Share This Article
زندگی نامه بنيانگذار انتشارات اميرکبير به قلم خودش
![]() |
![]() عبدالرحيم جعفری در کودکی، زمانی که در خانه منتخب الملک بود |
در ۱۲ آبان ۱۲۹۸ در تهران، آخر بازارچه عباس آباد زاده شدم در حالی که پدرم پيش از تولد به سفر رفته و ديگر بازنگشته بود. کودکی ام با مادر و مادر بزرگ سپری شد که معيشت خانواده را با کار شاق نخ ريسی و نخ واکنی تامين می کردند. مادر و مادر بزرگ بی شکوه و شکايت، زندگی خود را قطره قطره در دوک می ريختند و چرخ زندگی را می گرداندند.
از همان روزگار مبهم خردی، سختکوشی مادر به سختکوشی عادتم داد؛ در پنج شش سالگی من و مادر تحت سرپرستی خانم و آقای منتخب الملک (1) قرار گرفتيم و آنها بودند که مرا « تقی » ناميدند و به مدرسه گذاشتند. تا کلاس چهارم ابتدايی در مکتبخانه و دبستان های علامه و ثريا در تهران درس خواندم. از بخت بد من منتخب الملک در اين زمان به ماموريت افغانستان رفت و ما دوباره به بازارچه حاج قاسم بازگشتيم و در خانه ای ۵۰ متری اتاقی اجاره کرديم و باز مادر به پای چرخ نخ ريسی نشست.
جدايی از خانواده منتخب الملک، شوق تحصيل را در من که يازده ساله بودم از بين برد. ديگر درس نمی خواندم تا آنکه سرانجام مادر تکليف را با من يکسره کرد: يا کار يا ادامه تحصيل!
يک روز صبح با هم به خيابان ناصر خسرو رفتيم؛ چاپخانه علمی آن جا بود، در اواسط کوچه حاج نايب؛ بالاتر از سقاخانه آيينه. مادر با مدير داخلی چاپخانه و ماشين چی که سيد حسين مير محمدی نامی بود صحبت کرد و کلی سفارش؛ من از دار دنيا همين يک بچه را دارم؛ جان شما و جان اين بچه! جوری باشد که کاری ياد بگيرد که به درد فردايش بخورد… واز اين حرف ها. بعد از اين سفارش ها مرا گذاشت و رفت.
صبح زود به چاپخانه می رفتم. چاپخانه و کتاب فروشی علمی متعلق به محمد اسماعيل علمی، بزرگ خاندان علمی بود. مدتی بی اجرت و مزد کار کردم. پس از يک ماه کار مزدم را روزی ده شاهی تعيين کردند.
اوايل، کار من در چاپخانه پادويی و جارو کردن بود. بعضی اوقات کتابهای چاپ شده را روی سرم می گذاشتند و به کتابفروشی ها می بردم. در آن روزگار در تهران برای ماشين های سنگين برق نبود و اين ماشين با دست کار می کرد. يک نفر چرخ را می گرداند و يک نفر هم با دست کاغذ به ماشين می داد و يک نفر هم کاغذ چاپ شده را از ماشين می گرفت. استاد ماشين هم به کار ما نظارت می کرد. من پس از مدتی برای کاغذ بگيری انتخاب شدم و چون قدم کوتاه بود و به ماشين نمی رسيد چند آجر و سنگ زير پاهايم می گذاشتند که دستم به سيلندر برسد. صبح شنبه به چاپخانه می رفتم و صبح جمعه مرخص می شدم. در شبانه روز دو وعده دو ساعته در چاپخانه استراحت می کردم. برای روز يک ريال و برای شب دو ريال مزد می گرفتم و از بس روی پاهايم می ايستادم پاشنه پاهايم ترک بر می داشت و مادرم روزهای جمعه که تعطيل بوديم برای مداوا پيه بز داغ می کرد و لای ترک ها می ريخت.
![]() |
![]() عبدالرحيم جعفری در جوانی در ايام سربازی |
بعضی از روزهای تابستان که کار چاپ کمتر بود عصرها تعدادی از کتابهای افسانه ای مثل امير ارسلان، حسين کرد، رستم نامه، فلک ناز و عاق والدين و از اين قبيل کتابها را که در آن چاپخانه چاپ می شد زير بغل می زدم و در خيابانهای تهران راه می افتادم و داد می زدم " آی رستم نامه، فلک ناز، عاق والدين، شمايل روز عاشورا داريم" و يا بعضی از روزهای تعطيل تابستان با چند نفر از کارگران هم سن و سال الاغی کرايه می کرديم و کتابها را بار می کرديم و به دهات اطراف تهران می رفتيم و داد می زديم "کتاب داريم، قرآن و مفاتيح چاپ اعلا داريم، رستم نامه داريم".
