائولینا از زندانیان دوران پینوشه است و در مدت زندانش شدیدترین شكنجهها را تحمل كرده است. او با شنیدن صدای دكتر میراندا، به یاد مردی میافتد كه در زندان از او بازجویی میكرد و در آن مدت بارها به او تجاوز كرده بود. اگرچه آن دوران به پایان رسیده و مدتها از آزادی پائولینا میگذرد، اما همچنان وحشت دوران دیكتاتوری در او مانده و شكنجههای دوران زندان همچون ترومایی در او باقی مانده است. او هیچگاه جزئیات كامل شكنجههایش را حتی برای ژراردو بازگو نكرده اما عذاب روحی آن دوران همواره با او بوده است. حالا و در دوره بعد از كودتا، شوهرش، كه او نیز از مخالفان پینوشه بوده، بهعنوان عضوی از كمیته حقیقتیاب رئیسجمهوری انتخاب شده است تا بخشی از جنایات حكومت پینوشه را عیان كند. اقدام پائولینا و گروگانگیری دكتر میراندا، میتواند موقعیت ژراردو را در كمیته حقیقتیاب بهخطر بیندازد و حتی كلیت زندگی آنها را بحرانی كند. ژراردو حالا بخشی از دولت جدید است و بهعنوان یك حقوقدان نقش یك فعال حقوقبشر را دارد و كمیتهای كه در آن عضو شده را هم میتوان شبیه به تمام كمیتههای حقوقبشری دانست. پائولینا از همان ابتدا و پیش از ورود دكتر میراندا به خانهشان، در برابر كمیته تازهتشكیلشده موضع دارد. ژراردو مسئولیت این کمیته را بررسی موارد نقض حقوقبشر میداند، مواردی كه فقط به مرگ منجر شده باشند. درحالیكه خود پائولینا به بدترین شكلی شكنجه شده بیآنكه حرفی بزند و كسی را لو بدهد. بازجویان او در دوره زندان از جمله بهدنبال ژراردو بودهاند اما پائولینا همه فشارها را تحمل میكند و ردی از ژراردو به آنها نشان نمیدهد. اما حالا و بعد از تمامشدن دوران وحشت، ژراردو در كمیتهای عضو شده كه نسبت به وضعیت پائولینا و آدمهایی دیگر شبیه به او كاملا بیاعتنا است. پائولینا از ژراردو میپرسد كه «تو به حرفهای خویشاوندان قربانیان گوش میكنی، جنایتها را تقبیح میكنی، اما تكلیف جنایتكارها چه میشود؟»، و ژراردو مسئولیت این كار را متوجه قضات میداند. قضاتی كه بهاعتقاد پائولینا در طول هفده سال دیكتاتوری حتی برای نجات جان یك نفر هم قدمی برنداشتند. قضاتی كه یا همراه دیكتاتوری بودهاند یا در بهترین حالت در برابر وضعیت موجود سكوت كرده بودند و خود آنها را میتوان مسئول بخشی از جنایات دوره پیشین دانست. اختلاف فكری پائولینا و ژراردو اما وقتی عمیقتر میشود كه پائولینا بازجوی سابقش را در خانهشان حبس میكند و قصد دارد محاكمهای خصوصی ترتیب دهد. درست در اینجاست كه شكاف بزرگ میان ژراردو و پائولینا علنی میشود. ژراردو در مواجهه با اقدام همسرش، مدام به فكر موقعیت جدیدش است و نهتنها پائولینا را محكوم میكند بلكه او را دیوانهای میداند كه بهخاطر شكنجههای پیشین عقلش را از دست داده و تنها به فكر گرفتن انتقام شخصی است. اما حتی دكتر میراندا نیز میداند كه كمیتهای كه ژراردو در آن عضو است نمیتواند وضعیت او را به خطر بیندازد و قرار نیست او بهعنوان بازجوی سابق محاكمه شود. میراندا قبل از اینكه پائولینا را ببیند و به گروگان گرفته شود به ژراردو میگوید: «خب، من هم داشتم دقیقا همین را میگفتم كه شما گفتید اسمها افشا نمیشود، منتشر نمیشود، كه گفتید… البته حق شاید با شما باشد. شاید ما آخر سر هم نفهمیم این آدمها واقعا كی بودهاند. آنها تشكیلاتی دارند شبیه یكجور… مافیا. بله، یك انجمن سری. هیچكس اسامی را فاش نمیكند و همه پشت هم را دارند. نیروهای مسلح به افرادشان اجازه نمیدهند در كمیته شما شهادت بدهند و اگر احضارشان كنید، احضاریههایتان را به