Share This Article
به یاد «بهرام صادقی»، پسر کوچک خردهفروش نجفآبادی
ندا آلطیب
شاید كمتر كسی فكرش را میكرد كه آخرین بچه خردهفروشی جزو در نجفآباد اصفهان، روزی، روزگاری بشود یكی از نویسندگان نامدار این ملك و با وجود آثار نهچندان پرشمارش، تاثیری غیرقابل انكار بر ادبیات ایران داشته باشد اما بهرام، پسر كوچك حسینعلی صادقی، از همان دوره نوجوانی راهش را پیدا كرد. ١٨ دی ماه سال ١٣١٥ آخرین فرزند حسینعلی صادقی به دنیا آمد. پیش از او سه فرزند دیگر در این خانواده كه مادرش جهان سلطان بود، متولد شده بودند.
پسر كوچكتر اما خیلی زود علاقهاش را به شعر و شاعری نمایان كرد؛ علاقهای كه از پدر به ارث برده بود و از همان دوران نوجوانی یا حتی كودكی با ذوق و قریحهای كه داشت، سرودن شعر را آغاز كرد و شعرهایش را برای انتشار به مجلات ادبی و فرهنگی آن زمان سپرد؛ مجلاتی كه در دوره نوجوانی او بسیار پررونق و تاثیرگذار بودند و شاعران و نویسندگان نوقلم خیلی زود به واسطه آنها معرفی میشدند. هرچند شعرهای او به سبك و سیاق نیمایی بودند اما شاعر نوجوان با شعر كلاسیك هم آشنایی كامل داشت و اوزان عروضی را خوب میشناخت. با این حال قالب شعری نیمایی را انتخاب كرد.
دوستی با محمد حقوقی
بعد از پایان تحصیلات ابتدایی كه در نجفآباد انجام داد، برای دوره متوسطه به دبیرستان ادب اصفهان رفت. در همین دبیرستان بود كه دوستی او با محمد حقوقی آغاز شد؛ جوانكی كه او هم شیفته شعر و شاعری بود و نهتنها خود شعر میسرود بلكه شعر دیگر شاعران را نیز نقد میكرد. آن علاقه ذاتی و این دوستی سبب شد تا حضور در دنیای شعر و ادبیات برایش جدیتر شود. علاقه او به ادبیات پلیسی از همان دوره نیز مشخص بود. برای انتشار شعرهایش در مجلات ادبی آن دوره نام «صهبا مقداری» را انتخاب كرده بود؛ همان حروف نام و نام خانوادگی خودش بود كه در هم ریخته شده بود و تركیب تازهای ساخته بود. شاید انتخاب این نام برای این پسر نوجوان همچون یك بازی معمایی بود.
آن گونه كه در شناختنامه بهرام صادقی منتشر شده از سوی نشر «بنگاه» آمده است، او با انتشار داستان كوتاه «فردا در راه است» اولین حضور خود را به عنوان داستاننویسی جوان تجربه كرد. این داستان در سال ١٣٣٥ در مجله ادبی «سخن» منتشر شد.
نوجوان علاقهمند به شعر و داستان، برای ادامه تحصیل در دوره دانشگاه، سراغ هنر و ادبیات نرفت بلكه رشته پزشكی را انتخاب كرد كه شاید برای او انتخابی دور از ذهن بود و از سال ١٣٣٤ در دانشكده پزشكی دانشگاه تهران آغاز به تحصیل كرد. تحصیلش در دانشگاه در چند مقطع برای انجام كارهایی مانند خدمت نظام وظیفه متوقف شد با این همه او در رشته پزشكی تحصیلات خود را به پایان رساند و مانند برخی از بزرگان هنرمند، تحصیلات خود را نیمه كاره رها نكرد.
آدمهایی كه دست از سرش برنمیداشتند
بهرام صادقی نیز همچون غلامحسین ساعدی با وجود تحصیلات نامرتبطش (ساعدی هم روانپزشك بود) و با وجود اشتغالش به عنوان پزشك، هرگز از جهان ادب و هنر دور نشد و در سرزمین مادریاش به عنوان نویسنده شناخته شد. در تمام آن سالهایی كه مشغول درس خواندن بود یا دوره سپاهی دانش را در جنوب كشور میگذراند، یا آن دورهای كه همزمان با جنگ ایران و عراق برای انجام خدمات پزشكی به مناطق جنگی فرستاده شد، آدمهای داستانهایش همچنان حضور پررنگی داشتند و او همچنان در كار خلق دنیاهای شگفت بود.
