Share This Article
روایت «کازوئو ایشی گورو» برنده نوبل ادبیات 2017 ، از فوت و فنهای نوشتن
لذت اندکی ژاپنی بودن
الیشا چانگ
ترجمه : امیلی امرایی
کازوئو ایشی گورو عجله ندارد، سال 2015 بعد از 10 سال فاصله انداختن تعمدی رمان «غول مدفون» را منتشر کرد، رمان قبلیش سال 2005 منتشر شده بود، برنده جایزه ادبی بوکر و حالا نوبلیست ادبی با شاهکاری همچون «بازمانده روز» یکی از غولهای زنده ادبیات بریتانیا است و البته متخصص بیاهمیت جلوه دادن کار بزرگی که میکند. قهرمانهای داستانهای ایشیگورو هم مثل خود او سعی دارند خودشان را بیاهمیت نشان بدهند، خیلی ساده حرف میزنند، اصلاً علاقهای به هیجان زده کردن مخاطب ندارند، آنقدر که انگار ربطی به داستان ندارند و قرار نیست همین آدمها داستان را برایمان پیش ببرند. با این همه داستانهای او از نوعی تیرگی و تلخکامی ذره ذره بهره بردهاند که اغلب در فصل نهایی رمانهایش گریبان خواننده را عمیقاً میگیرد و ته نشین میشود و تازه اینجاست که نقش و اثرگذاری آن قهرمانهای ساده و کمحرف عیان میشود.«غول مدفون» آخرین رمان ایشیگورو روایتی است از سفر زوجی سالخورده در انگلستان، آنها در جستوجوی ریشههای افسانهای که قهرمانهایش آدمخواران، شوالیهها و غولها هستند راهی سفر میشوند. اما در اصل آنها در جستوجوی پسرشان هستند، پسرشان را از دست دادهاند و شنیدهاند مردمان این افسانه دچار فراموشی جمعی هستند، آنها دچار بیماری هستند که نمیگذارد خاطرهای در ذهنشان بماند. اکسل و بئاتریس در این سفر کم حرف هستند و ما را همراه خودشان به جهان اساطیر میبرند و به ما میگویند که حافظه و حتی اصولاً فراموشی برای یک فرد، یک زوج و یک جامعه چه شکلی دارد. این کتاب شگفتانگیز است نیویورک تایمز آن را خروج از وضعیت کنونی نامیده است. غول مدفون برجستهترین ویژگیهای نثر و روایت ایشی گورو را به نمایش میگذارد، روایتی ظریف، فضایی رؤیایی، سؤالاتی قدرتمند درباره از دست دادن و خاطره و حافظه پیچیده در یک روایت اساطیری.یک عصر جمعه پیش از آغاز بارش برف با ایشی گورو در دفتر ناشرش قرار گذاشتم، او با رویی گشاده به سؤالات من درباره فرآیند نوشتنش، حافظه جمعی، فیلمی که به تازگی دیده (عوضیهای بیشرف کوئنتین تارانتینو) و اهمیت ژانر در داستانهایش پاسخ داد.
هر بار که رمانی منتشر میکنید حال و هوایش چه به لحاظ روایت و چه ژانر زمین تا آسمان با کار قبلیتان فرق دارد. این تفاوتها در رمان «غول مدفون» آنقدر زیاد بود که واقعاً خوانندههایتان را شوکه کرد، میتوانید برایم بگویید که موقع نوشتن این کتاب در چه حال و هوایی بودید، چه میخواندید و اصولاً از چه چیزی تأثیر گرفتید و به غول مدفون رسیدید؟
خوب من خیلی تحقیق کردم، کتابهای زیادی را پیش از شروع نوشتن خواندم. اما واقعاً نمیتوانم بگویم این کتابها روی روند داستانم تأثیر مستقیم داشتند.موقع نوشتن ایدههایم جان میگرفتند و برای حفظ وضعیت داستان واقعاً یک جنگ تمام عیار با خودم داشتم و عمداً از هر چیزی که به فضای داستانی که مینوشتم شباهت داشت فاصله میگرفتم و حتی آن را پس میزدم. برای مثال حتی یک قسمت از سریال بازی تاج و تخت را هم ندیدم، غرق در نوشتن بودم و با خودم میگفتم اگر این وسط پای تماشای چیزی بنشینم یا سراغ خواندن چیزی شبیه و مرتبط بروم جهان ذهنیام را تحت تأثیر خودش قرار میدهد.