هیچ میگیرند و برایتان تره هم خرد نمیكنند». در چنین شرایطی است كه شكنجهگر و بازجوی سابق در كمال آرامش زندگی میكند و حتی به خانه ژراردو میرود و شب در آنجا میماند. او میداند كه ژراردو و كمیتهاش هیچ خطری برایش ندارند. اما او بیخبر است كه همسر این حقوقدان بیخطر، زندانی سابق اوست و پائولینا برخلاف شوهرش تغییرات روبنایی و سطحی را باور ندارد و در یك لحظه میتواند تصمیم بگیرد كه خودش حقاش را بگیرد و منتظر كمیته حقوقبشری شوهرش نباشد. پائولینا در تمام سالهای بعد از آزادیاش، امكان و فضایی برای حرفزدن نداشته است. او حتی شوهر حقوقدانش را نیز مخاطبی قلمداد نكرده كه بتواند با او حرف بزند. پائولینا و ژراردو درست بعد از كودتای نظامی با هم آشنا شدند. آنها به مردم كمك میكردند تا به سفارتخانهها پناهنده شوند و جان آدمها را نجات میدادند. تا اینكه پائولینا بازداشت میشود و وقتی بعد از تحمل بدترین شكنجهها آزاد میشود و به خانه ژراردو میرود، زنی دیگر را در خانه او میبیند و آزادیاش به شكنجهای دیگر تبدیل میشود. حالا سالها از آن روز گذشته است و ژراردو و پائولینا با هم ازدواج كردهاند اما تغییر حكومت و بازشدن نسبی فضا، شكاف میان این دو را علنی میكند. با تغییر فضا، ژراردو به «نمونه اعلای اعتدال» بدل شده و پائولینا اما فكر میكند آنها زیر این همه تساهل و مدارا له خواهند شد. پائولینا بعد از گروگانگرفتن شكنجهگر سابقش، و در برابر تمام استدلالهای ژراردو از حقی حرف میزند كه سالها از او دریغ شده و حتی حالا هم میشود: «اعضای كمیته فقط با مردهها سروكار دارند، یعنی با كسانی كه نمیتوانند حرف بزنند. ولی من میتوانم حرف بزنم. سالهاست كه حتی كلمهای هم زمزمه نكردهام، حتی لب از لب باز نكردهام كه بهنجوا بگویم چه فكر میكنم. سالها در وحشت از ذهن خودم زندگی… اما من نمردهام. فكر میكردم مردهام، اما نه، نمردهام و میتوانم حرف بزنم». پائولینا در دوران كودتا بهعنوان یك سوژه سیاسی، از ادامه تحصیل محروم شده بود و به زندان افتاده بود و بعد از آزادیاش همواره نقش یك قربانی را داشته است. قربانیای كه همیشه سكوت كرده است. اكنون آنچه پائولینا را به حرفزدن وامیدارد، نه تشكیل كمیته حقوقبشری در دولت بعد از كودتا، بلكه مواجهه مجدد او با نماد دیكتاتوری سابق است. او چیزهایی را به شكنجهگر سابقش میگوید كه در تمام این سالها به هیچكس نگفته بود. او حالا امكان این را پیدا كرده كه درست در چشمان دیكتاتور زل بزند و نه بهعنوان یك قربانی بهسكوتواداشتهشده، بلكه باز هم بهعنوان یك سوژه سیاسی كه بهدنبال احیای حقاش است حرف بزند. او وقتی نگرانیهای ژراردو را در مورد بهخطرافتادن موقعیتش میبیند، خطاب به او میگوید كه «بگذار كار خودم را بكنم و تو هم به كار كمیتهات برس». پائولینا برخلاف تصور ژراردو، قصد انتقامجویی و بازتولید خشونت را ندارد بلكه میخواهد حقیقت را بهگونهای درست و در پیوند با امر سیاسی افشا كند. او فقط میخواهد از میراندا اقرار بگیرد و حتی به شوهر حقوقدانش میگوید كه باید از میراندا دفاع كند. پائولینا برخلاف كمیتهای كه فقط بهدنبال حق مردگان است، میخواهد زندگیاش را بازپس بگیرد. او قبل از آنكه دستگیر شود همیشه به شوبرت گوش میداده و دكتر میراندا هم در زندان و هنگام شكنجه شوبرت پخش میكرده و پائولینا بعد از آزادیاش دیگر هیچوقت نتوانسته شوبرت گوش كند. پائولینا درست زمانی كه شكنجهگرش را به صندلی بسته است، شوبرت پخش میكند و فكر میكند از این بهبعد باز هم میتواند به موسیقی موردعلاقهاش گوش بدهد.