انگار این آدمها كه اتفاقا آدمهای چندان عجیب و غریبی نبودند، دست از سرش برنمیداشتند و رهایش نمیكردند و او چارهای نداشت جز اینكه آنها را روی كاغذ بیاورد، به دنیاهای غیرواقعی ببردشان و ماجراهایی شگفتانگیز برایشان ترسیم كند. آدمهایش آدمهای عادی جامعه بودند؛ كارمند، دانشجو، پزشك و… هیچكدام شغلی غیرعادی نداشتند اما این آدمهای عادی عموما در موقعیتهایی غیرعادی قرار میگرفتند. یكی گرفتار جنگرفتگی میشد، دیگری نمیتوانست در یك عكاسی عكس خود را تشخیص بدهد، یكی مرگ را به مردمان هدیه میداد و…
نمیخواست مردم را نصیحت كند
دوره تاریخی زندگی او هم به گونهای بود كه به ناچار حوادثی همانند كودتای ٢٨ مرداد را پشت سر گذاشته بود و هرچند اولین داستان این نوجوان سه سال بعد از كودتای ٢٨ مرداد منتشر شد، اما تاثیر این رویداد و دیگر تلاطمات سیاسی بر داستانهای او تاثیر چندان رو و گل درشتی نبود و اینچنین است كه در داستانهای بهرام صادقی هرگز شعارهای سطحی سیاسی نمیبینیم و دغدغههای مرد نویسنده به گونهای دیگر و بسیار ظریف نمود پیدا كردهاند؛ آنقدر ظریف كه گاه خود را در جهانی بیزمان میبینیم.
حتی در آن دوره پرآشوب سیاسی كه ممكن بود برخی از هنرمندان تحت تاثیر مسائل روز قرار بگیرند و خلق اثر هنری را وسیلهای برای تخلیه هیجانها و دلمشغولیهای سیاسی خود بدانند، نویسنده مورد نظر ما كه روایت مدرن را برای داستانهایش انتخاب كرده بود، هرگز ادعایی نداشت كه بخواهد مردم را نصیحت كند یا آنان را به راه راست یا چپ هدایت كند. او كار خودش را میكرد. بهرام صادقی در تمام آن سالها داستان مینوشت. آن هم داستان كوتاه. حالا شاید خیلی هم پر كار نبود. شاید ردیف ردیف كتاب ننوشت. شاید تنها دو یادگار برای ما بر جای نهاد؛ «ملكوت» و مجموعه داستان «سنگر و قمقمههای خالی» اما مگر میتوان او را نادیده گرفت؟
داستانهای پلیسی خالص داستانند
دوستدار داستانهای پلیسی بود و با تسلطی كه به زبان انگلیسی داشت، داستانهای جنایی و پلیسی و به ویژه آثار آگاتا كریستی و ژرژ سیمون را به زبان اصلی میخواند. او خود بدون تعارف و اتفاقا خیلی رك و راست درباره این علاقه سخن گفته بود: «داستانهای پلیسی، خالص داستانند یعنی نه جنبهای اجتماعی میخواهند به آثارشان بدهند و نه میخواهند استفاده سیاسی بكنند و نه قصد استفاده هنری از آن را دارند و نه درصدد خوب كردن اخلاق مردمند. هیچ نوع استفاده غیرداستانی از آنها نمیشود. پس صرف داستانند. البته سرگرمی المانی است كه حتما باید در داستان پلیسی باشد. اگر نویسندهای بتواند داستان خود را به این خلوص و یكپارچگی داستانهای پلیسی برساند، كار بسیار خوبی كرده است.»
و سرانجام ملكوت نویسنده
مرد نویسنده شاید خیلی هم در قید و بند گردآوری داستانهایش نبود. برخی را چاپ كرد و برخی دیگر را نه. به هر روی مجموعه «سنگر و قمقمههای خالی» او دربردارنده ٢٥ داستان است؛ «فردا در راه است»، «وسواس»، «كلاف سر در گم»، «آقای نویسنده تازه كار است»، «با كمال تاسف»، «سراسر حادثه»، «هفت گیسوی خونین» و… برخی از داستانهای این مجموعهاند كه پیشتر در مجلات چاپ شده بودند و البته داستان نسبتا بلند «ملكوت» با آن شروع نفسگیرش…
در قید و بند گردآوری كارهایش نبود اما به سلامت جسمش از این هم بیتوجهتر بود. نه! او هرگز خودكشی نكرد ولی راهی را در پیش گرفت كه سرانجامش مرگی محتوم و زودرس بود. وقتی در ٤٨سالگی درگذشت، یك مرگ غمانگیز و حسرت بار دیگر در تاریخ ادبیات معاصر ما رقم خورد.
پسر كوچك حسینعلی صادقی، خردهفروشی جزیی نجفآباد هرچند در سرزمین شعر و ادب ما عمری طولانی نداشت اما یكی از بزرگترین داستاننویسان كشورش بود و هست.
اعتماد