چند سالی گذشت، به چم و خم کار وارد شدم. در کنار کار اصلی ام؛ ورق های چاپ شده را تا می کردم که برای صحافی آماده شود…کار ورق تا کنی با دست بسيار شاق و توانفرسا بود… تماس مداوم دست با انواع کاغذ، گوشت و پوست انگشت ها را می ساييد. انگشت هايم ترک می خورد و خون می افتاد و من ناچار به دورشان تکه ای چرم می بستم… در اين ايام تصميم گرفتم انگليسی ياد بگيرم و يک روز در ميان عصرها از سرکار به يک کلاس درس انگليسی در اول خيابان ناصرخسرو می رفتم.
کم کم ديگر به جای چاپ سنگی، چاپ مسطح باب شده بود. چاپخانه علمی به جای وسيع تری نياز داشت و به جای ديگری نقل مکان کرد. من هم که سواد خواندن و نوشتن داشتم به قسمت حروفچينی منتقل شدم. يک سالی را هم در حروفچينی کار می کردم و هم در ورق تا کنی… مدتی که گذشت سرپرست قسمت ورق تا کنی شدم.
در سال ۱۳۱۹ به خدمت سربازی رفتم. يا بايد پول می دادم، يا بايد به سربازی می رفتم. پول که نبود، بنابراين رفتم و خودم را معرفی کردم.
در سال 1322 مبتلا به بيماری تيفوس شدم که در زمان اشغال ايران در تهران شايع شده بود. يک ماه در خانه بستری بودم و جايم را در چاپخانه به ديگری دادند. وقتی بهبود يافتم ديگر قادر به کار در چاپخانه نبودم. ناگزير روزها به دالان مسجد شاه می رفتم و بساط کتاب پهن می کردم. روزها روی چارپايه کوچکی به انتظار مشتری می نشستم و شبها به کتاب فروشی های شاه آباد و ناصرخسرو می رفتم تا با پول اندک فروشی که کرده بودم برای مشتريان فردا کتاب بخرم.
درسال ۱۳۲۴ اکبر علمی که امتياز فروش کتاب های ابتدايی را گرفته بود، به علت وسعت و حجم کار؛ از من خواست که به کتابفروشی او بروم و با او همکاری کنم. بساط کردن کتابفروشی در مسجد شاه درآمدی نداشت، پذيرفتم و رفتم. کار حسابداری را خودم می کردم، دفاتر را خودم می نوشتم و اداره می کردم، با چاپخانه ها هم خودم ارتباط می گرفتم. و به اين ترتيب کار توزيع و فروش روی غلطک افتاد. روز جمعه و تعطيل برايم مطرح نبود؛ با شور و شوق کار می کردم، شيفته کارم بودم؛ از صبح اول وقت تا نيمه شب و حتی ساعت ها بعد از نيمه شب کار می کردم و يک تنه کار پنج شش نفر را انجام می دادم. حقوق ماهانه ام پانصد تومان شده بود؛ حقوق خوبی بود.
تا سال 1328 در کتاب فروشی اکبر علمی کار کردم. اما دلم می خواست با تکنيک نو و با انديشه های نو سرو کار داشته باشم که در دم و دستگاه علمی امکان نداشت. آتش عشق به چاپ و نشر کتابهای ادبی و علمی در دلم شعله می کشيد. سرانجام تصميم بزرگ زندگی ام را گرفتم. استعفا دادم و اطلاعيه ای به روزنامه اطلاعات دادم و تاسيس موسسه امير کبير را اعلام کردم.
"اميرکبير" در يک اتاق چهار در چهار در خيابان ناصرخسرو تاسيس شد و من برای جلب همکاری روشنفکران، کسانی چون زرين کوب، نوشين، آل احمد، مرتضی کيوان و… دست به کار شدم و با روابط حسنه ای که طی دوران کار برای اکبر آقا با آنان به هم زده بودم، همگی با روی باز از من استقبال کردند.
يک ماه از تاسيس امير کبير نگذشته بود که دو کتاب منتشرکردم: فن ورزش ترجمه منير مهران و انرژی اتمی ترجمه حسن صفاری.
اما ديری نگذشت که مشکلات مالی جدی شد. چون در آن روزگار کتاب خريدار زيادی نداشت کتابها باد کرد و ورشکست شدم. ولی با عشق و علاقه ای که به کار نشر داشتم از پای ننشستم. سخت جان تر از اين حرف ها بودم که با چنين ناکامی هايی ميدان را خالی کنم. بايد اين راه را تا به آخر می رفتم. پس از چند ماهی سرقفلی يکی از دکانهای ناصر خسرو را با وامی که از يکی از کاغذ فروشها گرفتم خريداری کردم و امير کبير را به آنجا منتقل کردم.