«مرگ و دختر جوان»، بهروشنی نشان میدهد كه فعالیتهای حقوقبشری كه از امر سیاسی تهی شدهاند در چارچوبهای ازپیشتعیینشده باقی میمانند و بیش از آنكه به دنبال احیای حق بشر باشند بهدنبال تثبیت وضع موجودند. مسئولیت كمیته حقیقتیابی كه با رفتن پینوشه شكل گرفته، نه با سوژههای سیاسی و قربانیان خشونت بلكه با حقوقدانانی است كه فقط مجازند در چارچوب و مرزهای تعیینشده فعالیت كنند و آدمی مثل پائولینا بیرون از مرزهای حقوقبشر جا دارد. وضعیتی كه دورفمان در نمایشنامهاش تصویر كرده، یادآور نقدهایی است كه منتقدین حقوقبشر و ازجمله آرنت مطرح كردهاند. آرنت در بخشی از مقالهای با عنوان «افول دولت- ملت و پایان حقوقبشر» مینویسد: «…هزینه مالی همه انجمنهای شكلگرفته بهمنظور حمایت از حقوقبشر، و همه تلاشها برای دستیابی به یك منشور جدید حقوقبشر برعهده چهرههایی حاشیهای بود – برعهده چند حقوقدان بینالمللی بیبهره از تجربه سیاسی یا بشردوستانه حرفهای كه تحت حمایت اقدامات نامطمئن ایدهآلیستهای حرفهای بودند. گروههایی كه آنها شكل دادند، اعلامیههایی كه صادر كردند، از حیث زبان و تركیب شباهتی غریب با گروهها و اعلامیههای انجمنهای جلوگیری از بدرفتاری با حیوانات داشت… نه پیش و نه پس از جنگ جهانی دوم، خودِ قربانیان در تلاشهای بسیارشان برای یافتن راه خروجی از هزارتوی سیمخاردارشدهای كه از بدِ حادثه در آن گرفتار شده بودند، هیچگاه به این حقوق بنیادین، كه چنین آشكارا از ایشان دریغ شده بود، دست نیازیده بودند. بلكه كاملا بالعكس، قربانیان در تحقیر و بیاعتنایی قدرتها نسبت به هرنوع تلاش انجمنهای حاشیهای برای تحكیم حقوقبشر بههر معنای ابتدایی یا عام آن، شریك بودند» (قانون و خشونت، رخداد نو). چنین است كه در نمایشنامه دورفمان، كمیته حقیقتیاب از پیش شكستخورده است و دیكتاتور و قربانی هیچیك آن را جدی نمیگیرند. آنچه آرنت از آن با عنوان «انتزاعیبودن حقوقبشر» یاد میكند، در مورد شكنجهشدههای دوران دیكتاتوری كاملا مصداق دارد. چراكه انسان در حقوقبشر، انتزاعی محض است و موقعیت انضمامی شكنجهشدهها و قربانیان دیكتاتوری بیرون از مرزهای این حقوق انتزاعی قرار میگیرد. آرنت حقوقبشر را حقوق كسانی میداند كه هیچ حقوقی ندارند. حقوقبشر در كمیته حقیقتیاب نمایشنامه دورفمان نیز حقوق مردگان است یا مضحكهای از حق كه فقط برای مردگان مصداق دارد. قربانی، پائولینای نمایشنامه، اما زنده است و حالا میخواهد خودش صدای خودش باشد درحالیكه در چارچوبهای حقوقبشر به هیچ گرفته شده است.
از سویی دیگر، نمایشنامه دورفمان، تاریخ نانوشته آدمهایی است كه در حكومت پینوشه یا در هر نظام دیكتاتوری دیگری مورد خشونت قرار گرفتهاند. دورفمان در اینجا این مسئله را مطرح میكند كه چگونه شكنجهگران و شكنجهشدگان میتوانند كنار هم زندگی كنند و چگونه میتوان زندگی طبیعی را به كسانی كه مورد خشونت قدرت بودهاند بازگرداند. «مرگ و دختر جوان»، صدای آدمهایی است كه نه در نظام سلطه حقی دارند و نه در چارچوبهای بورژوازی حقوقبشری.
