Share This Article
درباره «سایههای شب» امیل زولا
آوای تغزلی عصر علم
پیش از این دو رمان از امیل زولا با عناوین «شاهكار» و «پول و زندگی» با ترجمه اكبر معصومبیگی منتشر شده بود و اخیرا هم رمان دیگری از این نویسنده كلاسیك فرانسوی با نام «سایههای شب» با ترجمه معصومبیگی در نشر نگاه به چاپ رسیده است. «سایههای شب» یا «دیو درون» درواقع هفدهمین رمان از مجموعه بیستجلدی خانواده روگون- ماكار است كه زولا در ١٨٩٩ نوشتن آن را آغاز كرد و چندی بعد در ١٨٩٠ منتشر شد. در میان كتابهای این مجموعه، چند رمان و از آن جمله «خوشبختی بانوان»، «ژرمینال»، «پول» و همین «سایههای شب» به یك دلیل مشترك از دیگر رمانهای مجموعه متمایزند و دلیل این تمایز این است كه این رمانها «بیشتر تحتتاثير دگرگونیها و رویدادهای صنعتی بزرگ ربع واپسین سده نوزدهم شكل گرفته است تا بر پایه طرح نخستین زولا برای نوشتن مجموعهای از داستانها در توصیف دوران موسوم به امپراتوری دوم فرانسه (١٨٥٢ تا ١٨٧٠) كه غرق در خودكامگی، دزدی، تباهی، روسپیگری و قوادی بود.»
در میان رماننویسان قرن نوزدهم زولا از اولین نویسندگانی است كه به صنعت مدرن اقبال نشان داده است. زولا نویسنده عصر علم بود و ازاینرو نمیتوانست نسبت به پیشرفتهای علم در دوران خودش بیتفاوت باشد. خطآهن یكی از مظاهر پیشرفت علم در دوران زولا بود. او در سال ١٨٨٢ به پل الكسیس، زندگینامهنويس و دوست همیشگیاش، میگوید: «آنچه اكنون پیش چشم دارم دشتهای برهوت پهناور است كه در میانه آن یكی از آن كلبههای كوچك ایستاده است كه در آستانهاش زنی پرچمی سبزرنگ به دست گرفته به قطارها علامت عبور بدهد… آنچه در خیال دارم تصویر كردن درام انسانی سادهای است كه سرانجام به تراژدی میانجامد. میخواهم مجموعه زیستن خاص راهآهن را تصویر كنم: رئیسان ایستگاهها، كارگران قطارها، مهندسان لكوموتیوها، سوخترسانان، كارمندان بخش پست و تلگراف… خلاصه هرآنچه در قطارهای ما روی میدهد. مردم در آنجا میخورند، میآشامند، میخوابند، عشق میورزند، حتی میزایند، و سرانجام همانجا میمیرند.» زولا معتقد بود كه خطآهن به برخورد اندیشهها و آرا، دگرگونی ملتها، درآمیختن اقوام و نژادها و یگانگی نهایی سیاره كمك میكند. بااینحال به سویه دیگر ماجرا هم توجه داشت. اینكه لكوموتیوی كه قرار است نماد تمامعیار تسلط انسان بر طبیعت باشد در آخر به مظهر طبیعت افسارگسیخته بدل شده است.
