Share This Article
وقايعنگاري مصائب يهوديان در جنگ جهاني دوم
انسان گرگ انسان است
«اگر در آغاز و در جريان جنگ [جهاني اولُ يك دفعه دوازده يا پانزده هزار از اين جهودهاي فاسدكننده ملت را زير گاز سمي ميگرفتند، يعني همان بلايي كه در ميدانهاي نبرد بر سر صدها هزار از بهترين كارگران آلمانيمان از همه قشرها و حرفهها ميآمد، آن گاه ميليونها قرباني جبههها بيهوده نميماند. بلكه برعكس: اگر دوازده هزار آدم رذل به موقع از ميان ميرفتند شايد زندگي يك ميليون آدمحسابي آلماني كه براي آينده ارزشمند بود نجات مييافت.»
جملات فوق، متعلق به يكي از فرازهاي پاياني كتاب «نبرد من» آدولف هيتلر است؛ كتابي كه مبناي اصلي مصيبت و فلاكت تاريخي قوم يهود در قرن بيستم بود؛ مصيبتي كه الكساندر براكل در كتاب «هولوكاست» به واكاوي و وقايعنگاري آن پرداخته است.
براكل در مقدمه كتابش اين نكته را مطرح ميكند كه تعابير «شوآه» و «هولوكاست» به نابودي يهوديان اروپا اشاره دارند. شوآه به معناي «فاجعه» است اما هولوكاست از يوناني وام گرفته شده و «در اصل عنواني نوعي قرباني كردن در آتش بود كه به نشانه اداي احترام ويژه به پيشگاه خداوند، حيوان قرباني بطور كامل در آتش سوزانده ميشد اما نابودي جمعي يهوديان نه به قرباني كردن ربطي داشت و نه در بردارنده معنايي ديني بود.» وي عبارت «هولوكاست» را نامناسب و نامحترمانه ميداند اما ميگويد: «از دهه ١٩٧٠ تعبير «هولوكاست» چنان جا افتاده است كه در اينجا نيز ديگر نميتوان در بهكارگيري آن ترديد كرد.» در آغاز كتاب، براكل ميگويد «يهوديستيزي» در فرهنگ غربي، ريشههاي كهن و مدرن دارد. ريشه كهن اين پديده، به صدر تاريخ مسيحيت و انجيل يوحنا بازميگردد: «از ديدگاه مسيحي، يهوديان… ميبايد مسيح را همان منجياي مييافتند كه كتاب مقدس به آنها بشارت داده بود… به گمان بسياري از مسيحيان، خودداري يهوديان از ايمان آوردن به مسيح مصلوب تنها به سبب كوردليشان قابل درك بود و به باورشان، سرانجام همين يهوديان از سر بيبصيرتي باعث مرگ مسيح شدند.»
اما در همان دوران قديم، انگيزههاي اقتصادي نيز يكي از عوامل ضديت مسيحيان با يهوديان بود؛ چراكه كليسا پيوسته مقرراتي عليه يهوديان وضع ميكرد و از سال ١٢١٥ ميلادي، «اشتغال به بسياري از حرفهها براي يهوديان ممنوع شد» و اين محدوديتها، يهوديان را «بيش از پيش به سوي حرفه وامدهي مالي سوق ميداد؛ حرفهاي كه مسيحيان به سبب ممنوعيت بهره ربوي از سوي كليسا، مجاز به انجامش نبودند.» پيشرفت نظام نزولگيري در ميان يهوديان، يهوديستيزي را به انگيزهاي اقتصادي نيز متكي كرد. با افزايش فشارهاي كليسا، يهوديان در ١٢٩٠ از انگلستان و در ١٣٩٤ ميلادي از فرانسه اخراج شدند (اگرچه در آلمان، البته با وضعي بدتر از قبل، باقي ماندند). يهوديان فقير آواره بودند و يهوديان مرفه، در اثر عبور تجار مسيحي از اصل «ممنوعيت بهره» و روي آوردنشان به «تجارت پولي»، ناچار بودند از وامگيرندگان خود بهرههاي بالاتري طلب كنند تا ورشكسته نشوند. اين وضعيت به تدريج مفاهيم «بيوطن» و «رباخوار» را در فرهنگ غربي تثبيت كرد.