به نظر برنامهریزی و چیدن داستان و شروع به نوشتن داستان برای شما دو مرحله کاملاً مجزاست، یعنی در دو مرحله کار را پیش میبرید؟
بله، وقتی دارم با داستان و ایده اولیهاش توی ذهنم بازی میکنم، خیلی میخوانم، درواقع مطالعه گستردهای برایم شروع میشود، همه آنچه برای خرده ریزهای روایت لازم دارم را موقع برنامهریزی برای نوشتن جمع میکنم، راستش در این مرحله خیلی وسواسی هستم. نویسندههای زیاد موفقی را میشناسم که انگار دارند نقاشی میکنند، بوم سفید را جلویشان میگذارند و با حسشان جلو میروند و بعد دور میریزند حذف میکنند و دست آخر عصاره داستان دلخواهشان را از آن بوم بیرون میکشند. اما من هرگز قادر به اینجور کار کردن نبودم، شاید آن اوایل کار کمی بیپرواتر شروع به نوشتن میکردم، اما حتی آن موقع هم با این روش کار نکردم. همیشه قبل از شروع به نوشتن باید خط اصلی داستان برایم روشن میشد، من به یک اسکلتبندی محکم ذهنی احتیاج دارم تا نوشتن را شروع کنم.
چه اتفاقی باید بیفتد که نوشتن را شروع کنید و بگویید خوب یک ایده جامع دارم حالا؟
این چیزی است که در نهایت با شکل گرفتن دو سه جمله کلیدی در ذهنم اتفاق میافتد، لحظهای است که این جملهها را با خودم زمزمه میکنم و میبینم که قانع شدهام و وقت نوشتن رسیده است. مجموعهای از قطعات ریز در ذهنم جان گرفتهاند. برای مثال موقع نوشتن «غول مدفون» چیزی شبیه این برایم شکل گرفت: «خوب یک زن و شوهر هستند که هراس این را دارند که با از دست دادن خاطرهها و حافظهشان عشقی که میانشان وجود دارد از بین برود.» و در خط بعدی داستان هم جامعهای عجیب و غریب و آن افسانه و اسطورههایی که دربارهشان خوانده و تحقیق کرده بودم بستری برای جلو رفتن داستان شدند. خوب در نهایت من این جملهها را ننوشتم، اما این چیزی بود که برای جلو بردن پروژه این کتاب لازم داشتم. و البته برای رسیدن به این مرحله میل عجیبی از مطالعه آثار غیرداستانی درباره موضوعاتی که میخواهم از آنها سر دربیاورم سراغم میآید.
