Share This Article
۲ داستان کوتاه از ایتالو کالوینو
مترجم: غزل زندگانی
ایتالو کالوینو، نویسنده، خبرنگار، منتقد و نظریهپرداز ایتالیایی در سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد و فضای انتقادی آثارش او را به مهمترین داستاننویس ایتالیا در قرن بیستم مبدل کرده است. کالوینو در سال ۱۹۸۵در ایتالیا درگذشت. کالوینو نویسندهای مبدع و نوآور است. خلاقیت او در قصهنویسی از موضوع داستان تا طرح و چگونگی پرداخت آن اعجابآور است. رولان بارت او را با بورخس به دو خط موازی تشبیه کرده و از کالوینو به عنوان نویسنده پستمدرن نام میبرد. کالوینو نویسندهای است که جایی چنان روشن، همهچیر را به طنز میگیرد و جایی جهانی خلق میکند؛ سراسر ابهام و رمزوراز و از اینرو بر غنای داستان میافزاید. اومبرتو اکو نویسنده و اندیشمند هموطن کالوینو در مقالهای تحتعنوان «نقش روشنفکران» از کتاب «بارُونِ درختنشین» و پرسوناژ اصلی آن به عنوان یکی از کلیدهای مهم درک مسئولیت روشنفکران نام میبرد، و مطالعه آثار کالوینو را به همه توصیه میکند. آنچه میخوانید دو داستان کوتاه کوتاه است از ایتالو کالوینو که بُعد دیگری از شخصت ادبی وی را نشان میدهد.
۱-مردي كه فرياد زد ترزا
از پيادهرو زدم بيرون. درحاليكه چند قدمي عقبعقب ميرفتم و بالا را نگاه ميكردم، وسط خيابان دستهايم را جلوی دهانم گرفتم تا شبيه بلندگو شوند و بعد به سوي طبقههاي بالاي آپارتمان فرياد زدم: «ترزا!»سايهام از ماه ترسيد و خودش را بين پاهايم كنجله كرد.كسي از آنجا گذشت. دوباره فرياد زدم: «ترزا!» همان مرد آمد طرف من و گفت: «بلندتر داد بزن تا صداتو بشنفه. بيا باهم. خب، تا سه ميشمارم، سر سه باهم داد ميزنيم.» و گفت: «يك، دو، سه.» و هر دومان نعره زديم: «تررررزااا!»
دستهاي از دوستان كه از تئاتر يا از رستوران برميگشتند داشتند از آنجا رد ميشدند و ديدند كه ما داريم فرياد ميزنيم. گفتند: «بياين، ما هم كمكتون داد ميزنيم.» و وسط خيابان به ما پيوستند و مرد اولي يك دو سه گفت و همه باهم فرياد زدند: «ﺗ-ررر-زااا!»
يك نفر ديگر آمد و به ما ملحق شد. سه ربع ساعت بعد يك مشت آدم شده بوديم، حدود بيست نفر. و هر از گاهي شخص تازهاي هم ميآمد.
كار سادهاي نبود كه دست به كار شويم و همه همزمان فرياد بزنيم. هميشه يك نفر پيدا ميشد كه قبل از سه شروع كند يا خيلي طولش بدهد، ولي هرچه باشد داشتيم كار نسبتا موثري را ترتيب ميداديم. موافقت كرديم كه «ﺗ» بايد آرام و كشدار ادا شود، «ر» بلند و كشدار، و «زا» آرام و كوتاه. عالي به نظر ميرسيد. هر كسي هم ساز مخالف ميزد، عذرش را ميخواستيم.
داشتيم رفتهرفته به يك جاهايي ميرسيديم كه يك نفر كه صدايش به جايي نميرسيد و لابد صورتش هم خيلي ككمكي بود، پرسيد: «مطمئنين خونهس؟»
گفتم: «نه.» يك نفر ديگر گفت: «بد شد كه. كليداتو جا گذاشتي،ها؟» گفتم: «راستش، كليدام باهامه.»