در عصر روشنگري، روشنفكران اروپايي به دفاع از حقوق يهوديان برخاستند و بسياري از محدوديتهاي حقوقي آنان برطرف شد. همين باعث شد كه يهوديان جانب ليبراليسم و تجدد را بگيرند. بحران اقتصادي آلمان در دهه ١٨٧٠، آثار رواني چشمگيري بر مردم اين كشور بر جاي گذاشت و يكي از ريشههاي شكلگيري «دشمني با تجدد» در آلمان بود. بخش قابل توجهي از مردم آلمان، «يهوديان را جماعتي ميپنداشتند كه نهايت سود را از عصر جديد بردهاند و… همه كساني كه خود را به نوعي بازنده تغيير و تحولات اقتصادي اخير ميديدند، ميتوانستند نااميديشان را گردن يهوديان اندازند.» مهمترين ويژگي يهوديستيزي در عصر جديد، «علميسازي» دشمني با يهوديان بود. متون «علمي» متعددي در اثبات اين مدعا نوشته شد كه يهوديان «نه فقط پيروان آييني ديگر و حاملان فرهنگي بيگانه، كه اعضاي نژادي متفاوت»اند. با ظهور اين نظريه نژادي، ديگر اين امكان وجود نداشت كه يهوديان از «يهوديبودنشان» دست بشويند و به آلمانيهايي «تمامعيار» بدل شوند. در چنين فضايي، طبيعي بود كه كاسهكوزههاي شكست آلمان در جنگ جهاني اول هم بر سر يهوديان خرد شود. خردهبورژوازي و دانشگاهيان، بيش از ساير طبقات و اقشار جامعه آلمان از يهوديان متنفر بودند. گروه اول، فروشگاههاي يهوديان را علت كسادي كسب و كارش ميدانست، گروه دوم نيز در رقابتي دشوار براي رسيدن به فرصتهاي شغلي آكادميك به سر ميبرد و مايل بود كه در اين رقابت از شر يهوديان خلاص شود؛ چه از نيمه دوم قرن نوزدهم، كه بسياري از قوانين محدودكننده يهوديان نقض شدند، برخورداري از تحصيلات دانشگاهي در ميان يهوديان مرفه يا نسبتا مرفه، تبديل به يك سنت شده بود. با ظهور هيتلر در سياست آلمان، اين سرزمين حداقل هفتصد سال به عقب برگشت و مجددا تصويب قوانيني سفت و سخت عليه يهوديان آلماني را نظاره كرد. در سال ١٩٣٣، پروانه وكلاي يهودي لغو شد، ورود يهوديان به مدارس عالي بسيار محدود شد، پزشكان يهودي ديگر اجازه نداشتند با بيمههاي درماني همكاري كنند، فعاليت روزنامهنگاران يهودي ممنوع شد و از دهقانان يهودي نيز سلب مالكيت شد. اين محدوديتها روزافزون بود ولي براي اجراي دقيق آن بايد به اين سوال پاسخ داده ميشد كه «يهودي كيست؟»
حكومت هيتلر به اين نتيجه رسيد كه «يهودي تماموكمال» كسي است كه خود را عضوي از اجتماع يهودي بداند يا دست كم سه نفر از پدربزرگها و مادربزرگهايش، يهودي بوده باشند. فردي هم كه دو نفر از پدربزرگها و مادربزرگهايش يهودي بوده باشند و خودش هم با يك يهودي ازدواج كرده باشد، يهودي محسوب ميشد. البته اين تعريف در مقام عمل بسط پيدا كرد و كار به سركوب «يهوديان تماموكمال» محدود نماند. همه كارمندان بايد «گواهي آريايي» تهيه ميكردند تا ثابت شود كه يهودي نيستند. حكومت هيتلر، ازدواج و هر نوع رابطه جنسي آلمانيها با يهوديان را نيز ممنوع كرد. فشار حكومت بر يهوديان، موجب شد بسياري از آنان مغازهها و خانههايشان را زير قيمت بفروشند. مردم سودجو هم از اين فشار استقبال ميكردند. هميشه عدهاي آلماني منتظر بودند تا اين يا آن يهودي، براي گريختن از آلمان، مغازه يا خانهاش را مفت بفروشد. لاشخورها، سور عزاي هموطنان سابقشان را به سفره نشسته بودند!