سال ۱۳۳۰، " امير کبير از هرحيث ممتاز شده بود، تمام کتاب های چاپ شده روز و قديم ناشران را داشت؛ نامش بر سر زبان ها بود؛ هرکس هر کتابی می خواست در اميرکبير ناصر خسرو می يافت… کار کتاب کاری دشوار و مستلزم تلاش شبانه روزی بود؛ گرفتن کتاب از ناشران، جور کردن آنها، فرستادن آنها به شهرستان ها، فروش آنها در فروشگاه، اينها همه کار بود و دشوار… کار به جايی رسيد که ديگر برای ما جمعه و غير جمعه و تعطيل و غير تعطيلی در کار نبود…در سايه همين پشتکار و پی گيری بود که توانستم تا سال ها بعد فروشگاه های امير کبير را به خوانندگان و دوستداران کتاب بشناسانم. .. برای من ديگر هيچ تفريح و عيشی با لذت فروش و نشر کتاب برابری نمی کرد.
در سال ۱۳۳۱ با خريد يک ماشين چاپ مسطح سه ورقی و يک ماشين برش قديمی به نقد و اقساط و ده دوازده گارسه حروف مختلف در اندازه های متفاوت، چاپخانه پيروز را با مشارکت سيد حسين مير محمدی – استاد ماشين در چاپخانه علمی – تاسيس کردم.
در سال ۱۳۳۶ قريب پانصد عنوان در رشته های مختلف چاپ و منتشر کردم و نام امير کبير بلند آوازه شد ولی به واسطه کار و فعاليت شبانه روزی چشم چپم دچار خونريزی شد و معالجاتی که در تهران و کشورهای ديگر انجام گرفت متاسفانه موثر واقع نشد و بينايی چشم چپم را از دست دادم.
![]() |
![]() عبدالرحيم جعفری |
در سال ۱۳۳۷ دومين فروشگاه خود را در خيابان شاه آباد ( جمهوری فعلی ) تاسيس کردم. در همين سال به پيشنهاد خانم و آقای جزنی و با کمک دکتر خانلری نخستين نمايشگاه کتاب ايران را در باشگاه دانشگاه تهران برپا کرديم. استقبال عجيبی از نمايشگاه شد، و من سراپا شور و شوق بودم. هشتصد عنوان کتابی را که تا آن سال چاپ کرده بوديم در نمايشگاه به نمايش گذاشتيم؛ فهرستی از اين کتابها را برای مولفين و مترجمين فرستاده بوديم تا بدانند چه کرده و چه کرده ايم، و ثمره همکاری چه می تواند باشد. چون اين نمايشگاه در واقع ثمره همکاری آنها با امير کبير بود.
در سال ۱۳۴۲ در کنار مديريت امير کبير، مديريت شرکت کتابهای درسی را عهده دار شدم. اين خدمت بزرگ که دوازده سال طول کشيد و در خدمت رفاه دانش آموزان بود بعدها با تحريک و جو سازی های چند همکار که در رقابت های صنفی عقب افتاده و با من دشمنی ديرينه داشتند باعث گرفتاری های فراوان و کشيدن پای من به دادگاه انقلاب و زندان اوين در بهمن ۱۳۵۸ شد.
پس از آزادی از زندان و چهار سال بلاتکليفی و سرگردانی موسسه ای که با خون دل بسيار به وجود آورده بودم به سازمان تبليغات اسلامی واگذار گرديد و نتيجه آن همه محروميت ها و ابتکارات و مشقات و رنج های ساليان دراز بر باد رفت. ساليان درازی که طی آن تنها در موسسه امير کبير بيش از ۱۹۰۰ عنوان کتاب از هفتصد نويسنده و مترجم چاپ شد. با افزودن انتشارات شرکت کتابهای جيبی و خوارزمی و ابن سينا که سهام آنها را خريده بودم کل کتابهای گروه انتشارات امير کبير به ۲۸۰۰ عنوان بالغ می شود. در اين زمان امير کبير و شرکت های تابعه دارای ۱۳ فروشگاه کتاب در تهران، يک فروشگاه در مشهد و مجهزترين چاپخانه و صحافی در بخش خصوصی بود و ۲۷۰ نفر کارمند و کارگر داشت.
(1) محمد تقی اسفندياری، معاون وقت وزارت خارجه و خواهرزاده حاج محتشم السلطنه اسفندياری که در چند دوره رئيس مجلس شورای ملی بود