پرسيدند: «خب، چرا نميري بالا؟»
در جواب گفتم: «آهان. من خونهم اينجا نيس. خونهم اونور شهره.» هماني كه صداي ككمكي داشت به دقت پرسيد: «معذرت ميخوام كه فضولي ميكنم، ولي اينجا خونه كيه؟»
گفتم: «من از كجا بدونم؟»
مردم كمي بهشان بر خورده بود.
يك نفر با صدايي بريدهبريده پرسيد: «پس ميشه توضيح بدين چرا اين پايين وايسادين و داد ميزنين ترزا؟»
گفتم: «اگه بخواين ميتونيم يه اسم ديگه رو صدا بزنيم، يا بريم يه جاي ديگه. آخرش كه چي؟»
بقيه كمي دلخور شده بودند.
مرد ككمكي با بدگماني پرسيد: «نكنه سر كارمون گذاشته باشي!»
با رنجش خاطر گفتم: «چي؟» و براي تاييد نيت خيرم، رو كردم به بقيه. بقيه هم هيچ نگفتند، انگار اصلا معناي حركتم را نگرفته بودند.
همه يک لحظه قاتی کردند.
يك نفر با خوشرويي گفت: «بياين يهبار ديگه فرياد بزنيم ترزا و بعدش بريم خونه.»
دوباره فرياد زديم. «يك دو سه ترزا!؟» ولي خوب از آب در نيامد. مردم راه خانهشان را پيش گرفتند، برخي از اينور و برخي از آنور.
رسيده بودم سر خيابان كه خيال كردم كسي هنوز دارد فرياد ميزند: «تررررزااا!»
لابد يك نفر دستبردار نبود و مانده بود آنجا تا فرياد بزند. يكي از آن سرتقها.
۲-واداركردن
شهري بود كه همهچيز در آن ممنوع بود.
و چون تنها كار مجاز در آن الك و دولك بود، حالا زيردستهاي شهر در مرغزار پشت شهر جمع شده بودند و روز را به الكودولكبازي ميگذراندند.
و چون قوانين ممنوعيت يكبهيك و هميشه با دلايل قانعكننده اعلام شده بودند، هيچكس دليلي براي اعتراض نميديد، خود را به دردسر نميانداخت و به آنها خو ميگرفت.
سالها گذشت. روزي از روزها كلهگندهها ديدند كه ديگر دليلي براي ممنوعيت وجود ندارد و سپس پيكهاشان را فرستادند تا به زيردستها بگويند آزادند هر كاري دلشان خواست بكنند.
پيكها به محل گردهمايي زيردستها رفتند و اعلام كردند: «با شماييم، گوش كنين. ديگه هيچي ممنوع نيست.»
مردم به الكودولكبازي ادامه دادند.
پيكها سمج شدند و گفتند: «فهميدين؟ آزادين هر كاري دلتون خواس انجام بدين.»
زيردستها جواب دادند كه: «باشه. ما هم داريم الكودولك بازي ميكنيم.»
پيكها سرشان شلوغ بود و سريع به ياد زيردستها آوردند كه قبلا چه كارهاي مفيد و شگفتانگيزي انجام ميدادند و اينكه حالا هم ميتوانند همان كارها را از نو از سر بگيرند. ولي زيردستها گوششان بدهكار نبود و بازيشان را به دقت، ضربه پشت ضربه، انجام ميدادند. وقت سرخاراندن هم نداشتند.
پيكها وقتي ديدند حرفشان خريدار ندارد، رفتند ماجرا را براي كلهگندهها تعريف كنند.
كلهگندهها گفتند: «مثل آبخوردنه. بياين الكودولك رو ممنوع اعلام كنيم.»
بعد از اين بود كه مردم شورش كردند و يكيكشان را كشتند.سپس بدون اتلاف وقت، برگشتند سر الكودولكبازي.
آرمان