در این مرحله خواندن و مطالعه پیش از نوشتن هم احتیاط به خرج میدهید؟
نه خیلی، مثلاً موقع برنامهریزی برای نوشتن غول مدفون کتابهای زیادی خواندم، بعضیهایشان شاید حتی مرتبط هم نبودند، اما به نظام ذهنیام کمک میکردند. کتاب خیلی خوبی از ارنا پاریس به نام «سایههای بلند» را خواندم، او این کتاب را سال 2000 نوشته و سفرهایش را مستند کرده و جاهایی که به آیینهای تدفین پرداخته خیلی جذبم کرد. جدای از آن کتابی از تونی جات درباره دوران پس ازجنگ خواندم و کتابی از پیترنوییش درباره هولوکاست در زندگی امریکایی. شاید این کتابها با آنچه میخواستم بنویسم ناسازگار به نظر بیایند ولی متوجه شدهام در آن مرحله از برنامهریزی برای نوشتن تقریباً هر چیزی میتواند روی روند داستان و کار تأثیر خودش را به شکلی ناخودآگاه بگذارد.در این مرحله بشدت آماده پذیرفتن هستم. تقریباً تمام روز در مواجهه با هر اتفاقی که مکثی به همراه بیاورد از خواندن یک خبر یا کتاب تا دیدن یک فیلم این سؤال در ذهنم تداعی میشود که اینجا چیزی هست که برای من جرقهای از یک ایده یا تکنیک بیدار کند.» موقع فکر و خیال و برنامهریزی برای این رمان فیلم عوضیهای بیشرف تارانتینو اکران شده بود، موقع تماشای فیلم در یک سکانس طولانی جایی که افسران امریکایی وارد یک بار آلمانی شدهاند سعی میکنند خودشان را آلمانی جا بزنند. آلمانی خیلی بدی هم حرف میزنند، پایان این سکانس وحشتناک است. فیلم هم هیچ ربطی به داستان غول مدفون نداشت، هیچ خوانندهای لحظهای ممکن نیست شباهتی میان این فیلم و رمان من احساس کند، نمیخواهم بگویم تحت تأثیر تارانتینو کتابم را نوشتم، اما آن موج خشونت و آن انفجار تکانم داد، اینکه لازم نیست برای نهایت خشونت خیلی زحمت بکشی کافی است مقدمات خشونت را درست فراهم کنی و این ایده این شکلی بود که برایم شکل گرفت. وقتی میگویم تحت تأثیر قرار میگیرم منظورم چنین چیزی است.
چطور شد که تصمیم گرفتید بستر زمانی داستان غول مدفون را به انگلیس قرون وسطایی بکشانید؟ دلتان میخواست خوانندهتان را شوکه کنید؟
معمولاً این تنظیمها یعنی زمان و مکان در رمانها و داستانهایم خیلی دیرتر از بقیه اجزا خودشان را نشان میدهند و برایم قطعی میشوند. یعنی همه نقشه راه را کشیدهام که سراغ مکان و زمان میروم. برای من همیشه اینجوری است که موقع نوشتن داستان انگار دارم در کشوری سیر میکنم که نمیدانم کجاست. انگار کسی به من بگوید خوب تو حالا در لهستان باید باشی و بعد من بگویم چه خوب پس برای توی لهستان بودن به این اجزا احتیاج دارم و باید مهیا بشوند. موقع نوشتن غول مدفون هم همین بود، خیلی نمیدانستم و تأکیدی هم نداشتم که بدانم خوانندهام آن را در چه ژانری دستهبندی میکند. وقتی کتاب داشت آماده انتشار میشد تازه از دور به آن نگاه کردم، با خودم گفتم اگر داستان در زمانه حاضر بگذرد کمی باورپذیریش سخت میشود، مدتی بوسنی دهه 90 را پس زمینه کردم و بعد سراغ روآندا رفتم و خیلی زود پشیمان شدم، چون فکر کردم این قدرها درباره آفریقا نمیدانم که چنین جسارتی به خرج بدهم. بعد تصمیم گرفتم سراغ یوگسلاوی بروم و باز هم فکر کردم زمانه دورتری بیشتر به کارم میآید. راستش فکر میکنم نوشتن داستانهایی تمثیلی که در هر موقعیتی بتوان آن را گنجاند حالم را بهتر میکند. برای همین هم سراغ این بستر قدیمی رفتم.
درباره اینکه مطبوعات و منتقدان روی مسأله ژانر اینقدر تأکید دارند چه فکر میکنید؟ آیا این مسأله باعث شده اصل غول مدفون نادیده گرفته شود.
