اشتراک گذاری
خشونت و دروغ
«بن بستی در آفریق»
نویسنده: پیمان فیوضات
«بنبستی در آفریقا» عنوان كتاب تازه پیمان فیوضات است كه بهتازگی در نشر نی منتشر شده است. این كتاب از دو داستان با عناوین «بنبستی در آفریقا» و «سراشیبی» تشكیل شده كه فضایی متفاوت دارند. داستان اول در فضای یك شركت بهظاهر تجاری میگذرد و كلاهبرداری از مضامینی است كه در آن مطرح شده است. این داستان با این سطور آغاز میشود: «این منم. همان كه روی صندلی یكوری افتاده. آنجا كه مرا میبینید سالن پروازهای ورودی فرودگاه بینالمللی امام خمینی است. پس این كه مینویسد كیست؟ لابد روح من است كه بر اثر بیخوابیهای زیاد چند وقت اخیر به پرواز درآمده. من اغلب همین ساعتها خوابم میبرد؛ سپیده سحر. این روزهای زمستان. آفتاب ساعت هفت به بعد درمیآید. آن چیزی هم كه جلویم میبینید، یك فنجان قهوه –اسپرسو دوپیو- است؛ شنیدهام خواب را میپراند. من اینجا هستم تا یك هلندی سرگردان را به شركت ببرم. مثلا مترجم شركت هستم. شركت ما چندین و چند اسم دارد. ولی معمولا پیشوند مشاوره مهندسی را حفظ میكند. چند سال پیش با من تماس گرفتند؛ خانمی گفت: از شركت مشاوره مهندسی نمیدانم چی با شما تماس میگیریم. میخواستیم برای یكی از پروژههای شركت از كمكتان بهرهمند بشیم. من سوار اتوبوس داشتم از دانشگاه به طرف خانه میرفتم؛ برای اینكه با گوشیام حرف بزنم، مجبور بودم میلهای را كه از آن آویزان بودم ول كنم و برای همین حالت ناپایدار ناجوری داشتم. این بیتعادلی آن زمان استعارهای از كل زندگیام بود؛ در آن زمان، آن اواخر دوران دانشجویی، بیپولی، بیكاری، آرزوهای بزرگ و غیره… همهچیز در ناپایداری بود.»
داستان دوم كتاب كه «سراشیبی» نام دارد، در یك تعمیرگاه ماشین میگذرد كه آدمهای آن خلافكار و شرخرند. بهاینترتیب در داستان اول تقلب و دروغ جزو مضمامین اصلی داستاناند و در داستان دوم به خشونت پرداخته شده. در بخشی از داستان «سراشیبی» میخوانیم: «نم باران زده بود. ابیسوتی كارتن مقوایی را تخت زمین كرده و رویش نشسته بود؛ كنار در پراید سفید. یك دستش توی در بود و با دست دیگرش به بدنه در میكوبید و با صدای آهنگی كه از ضبط ماشین درمیآمد، دم گرفته بود. بلندگوی توی در را درآورده و كف ماشین گذاشته بود. صدا از بلندگوی دیگر ماشین میآمد. و ابیسوتی سرش را با ضربهای آهنگ تكان میداد. خودش و پسرعموهایش آنجا كار میكردند. میگفتند كارگاهمون ولی همهشان برای باقرصافكار كار میكردند. میگفتند پسرعمو هستند ولی پسرخاله و پسردایی هم بودند. در كل با هم فامیل بودند. و اگر كارگر جدیدی از راه میرسید و ازش خوششان میآمد، حتی اگر بچه جای دیگری بود، میگفتند: پسرعمو. عضلانی بودند و عبوس؛ توی ضبط ماشین مردم آهنگ محلی خودشان را میگذاشتند؛ اگر كاست میخورد كاست میگذاشتند، اگر نه سیدی؛ و شروع میكردند به كوبیدن. صورت بیشترشان با وجود اینكه جوان بودند، شیارهای عمیق داشت؛ سیگار میكشیدند و میكوبیدند به فلز؛ دنگدنگدنگدنگ؛ عین خیالشان هم نبود كه باران آمده، پاییز شده، دورتادورشان گل است یا برف…» هر دو داستان این كتاب زبانی طنزآلود دارند و دارای وجهی انتقادیاند.