مهاجرت تحميلي يهوديان ابزار كارايي بود براي تحقق آلمان «يهوديزدوده». تا سال ١٩٣٦ بيش از صدهزار يهودي آلمان را ترك كرده بودند اما هنوز پانصدهزار نفرشان در آلمان بودند. آنانكه نرفتند، عدهايشان باور نداشتند كه كار از «سلب حقوق و تبعيض» فراتر ميرود. برخي هم اميدوار بودند كه «اين ديكتاتوري قهوهاي» زودا به سر آيد! مشكل دريافت پناهندگي از كشورهاي ديگر هم البته دليل مهمي بود. در ژوئيه ١٩٣٨، به دعوت روزولت كنفرانسي در فرانسه برگزار شد تا ساير كشورها چارهاي براي تبعيد يهوديان از آلمان بينديشند. نتيجه كنفرانس براي يهوديان دلسردكننده بود: «هيچ كشوري براي پذيرش عمومي پناهجويان اعلام آمادگي نكرد. در پاييز ١٩٣٨ فرانسه و هلند مرزهايشان را به روي تبعيديان جديد بستند. سوئد و دانمارك نيز قوانين مهاجرتي را تشديد كردند. دولت بريتانيا در بهار ١٩٣٩ جلوي مهاجرت يهوديان آلماني به فلسطين را گرفت و حتي رويكرد ايالات متحد امريكا نيز پيوسته منفيتر ميشد.» الكساندر براكل در كتابش بر اين نكته تاكيد ميكند كه هيتلر با وجود نفرتش از يهوديان، تا پيش از سپتامبر ١٩٤١، قصد نداشت «مساله يهوديان» را از طريق «هولوكاست» حل كند. او ابتدا فقط به اخراج يهوديان از آلمان فكر ميكرد ولي ساير كشورهاي جهان غرب، كه بعدها مرثيهسراي هولوكاست شدند، حاضر نبودند يهوديان را بپذيرند.
پس از شروع جنگ و پيشروي چشمگير ارتش آلمان در شرق و شمال اروپا، مساله يهوديان از مرزهاي آلمان فراتر رفت. با اين حال هيتلر هنوز در فكر اخراج يهوديان از كل قاره اروپا بود. بعد از شكست فرانسه، طرح زيرخاكي «ماداگاسكار» مجدداً مطرح شد. در اواخر قرن نوزدهم «برنامههايي وجود داشت براي اسكان يهوديان در جزيره ماداگاسكار، واقع در ساحل شرقي آفريقا. در دوران مياني دو جنگ جهاني به خصوص دولت لهستان به اين انديشيده بود كه يهوديان را از لهستان به آنجا انتقال دهد. بزرگي اين جزيره و اينكه مدتها بود تصور ميشد ميان يهوديان و ساكنان ماداگاسكار خويشاوندي نزديكي وجود دارد، گويا دلايلي بودند كه باعث شده بود قرعه به نام اين جزيره بيفتد.» رييس اداره يهوديان در وزارت خارجه آلمان ميخواست پنج ميليون يهودي اروپايي و يكونيم ميليون يهودي غير اروپايي را در ماداگاسكار اسكان دهد. اما «رادماخر به اشتباه مبنا را بر اين نهاده بود كه اين جزيره توان تامين خوراك ششونيم ميليون ساكن جديد را خواهد داشت.» با كنار رفتن طرح ماداگاسكار، يهوديان به سمت مناطق اشغال شده در شرق اروپا كوچانده شدند. آنچه موجب شد كار به كشتار بيمحاباي يهوديان برسد، نااميدي هيتلر از امكان رسيدن به اروپايي يهوديزدوده از طريق انتقال يهوديان به خارج از قاره بود. بنابراين در سپتامبر ١٩٤١، هيتلر قيد انتقال يهوديان را زد و با حذف فيزيكي گسترده آنها در شرق اروپا موافقت كرد. اما قتل عام آن همه يهودي، كار آساني نبود. هاينريش هيملر، فرمانده كل اس. اس، خودش يكبار از نزديك شاهد اعدام يهوديان در «مينسك» بود و از تماشاي صحنه اعدام به وحشت افتاد. البته همدردي او متوجه مجريان اعدام بود. فشار روانياي كه مجريان اعدام بايد تحمل ميكردند، براي هيملر دليلي كافي بود كه در جستوجوي روشي نو و آسانتر براي كشتار يهوديان برآيد.
