Share This Article
نگاهی به مجموعه داستان «همين امشب برگرديم» اثر پيمان اسماعيلي
گريز از منطق روزمره روابط
مسعود عباسزاده
پیمان اسماعیلی که تجربه یک مجموعه داستان متوسط را در کارنامه داشت، در میانه دهه هشتاد با «برف و سمفونی ابری» در فضای ادبیات داستانی ایران متولد شد، با قریحه و خوش آتیه؛ مجموعه داستانی که در زمان انتشارش گُل کرد و با کسب چند جایزه مهم و مستقل ادبی، در سبد برترین های آن سال نشست. هر چند که دریافت جایزه گلشیری برای برجسته شدن در بین آثار ادبیات داستانی نسل جوان آن روزها کفایت می کرد اما جایزه های منتقدان و نویسندگان مطبوعات، مهرگان ادب و روزی روزگاری، یکی پس از دیگری نصیب این کتاب شدند تا موفقیت «برف و سمفونی ابری» نه محصول مطابقت آن با یک سلیقه خاص که حاصل اجماعی تقریبا فراگیر در میان صاحب نظران ادبیات داستانی باشد.
داشتن اثری شاخص در کارنامه، که تا سطح مورد توجه قرار گرفته باشد؛ در ادامه راه می تواند نویسنده را با چالش قیاس شدن آثار تازه اش با آن اثر خاص مواجه کند، مسئله ای که اگر نتوان به لحاظ ذهنی آن را کنترل کرد، چه بسا نویسنده را به تکرار انداخته و یا به معضل ننوشتن دچار کند. اما آثار بعدی اسماعیلی رمان کوتاه نگهبان و همچنین مجموعه داستان « همين امشب برگرديم » حکایت از آن دارند که این نویسنده از پس چنین چالشی به خوبی بر آمده است. نه فقط از منظر مضمونی که از نقطه نظر فرم و پرداخت داستانها در مسیری حرکت کرده که اگرچه همانند دومین کتابش مورد ستایش قرار نگرفته اند؛ اما می توان دریافت که راه را درست انتخاب کرده و در مسیر «شدن» و برخورداری از جهان داستانی و سبک خاص خود گام برمی دارد. این مهمترین ویژگی مجموعه داستان «همين امشب برگرديم» است که از جنبه ای دیگر یک نقطه اوج در کارنامه اسماعیلی محسوب می شود.
این کتاب را می توان محصول دور تازه ای در داستان نویسی اسماعیلی دانست، دوره ای که او کئشیده با نگاهی فراتر از مرزهای جغرافیایی ایران به ادبیات داستانی بپردازد و همین نوع نگاه، او را از خیل داستان نویسان هم نسل خود جدا می کند. این ویژگی چهارمین کتاب اسماعیلی به شکل محسوسی از تجربه متفاوت او در زندگی نشأت گرفته و از این رو وارد جهان داستانی او نیز شده است. این داستانها نه به واسطه که در جغرافیایی فراسوی مرزهای ایران روایت می شوند دارای اهمیتند، ما پیش از این نیز چنین داستانهایی داشته ایم؛ بلکه به دلیل کوشش نویسنده برای ارائه اثری که بیرون از ایران نیز قابل درک باشد در خور ستایش هستند.
داستان های کتاب «همين امشب برگرديم»، از منظر مضمونی به سرگشتگي انسان امروزي مي پردازند. انساني با الگو و مابه ازايي ايراني و نیز غير ايراني که در دنیای واقعی وجود دارند و حالا با ورود با ساحت این داستانها در جهان این آثار درونی شده اند. انسان و يا انسان هايي كه به بدترين وجهي مهاجرت مي كنند و به دنبال گمشده خويش هستند اما در همان اثناي كار متوجه مي شوند كه اشتباه كرده اند و مي خواهند برگردند، همين امشب هم برگردند. بازگشت یکی از المانهای معنایی اصلي در مجموعه داستان پيمان اسماعيلي است.
در استراليا، بهشت گمشده اي كه خيلي ها براي رسيدن به آن از جهنم اقيانوس عبور كرده اند؛ گرچه آنجا خوب پول درمي آورند، اما هرگز وطن شان نمي شود. استراليا با بومي هاي خودش هم مانند بيگانگان رفتار مي كند. به هرحال، نقل اين سرگشتگي ها و گريز از منطق روزمره روابط براي شخصيت هاي 5 داستان، موقعيت هايي را بازآفريني مي كند كه بسیار بديع و به همان اندازه غيرقابل پيش بيني هستند.
در داستان اول – دنياي آب، جهاني ناشناخته ترسيم شده كه گروهي سرگشته و به دنبال آرامش به محض آن كه به اين بهشت خيالي پامي گذارند، با آنچنان چالش هايي مواجه مي شوند كه مشكلات و گرفتاري هاي سرزمين مادري خود را به فراموشي مي سپرند. گروهي ايراني و همچنين از برخي كشورهاي ديگر به هرجان كندني است، پا به استراليايي مي گذارند كه پيام ها و پيامدهاي خوشايندي برايشان به دنبال ندارد. صفا كه بدون همسر و ساسان، پسر 11 ساله اش پا به اين دنياي آب و البته سراب گذاشته است، با خبر خيانت همسرش مواجه مي شود. جهان آنها از آب شروع مي شود. يك شكل متغير و سيال كه موج برمي دارد و چيزهاي ديگر را درون خودش مي كشد. آب، نمك و بخار غليظي كه نفس كشيدن را سخت مي كند و عطش به جان آدم مي اندازد. لذا بايد براي زنده ماندن در اين بخار، آبشش داشت. تصویر های زنده و فضاسازي تاثیر گذار نویسنده از جمله ویژگی هایی است که در جای جای کتاب و هر پنج داستان به وفور می توان آنها را مشاهده کرد. این فضاهاي داستاني كه نمونه مشابه آن را داستانهای ایرانی کمتر می توان سراغ گرفت ، جهانی منحصر به فرد را پیش روی مخاطب می گذارد، آمیزه ای از وهم و واقعیت و یا به عبارت دیگر واقعیتی که به لحاظ درونی وهمناک از کار در آمده است، بی آنکه قرار باشد این ویژگی بر داستانها به شکلی تحمیلی سنگینی کند.