البته توقع نداشتم اینقدر درباره ژانر و سبک این کتاب بحث کنند. دیدم که «نیل گیمن» در مرور کتاب نیویورک تایمز درباره غول مدفون یادداشتی نوشته و گفته فانتزی را ابزار قصهگویی کردهام. مطلب جالبی بود که از کتاب من فراتر رفته بو، اما تا کجا میتوان این بحث را ادامه داد. اصلاً به چه چیزی فانتزی میگوییم و این تعریف مرزش کجاست و کی فانتزی به علمی تخیلی وصل میشود و از آن گذر میکند. این بحثها همیشه هستند، دیدم «اورسلا.کی. لی گین» هم مطلب مفصلی دراین باره در وب سایتش نوشته، البته خوشبختانه بحثی که سر کتاب من مطرح کردند نسبت به آنچه جلوی کتاب مارگارت اتوود گستردند جمع و جورتر بود و کمتر با من درگیر شدند. سعی میکنم در این بحثها هم به جنبه مثبت ماجرا نگاه کنم، اینکه بالاخره هر چه باشد اوضاع ادبیات در زمانه ما خیلی خوب است و هیجان حسابی دارد. خواننده و نویسنده با هم بیتکلف و روراست هستند. خوانندهها زیاد اهل اما و اگر و تقسیمبندی و پایبندی به ژانر خاصی نیستند و کتابهایی که به اسم ادبیات ناب یا پرفروش مطرح میشود میخوانند. برای من بهترین مثال دخترم است، نسل جدید خوانندهها همانهایی هستند که سن و سالشان به خواندن جلد اول هری پاتر در همان سال اول انتشار و مصادف با نوجوانیشان قد میدهد. اینها خیلی از مرزهای گذشته راندارند، ادبیات و کتاب خواندن بخشی از سرخوشی جوانیشان است، آنها کتاب میخوانند و با عشق هم میخوانند، هر چند که سرچشمه این علاقه هری پاتر و دوستش هرمیون است.
هر چند در کتاب آخرتان هیچ ارتباط منطقی نمیتوان با ژاپن و فرهنگش پیدا کرد، اما تمام مدتی که این کتاب را میخواندم یک حلقه نامریی از ژاپن در بدنه کلی داستان برایم تداعی میشد.
مثل اینکه کمی ژاپنی شدن همیشگی است. وقت نوشتن غول مدفون به طور آگاهانه در مورد ژاپن یا به ژاپنی بودن کار فکر نمیکردم. یکی از اصلیترین اولویتهای من زبان است، یک جاهایی هست که مسأله زبان و مفهوم برایم از کلمه هم پیشی میگیرد. من شیفته کلمهها و زبانی هستم که از آنچه در نگاه اول به نظر میرسند فراتر باشند، معنای پشت ظاهر کلمات را بیشتر دوست دارم. البته منظورم این نیست که این ویژگی مختص زبان ژاپنی است، اما تفکر ژاپنی این را بخوبی در خود جای داده و به این ترتیب یک جور روح زیبایی شناسی ژاپنی ناخودآگاه در کلمهها و مفاهیمی که انتخاب میکنم نشستهاند. من عاشق نثر سادهای هستم که بین کلماتش با ظرافت معنای دیگری هم نهفته باشد، این را به بیان مستقیم ترجیح میدهم، نمیدانم این ویژگی چقدر ژاپنی است اما به هر حال به نثر من گره خورده است.گاهی این رویکرد پررنگتر میشود مثل داستان منظره پریده رنگ تپهها که شخصیتها ژاپنی هستند. یا رمان هنرمندی در جهان شناور همچنین حال و هوایی دارد، هرچند داستان را به انگلیسی نوشتهام، اما موقع نوشتن داشتم فکر میکردم که شخصیتهایم با هم ژاپنی حرف میزنند و خوب این خودش را به نظر نشان داده است و البته انرژی بسیار زیادی از من گرفته. خوب گاهی ماجرا پیچیدهتر هم میشود. راوی رمان بازمانده روز انگلیسی است، اما گاهی وقتها ژاپنی هم به نظر میرسد و خوب اینکه او هم کمی ژاپنی به نظر برسد بد نیست.
منبع : Electric Literature
ایران