بحث «كشتار يا انتقال؟» پايان يافته بود و بحث تازهاي بين مقامات آلماني درگرفت كه اين همه يهودي را چطور بايد نابود كرد؟ اين سوال منجر به شكلگيري اتاقهاي گاز در اردوگاههاي مرگ شد. در ژانويه ١٩٤٢، مقامات برجسته رژيم هيتلر در كنفرانس وانزه گرد هم آمدند و ظرف يكساعتونيم تصويب كردند كه همه يهوديان، حتي يهوديان آلماني، بايد راهي اردوگاهها شوند. نابودسازي يهوديان در اتاقهاي گاز، از مارس ١٩٤٢ تا دو روز پيش از پايان جنگ جهاني در جريان بود. در پنجم مه ١٩٤٥، دو روز پيش از تسليم شدن آلمان، با آزادسازي اردوگاه «ماوتهاوزن»، كشتار نيز پايان يافت. پس از ترور راينهارد هايدريش، يكي از مقامات برجسته اس. اس، «عمليات راينهارد» آغاز شد و در مدتي كمتر از دو سال، بيش از دو ميليون يهودي در اين عمليات قرباني شدند. اردوگاههاي عمليات راينهارد (تربلينكا، سوبيبور، بوژتس و مايدانك) بيشتر براي نابودي يهوديان لهستان به كار گرفته شد و آشوويتس براي كشتار يهوديان كشورهاي اروپاي شمالي، غربي، مياني و جنوبي. در آغاز جنگ، رژيم هيتلر فقط مردان يهودي را ميكشت و زنان و كودكان را در اسارت نگه ميداشت. اما با طولاني شدن جنگ، قاعده ديگر شد: زنان و كودكان و بيماران بلافاصله كشته ميشدند، مردان سالم زنده ميماندند براي بيگاري. مقامات رژيم هيتلر، اين پروژه را «نابودسازي از طريق كار» نام نهادند. آشوويتس بزرگترين اردوگاه مرگ بود و در لهستان در ٦٠ كيلومتري غربي كراكوف قرار داشت. اين اردوگاه در تابستان ١٩٤٠ ساخته شده بود اما از سال ١٩٤٢، تاريخچه واقعياش به عنوان اردوگاه مرگ آغاز شد.
الكساندر براكل درباره آنچه در آشوويتس ميگذشت، مينويسد: «درهاي واگنهاي احشام گشوده ميشد و قربانياني كه گاه چندين روز در تنگترين فضاي ممكن چپيدهدرهم به اينجا منتقل شده بودند… پياده ميشدند… پزشكان اس. اس درباره مرگ و زندگيشان تصميم ميگرفتند. كساني كه وضعيت جسمانيشان نشان ميداد توانايي كار كردن دارند، اجازه داشتند به عنوان كارگر براي بيگاري چند صباحي بيشتر زنده بمانند. اما افراد ضعيف، معلول، بيمار، سالخورده، زنان باردار و كودكان بيدرنگ روانه «گاز» ميشدند… در يك اتاق ورودي به اين عنوان كه بايد دوش بگيرند، مجبور بودند جامههايشان را درآورند و بدينسان عريان وارد اتاق گاز ميشدند. به محض آنكه اتاق پر ميشد، درها را ميبستند و گاز از دريچهاي تزريق ميشد. بر روي دري كه هوا از آن عبور نميكرد، يك سوراخ چشمي قرار داشت كه مردان اس. اس از آن ميتوانستند صحنه جان كندن را ببينند. در جريان تزريق گاز، صداي بلند موتورها و آژيرها مانع آن ميشد كه فرياد مرگ قربانيان درمانده به گوش كسي برسد. بطور ميانگين حدود بيست دقيقه طول ميكشيد تا در اتاق گاز ديگر كسي نجنبد…».