Share This Article
آنسوي خلنگزار
«وقتي مري لناكس را براي زندگي با شوهرعمهاش به ملك اربابي ميزلتويت فرستادند، همه گفتند ناخوشايندترين چهرهاي بود كه تا آن زمان ديده بودند. درواقع همينطور هم بود. صورت ظريف ريزهميزه، اندامي قلمي و لندوك، موهايش روشن تنك و ترشرو بود. موهايش به زردي ميزد و چهرهاش نيز چون در هند به دنيا آمده بود و به دلايل گوناگون مدام بيمار ميشد، زرد مينمود. پدرش صاحبمنصب انگليسي و آدمي پرمشغله و ناخوشاحوال بود و مادرش از زيبايي چيزي كم نداشت و فقط با رفتن به مهمانيها و معاشرت با آدمهاي شاد خود را سرگرم ميكرد و خوش ميگذراند.» «باغ ناپيدا»ي فرنسيس هاجسنبرنت اينطور شروع ميشود. اين رمان اين روزها با ترجمه شهلا ارژنگ توسط نشر نو منتشر شده است.
فرنسيس هاجسنبرنت از نويسندگان انگليسي قرن نوزدهم است كه در سال ١٨٤٩ در منچستر متولد شد. او در پنجسالگي پدرش را از دست داد و مادرش نگهداري پنج فرزند و از جمله او را برعهده گرفت. به همين دليل كودكي فرنسيس هاجسنبرنت در فقر و در محلههاي پست و محقر منچستر دوره ملكه ويكتوريا گذشت. فرنسيس بعد از چند سال و در شانزدهسالگياش به آمريكا رفت و پس از مدتي به همكاري با مجلهها پرداخت. داستانهاي او خيلي زود با اقبال مواجه شد و در انگلستان و آمريكا به شهرت رسيد و سپس ثروت زيادي هم نصيب نويسنده شد. بخشي از آثار فرنسيس هاجسنبرنت داستانهايي است كه او براي كودكان نوشته و بخشي ديگر از آثارش رمانهايي است كه براي بزرگسالان نوشته شده است. «باغ ناپيدا» را ميتوان بهترين اثر اين نويسنده انگليسي دانست. در بخشي ديگر از اين رمان ميخوانيم: «از آغاز جهان در هر قرني كشفهاي شگفتي شده است. كشفهاي قرن گذشته از هر قرن ديگري شگفتآورتر بود. در قرن حاضر هنوز صدها موضوع حيرتآورتر رخ خواهد نمود. در آغاز انسانها نميپذيرفتند كه چيزهاي نو و عجيبوغريب ميتواند اتفاق بيفتد، سپس آرزو ميكنند كه رخ ندهد، پس آنگاه ميبينند كه رخ داد – و بعد از آنكه به وقوع پيوست، تمام جهان به فكر فرو ميروند كه چرا در قرنهاي قبلي رخ نداده است. از چيزهايي كه انسانها در قرن گذشته به كشف آن نايل شدند، افكار بود –افكار صرف- كه به نيرومندي باتريهاي الكتريكي هستند كه براي انسان به خوبي و سودمندي روشني آفتاب است و به بدي و زيانباري زهر. نفوذ فكر بد در ذهن به همان خطرناكي نفوذ ميكروب مخملك در بدن است. اگر اجازه دهيد كه فكري پس از رسوخ در ذهن شما همانجا بماند، شايد تا زماني كه زنده هستيد هرگز نتوانيد از شر آن خلاص شويد. تا زماني كه ذهن مريخانم از افكار ناخوشايند نسبت به خود بيعلاقگي و برداشت خشنش نسبت به آدمها انباشته بود، وخامت حالش و تيرگي روابطش با چيزي و كسي برطرف نميشد، او دختري رنگپريده و زردرو، ناخوشاحوال و بيحوصله، و كودكي مفلوك و بدبخت بود.»
«باغ ناپيدا» در سال ١٩١١ نوشته شد. در اين رمان نيز مهمترين ويژگيهاي ادبيات داستاني انگلستان در آن دوره ديده ميشود. اما تجربههاي فرنسيس هاجسنبرنت از زندگي در منچستر، شيفتگي و علاقهاش به باغباني، و نيز دوستداشتن افسانههاي كهن و طبيعت، و همچنين تفكراتش درباره تاثيرگذاري روان بر جسم؛ «باغ ناپيدا» را تبديل به رماني چندبعدي و خواندني كرده است. در بخشهاي مختلفي از رمان ميتوان علاقه فرنسيس هاجسنبرنت به باغ و باغباني را ديد. در يكي از توصيفات رمان درباره يك باغ ميخوانيم: «اين باغ جذابترين و اسرارآميزترين جايي بود كه كسي بتواند تصورش را بكند. ديوارهاي بلندي كه محصورش كرده بودند با شاخههاي بيبرگ رز رونده پوشيده شده و چنان انبوه كه درهم پيچيده بودند. مري لناكس ميدانست كه آنها رزند زيرا در هندوستان به فراواني از آنها ديده بود. سرتاسر زمين پوشيده از علفهاي قهوهاي زمستاني بود و بهجز آن، كپهكپه بتههايي بود كه اگر خشك نشده بودند، بتههاي رز بودند. رزهاي پيوندي نيز ديده ميشد كه با شاخههاي گسترده و پراكندهشان به درختهايي كوچك شباهت داشتند. درختهاي ديگري نيز در آن باغ بود، و آنچه آنجا را به عجيبترين و دوستداشتنيترين مكان بدل كرده بود، بتههاي رز رونده بود كه همهجا را پوشانده بود و شاخههاي رونده آنها چون پردههايي موجزن آويزان بودند و در اينجا و آنجا همديگر را قطع ميكردند و يا در هم پيچيده و پلهايي زيبا ساخته بودند. اكنون نه برگ داشتند و نه گل، و مري ميدانست كه آنها زندهاند يا خشك شده و از بين رفتهاند. اما شاخههاي باريك خاكستري يا قهوهاي آنها چون شنلي از مه در همهجا گسترده بود – روي ديوارها، روي درختها، و حتي بر فراز علفهاي قهوهاي زمستاني…».
به نقل از شرق
****
«باغ ناپیدا»
نویسنده: فرنسیس هاجسن برنت
مترجم: شهلا ارژنگ
نشر نو