Share This Article
سوءقصد به بازرس
بهتازگی رمان دیگری از ژرژ سیمنون با عنوان «مگره و شبح» با ترجمه عباس آگاهی در مجموعه «نقاب» نشر جهانكتاب بهچاپ رسیده است. پیش از این نیز آثار دیگری از سیمنون به قلم همين مترجم منتشر شده بود. ژرژ سیمنون از شناختهشدهترین نویسندگان ژانر ادبیات پلیسی و جنایی است كه رمانهای زیادی چه با نام خودش و چه با نام مستعار نوشته است. سربازرس مگره، پرسوناژ اصلی تعداد زیادی از رمانهای سیمنون است و این شخصیت داستانی به همین واسطه یكی از مشهورترین پرسوناژهای ادبیات پلیسی جهان بهشمار میرود. سیمنون در آثارش تصویری از فرانسه قرن بیستم بهدست میدهد و بهاین اعتبار او را بالزاك جنایینویس نامیدهاند. جامعهای كه سیمنون در غالب آثارش بهتصویر كشیده، محیطی است روبهزوال و گناه و فروپاشی و تنهایی از مضامین عمده آثار او بهشمار میروند. سیمنون زبان و نثری ساده دارد و آدمهای داستانهایش هم معمولا از مردم عادی جامعه انتخاب میشوند و روان و ذهنیت آنها در داستانها مورد توجه هستند. در «مگره و شبح»، سربازرس مگره بعد از بیست ساعت بازجویی بیوقفه از چند سارق جوان به خانهاش بازگشته و هنوز گذشت زمان و فرارسیدن روز را متوجه نشده كه زنگ خانهاش به صدا درمیآید و باز هم خبر ناگوار دیگری به او میرسد: بازرس لنیون از بخش هجدهم پاریس به ضرب گلوله افرادی ناشناس بهشدت مجروح شده است. مگره شروع به تحقیق درباره این سوءقصد میكند و در آغاز تحقیقاتش درمییابد كه در شبهای گذشته، لنیون به دیدار دختر جوانی در حوالی خانه خودش رفته است. اما دختر بیخبر محل سكونتش را ترك كرده بود. جستوجوها سرانجام به خانه باشكوه یك مجموعهدار هلندی ختم میشود، مردی ثروتمند و كارشناس نقاشیهای مدرن با همسری زیبا و بسیار جوانتر از خود كه ناگهان به نظر مگره آشنا به نظر میآید. مگره در جستوجوهایش در گوشهوكنار این خانه، اتاقی دربسته را كشف میكند؛ اتاقی با دیوارهایی پوشیده از نقاشیهای هرزهنگارانه و جنونآمیز. بهاینترتیب تحقیقات مگره وارد مرحله دیگری میشود. در بخشی از فصل ابتدایی رمان میخوانیم: «در آن شب وقتی چراغ اتاق كار مگره خاموش شد، كمی از ساعت یك گذشته بود. سربازرس با چشمهایی خسته در اتاق بازرسها را كه لاپوانت و بنفیس در آن كشیك داشتند، باز كرد و غرغركنان گفت: بچهها، شببهخیر. زنان نظافتچی در راهروی وسیع اداره مشغول جارو زدن بودند و او با دست اشارهای دوستانه به طرفشان كرد. در این وقت و ساعت، مثل همیشه، در راهرو باد پیچیده بوده و پلكانی كه او، به همراه ژانویه، از آن پایینتر میرفتند مرطوب و سرد بود. وسط ماه نوامبر بود و تمام روز باران باریده بود. از ساعت هشت صبح روز قبل، مگره حال و هوای داغ دفتر كارش را ترك نگفته بود. او قبل از گذشتن از میان حیاط، یقه پالتویش را بالا داد…»
مرگ پرندهشناس
«پرواز لكلكها»، رمانی است از ژان كریستف گرانژه كه این نیز مدتی است با ترجمه عباس آگاهی در نشر جهانكتاب بهچاپ رسیده است. این كتاب، اولین رمان گرانژه است كه در سال ١٩٩٤ بهچاپ رسیده است. گرانژه، از نویسندگان معاصر فرانسوی است كه در سال ١٩٦١ متولد شده است و بهعنوان گزارشگر مستقل با خبرگزاریهای مختلف همكاری داشته و برای مجلههایی مثل پاری- ماچ و فیگارو در فرانسه كار كرده است. گزارشهای مستند او در نشریات كشورهای دیگر نیز منتشر شدهاند. به واسطه همین گزارشها، گرانژه شهرت یافت و همچنین بهعنوان نویسنده رمانهای تریلر از جمله نویسندگان فرانسوی موفق در آمریكا بهشمار میرود. گرانژه تا پیش از نوشتن اولین رمانش، در بسیاری از گزارشهایی كه نوشته بود به مسائل اجتماعی و زیستمحیطی پرداخته بود و ازاینرو اشارههایی كه در این زمینهها در «پرواز لكلكها» وجود دارد براساس اطلاعاتی مستند نوشته شدهاند. داستان «پرواز لكلكها» از سوئیس آغاز میشود. لویی آنتيوش، راوی جوان داستان، برای آخرین دیدار با ماكس بوهم، به مونترو در كنار دریاچه لمان سفر میكند. ماكس بوهم كه یك پرندهشناس است، بالای آشیانه مرتفع لكلك افتاده و مرده و راوی او را در آنجا مییابد. آنتيوش، برای كشف معمای مرگ بوهم، مسیر مهاجرت این پرندگان را دنبال میكند و پا به سفری طولانی و پرحادثه میگذارد: از اروپا به آسیا و بعد تا اعماق جنگلهای آفریقایمركزی. او نقطهبهنقطه از این مسیر اسراری را كشف میكند كه در پرواز لكلكها نهفته است. در بخشی از این رمان میخوانیم: «بیرون، سحر روشنایی خاكستریرنگی به كوچههای خوابرفته میبخشید. از میان كوچههای مونترو، بیتوجه به چراغهای راهنمایی، مستقیم به خانه بوهم رفتم. نمیدانم چرا تصور تحقیقاتی درباره مرد پرندهشناس مرا به وحشت میانداخت. دلم میخواست هرگونه كاغذ و نوشتهای را كه مربوط به خودم باشد نابود كنم و به طور ناشناس، بیدخالتدادن پلیس، مبالغی را كه جمعیت به حسابم ریخته بود به خودشان برگردانم. میخواستم اثری از خودم باقی نگذارم و خاطرم را آسوده سازم. ماشینم را حدود صدمتری كلاهفرنگی پارك كردم. اول رفتم و خاطرجمع شدم كه در خانه قفل نیست و سپس به اتومبیلم برگشتم و از داخل ساكم یك پوشه پلاستیكی برداشتم. آن را بین در و چهارچوب قرار دادم. بهاینترتیب پوشه پلاستیكی را زیر زبانه قفل قرار دادم و سرانجام با وارد آوردن ضربهای با شانهام، در را بیسروصدا باز كردم و وارد خانه مرحوم بوهم شدم. در تاریكی، داخل كلاهفرنگی محدودتر و كوچكتر جلوه میكرد. از هماكنون این كلاه فرنگی مثل خانه ارواح شده بود. به طرف دفتر كار كه در طبقه زیرین بود رفتم. خیلی راحت پرونده لویی آنتیوش را كه به صورت نمایانی گذاشته شده بود، پیدا كردم. در پرونده رسید حواله بانكی، قبوض بلیتهای هواپیما و… قرار داشت. یادداشتهایی را هم كه بوهم، با تكیه بر صحبتهای نلی برایسلر، درباره خودم نوشته بود، خواندم…»