«سایههای شب» از ایستگاه راهآهن پاریس آغاز میشود. این رمانی است كه با مرگ میآغازد و با مرگ ادامه مییابد و با مرگ به پایان میرسد. توصیفهای دقیق و ریزبینانه یكی از ویژگیهای داستاننویسی زولا است و در اینجا هم توصیفهای او از محیط راهآهن و زندگی روی خطآهن بهگونهای است كه «گویی تعمیرگاهها، لكوموتیوها، چرخش سینی دوار و حركات مداوم دستگاههای لكوموتیو نفس میكشند.» معصومبیگی در بخشی از مقدمهاش درباره این رمان نوشته: «سایههای شب فقط داستان عشق و مرگ، حسد و خشونت، تباهی و نومیدی، هوس و سركوفتگی نیست؛ سایههای شب روایت شگفتآور گوشت و فولاد، سیاهی زغال، و رنگپریدگی پوست زنانه، سرعت سرسامآور ماشین و حركت مهارنشدنی روح بشر نیز هست. ژاك فقط به لكوموتیوش لیزون- كه نامی زنانه دارد- عشق میورزد؛ هنگامی كه به زنی دل میبازد و از لیزون فاصله میگیرد، لیزون حسد میورزد و او را در برف زمینگیر میكند. زمانی كه ژاك محبوبش را از میان میبرد، باز بهسوی معشوق دیرینش لیزون بازمیگردد. لیزون دیگر چموشی نمیكند چراكه روح ماشین پیروز شده است، ژاك در تسخیر لیزون است. همهچیز به حال نخست بازمیگردد.» سایههای شب بهجز نشاندادن سلطه ماشین بر انسان، فساد تاموتمام دستگاه قضایی فرانسه در دوران امپراتوری دوم را نیز عیان میكند.
زولا معتقد به رمان تجربی بود و برای نوشتن هریك از رمانهایش به بررسیهای دقیق و موشكافانهای دست میزد و تصاویری كه او از میدان اسبدوانی، ساختمان بورس، ایستگاه راهآهن، فروشگاههای بزرگ و مدرن، معدن و … به دست داده همگی با جزئیات دقیق و كاملی هستند. مثلا توصیف دقیقی كه زولا در رمان «نانا» از میدان اسبدوانی به دست داده، بهقدری دقیق است كه به قول لوكاچ میتوان براساس آن راهنمای كامل اسبدوانی را به دست آورد.
در بخشی از «سایههای شب» میخوانیم: «ژاك رفت و خم شد. پیشتر وقتی با دقت به سراپای لیزون نگاه كرده بود متوجه شده بود كه او زخمی شده است. هنگامی كه به كار پاكسازی مشغول بودند دریافته بود كه چند تراورس چوب بلوط كه سركارگرها به كناری گذاشته بودهاند از شیب پایین لغزیده و بر اثر برف و تندباد روی ریلها افتاده بود و حتی یكی از علتهای توقف آنها ظاهرا همین مانع بوده است، زیرا لكوموتیو به تراورسها برخورده بود. خراش را میشد در طول غلاف سیلندر مشاهده كرد، لوله تلمبه هم اندكی لطمه دیده بود. اما اینها فقط آسیبهای مشهود بود و در آغاز باز به راننده قوت قلب داد. اما شاید آن داخل چیزهای جدیتری خراب شده بود، زیرا هیچچیز ظریفتر از سازوكار پیچیده دریچههای پیش و پسرو، یعنی نبض و روح زنده لكوموتیو نیست. ژاك بالا رفت و روی ركاب فلزی ایستاد، سوت كشید و شیر تنظیم را باز كرد تا قسمتهای متحرك لیزون را امتحان كند. خیلی وقت گرفت تا لیزون راه بیفتد، مثل كسی كه پس از سقوط حواسش را از دست داده باشد و نتواند خودش را جمعوجور كند. سرانجام همچنان كه نفسهای سنگین میكشید راه افتاد و چند دور چرخهایش چرخید، اما هنوز گیج و لخت و لش مینمود. مهم نبود، لیزون خیلی خوب از پس این كار برآمده بود و سفر را تا آخر بهسر میبرد. بااینهمه ژاك سرش را جنباند زیرا لیزون را خوب میشناخت و اكنون درباره او چیزی غریب حس میكرد، لیزون دیگر همان لكوموتیو نبود، پیرتر شده بود، بهنوعی بیماری كشنده دچار آمده بود. بیشك این بیماری را در برف گرفته بود، یكجور ضربه مرگبار یا چایمان كشنده مثل یكی از آن ناخوشیها كه زنان جوان خوشبنیه و تندرست را از سینهپهلو میكشد، آن هم به این علت كه شبی در باران بسیار سرد از مجلس جشني به خانه آمدهاند.»
شرق