—————————————
دورفمان و روايت تعارضات جهان مدرن
آريل دورفمان از مهمترين چهرههاي نسل بعد از شكوفايي ادبيات آمريكايلاتين است كه در فرمهاي گوناگون ادبي از جمله رمان، شعر، نقد ادبي، نمايشنامه و… آثار متعددي نوشته است. دورفمان گرچه در آرژانتين متولد شد اما بعد از چند سال به شيلي رفت و بهاينخاطر بهعنوان نويسندهاي شيليايي شناخته ميشود. دورفمان در جوانياش و وقتي دانشجو بود به فعاليتهاي سياسي علاقهمند شد و اين علاقه در او باقي ماند تا بعدها بهعنوان يكي از همراهان سالوادور آلنده قرار گرفت. با كودتاي پينوشه، او به طور عجيبي از مرگ جان بهدر برد تا بعدها در بخش زيادي از آثارش به روايت دوران كودتا بپردازد. دورفمان در ايران هم نويسنده شناختهشدهاي بهشمار ميرود و پيش از اين آثاري از او به فارسي ترجمه شده بود. از جمله رمان «اعتماد» و كتابي ديگر با عنوان «در جستجوي فِردي» كه با ترجمه عبدالله كوثري منتشر شدهاند. دورفمان در بسياري از آثارش، تصويري از كودتا و وضعيت شيلي به دست داده و از جمله ويژگيهاي آثار او يكي هم اين است كه او همواره با نوعي شك و ترديد به وضعيت سياسي و اجتماعي نگاه ميكند و سعي ميكند تناقضات موجود در جامعه را همانطور كه هستند ببيند. او هيچ راهحل قطعي و مسلمي براي حل معضلات اجتماعي ارائه نميدهد و به طرح اين مسئله ميپردازد كه يكشبه و با تغييرات روبنايي همه مسائل حل نخواهند شد. اين ويژگي، در نمايشنامه «مرگ و دختر جوان» نيز ديده ميشود. در اين نمايشنامه دورفمان پرسشهايي را پيشروي مخاطبش ميگذارد كه اين پرسشها همچنان باقي هستند و بخشي از معضلات جهان امروز بهشمار ميروند. خود او درباره اين ويژگي نمايشنامهاش نوشته: «ميتوان گفت مرگ و دختر جوان مثل تمامي رمانها، داستانها، شعرها و نمايشنامههايم، صرفا به شيلي محدود نميشود، بلكه در باب رنجهايي است كه نظايرشان را در گوشهگوشه دنيا، در سراسر قرن بيستم، نيز در طول همه اعصار، ميتوان بر چهره بشريت يافت. اين اثر فقط درباره كشوري نيست كه هم دچار واهمه است و هم نيازمند درك اين واهمهها و زخمها، تنها در باب آثار ديرپاي شكنجه و خشونت بر مردمان و پيكره زيباي اين سرزمين نيست، بلكه از دغدغههاي ديگر من نيز سرشار است…». دغدغههايي مثل اينكه اگر زنها به قدرت برسند چه اتفاقي ميافتد؟ اگر نقابي كه بر چهره داريم سرانجام با چهره خودمان يكي شود، حقيقت را چگونه بيان خواهيم كرد؟ خاطره چگونه فريبمان ميدهد، نجاتمان ميدهد و هدايتمان ميكند؟ او همچنين مينويسد: «شعارهاي فراوان برخاسته از خيالپردازيهاي امروزين، بهويژه آنان كه از طريق رسانههاي گروهي سرگرمكننده پخش ميشوند، همواره به ما اطمينان ميدهند كه اغلب مشكلات راهحلهايي ساده و در دسترس و تسليبخش دارند. به باور من، چنين راهحلهاي زيبايي نهتنها تجربه بشري را تحريف ميكنند و آن را ناديده ميگيرند، بلكه در شيلي يا هر كشور ديگري كه دوره تعارضات و مصائب عظيم را سپري كرده باشد، آفت جامعه و مانع از بالندگي آن خواهند بود».
شرق