در داستان دوم – تونل نيز همين حكايت در جغرافيايي ديگر مطرح مي شود. يونس و سرياس كه از كرمانشاه به تهران آمده و به عنوان نگهبان در يكي از كارگاه هاي زيرزميني مترو مشغول به كار هستند، همچنان دلبسته يار و ديار خود مي باشند. يونس در انديشه هيوا، همسر و دختر خاله اش مي باشد و يونس نيز با مستمسك قرار دادن مرگ بختياري، يكي از همكارانش كه چندي قبل در انديشه داشتن يك پيكان كه تمام دنياي آرزوهاي اوست، در تونل مترو سكته مي كند و به كام مرگ مي رود. چالش محيطي و جغرافيايي در اين داستان نيز تبديل به كشمكش اصلي شخصيت هاي آن شده است. يونس براي رهايي از آن مي خواهد به كرمانشاه بازگردد و سرياس نيز حاضر است براي رسيدن به كعبه آمال خود فقط از كام مخوف تونل كه گهگاهي صداهايي از آن مي شنود، رهايي يابد. حتي شده مانند يكي از بچه هاي صحنه، كعبه آمالش را در سرايداري خانه اي در ولنجك و در كنار اهل و ايال بيابد. او معتقد است كه براي آنها اين خيلي مهم است. مخصوصاً در سن و سال آنها. اين چيزها ذات آدم است. اگر درست به آن نرسند، اتفاقاتي برايشان مي افتد. شايد زوال عقل و رسيدن به قهقرا. از نگاهي ديگر، ژرفاي تونل براي شخصيت هاي اين داستان، مي تواند انتهاي آرزوهايي باشد كه آنها با بيم و اميد به آن مي نگرند و در رسيدن به آن، تا پايان داستان، در ترديد و دودلي به سرمي برند.
داستان سوم – كانبراي من، درد مشترك يك جنوبي، چند عرب و تركيه اي و يك بومي به نام كانبرا كه نام شهري در استرالياست و هنگامي كه قهرمان داستان معني اسمش را مي پرسد، مشخص مي شود كه كانبرا در زبان بومي هاي استراليا، به معناي محل ملاقات است. كانبرا در همان ابتدا به ايراني جنوبي كه قبلاً در فاز 15 عسلويه به اتفاق همسرش كار و زندگي مي كرده و حالا در تأسيسات نفت و گاز جزيره كرتيس استراليا مشغول كار است، مي گويد، اينجا خوب پول مي دهند. به تو هم خوب پول مي دهند. نه؟ براي همين آتش خودت را ول كردي آمدي جزيره؟ جزيره، آتش فِلِر تأسيسات گازي جزيره، ني انبان و كلي يادگارها و نشانه هاي ديگر، نمادهايي است كه قهرمان داستان را به اصل خودش بازمي گرداند و او در طول داستان و با زبان بي زباني مي گويد كه براي يافتن چيزي تاحد زياد واهي، چه چيزهاي را كه از دست نداده است.
داستان چهارم – روزِ يادبود، حكايت جوان دانشجويي است كه در ترديد خودكشي و يا كشته شدن نازنين، معشوقه اش، به زمين و زمان رحم نمي كند. او نيز هويتش را در معشوقه مرده اش جستجو مي كند؛ لب به اعتراض مي گشايد، از كارگرهاي رستوران تا نمازگزاراني كه در مسجد دانشگاه درباره خودكشي معشوقه او سخن مي گويند. اعتراضش، آميزه اي از توهين تا فرياد است. او آرامشش را در نازنين مي يابد. در نور و ذرات معلق شب، دست نازنين را مي بيند كه دراز شده طرف او. دستي كه از آرنج در تاريكي گم است و انگشت هايش آرام و ملايم در هوا تكان مي خورند. انگار به تارهاي سازي زخمه مي زنند كه نمي شود ديد.
داستان پنجم – واندرلند، این داستان را به نوعی حلقه ارتباطی داستان های کتاب در نظر گرفت، شخصيت هاي آن مصمم تر و به شکلی پوياتر، درصدد بازيافت هويت خويش هستند. در ميان شخصيت هاي در شرف تحول داستان واندرلند -كه به معناي سرزمين جذاب نيز هست- حضور پر نگ اشخاصی غيرايراني در داستان و نقشی که در شکل گیری موقعیت های داستان دارند، بر جذابیت آن افزوده است. در پايان واندرلند، يك مائوري با شخصيت اصلي همراه و هم درد مي شود و چون كانبرا در داستان كانبراي من، هم سرنوشت با او به دنبال تعادلي براي سرگشتگي اش مي گردد. در این داستان، شخصيت ها رابينسون كروزوئهوار پا به سرزميني گذاشته اند كه به جاي كمك به سرگشتگي، به گم گشتكي و بي هويتي بيشتر آنان انجاميده ولي آنها خواهان دگرگوني هستند و سعي مي كنند عطش خود را در جاي ديگري رفع كنند، چرا بايد آب كم جست، و تشنگي به دست آورد.
نقل از الف کتاب