Share This Article
‘
حسرتهای گذشته
کوتاه درباره «تنهايي اليزابت» اثر ويليام ترور
«در چهلويك سالگي فكر و ذكر اليزابت ايدلبري شده بود خاطرات گذشته و هروقت خاطرهاي را خوب به ياد نميآورد از عكسها كمك ميگرفت. در دو سالگي كودكي بود روي يك پتوي چهارخانه اسكاتلندي، اما چيزي در كودكِ توي عكس ديده نميشد كه نشان دهد اين طفل خودِ اوست. در پنج سالگي دختركي ككمكي بود با پاهاي لاغر و در لباسي راهراه ميخنديد. در ده سالگي دختري آفتابسوخته بود، زير يك درخت، با موهاي كاهيرنگِ بافته؛ كنار هنري ايستاده بود، در همان حياطي كه حالا بچههاي خودش در آن بازي ميكردند. يك عكس عروسي هم بود؛ توي اين عكس، رنگ آبيِ روشن چشمهايش پيدا بود، چون اين يكي رنگي بود…»؛ رمان «تنهايي اليزابت» اثر ويليام ترور با اين سطور آغاز ميشود. رماني كه روايتي است از زندگي و سرگذشت چهار زني كه در بخش چهاراتاقه بيمارستان زنان ليدي اوگاستا هپتري بستري شدهاند. در ابتداي رمان، با اليزابت، زني چهلويكساله روبهرو هستيم كه در حال كاويدن گذشتهاش است؛ گذشتهاي كه سرشار از حسرتهاي مختلف است. گذشتهاي پر از نوسانات روحي و حسرتهايي كه هنوز سرجايشان هستند. اليزابت در تنهايياش به قولوقرارهايي كه با خودش گذاشته بود، فكر ميكند كه تقريبا هيچكدامشان تحقق نيافتهاند: «حالا كه به خاطراتش فكر ميكرد، به دوستانش و پيشامدها و شروع اين چيز و آن چيز، به نظرش ميآمد زندگياش تا آن لحظه بيهوده بود. بيش از همه اشتباهاتي به چشمش ميآمد كه خودش مرتكب شده بود. زندگياش را تكهتكه و بينظم ميديد، بدون الگو، قاعده يا منطقي مشخص. خيليوقتها از خودش ميپرسيد آيا آدمهاي ديگر هم مثل او، وقتي در ميانسالي به گذشته نگاه ميكنند، ترجيح ميدهند تصويري منسجمتر و هدفمندتر ببينند يا نه». ويليام ترور در اين رمان از ترسها و شكستها و رازهاي زناني ميگويد كه از جامعه طرد شدهاند و در زندگيشان نه موفقيت چنداني به دست آوردهاند و نه ديگر جواني و آيندهاي جذاب پيشرويشان قرار دارد. ترور در اين رمان، به واسطه روايت سرگذشت اين زنان، تصويري دقيق از زندگي در لندن دهه 70 ميلادي هم به دست داده است. ويليام ترور، نويسنده ادبيات داستاني و ادبيات نمايشي است كه در سال 1928 در خانواده طبقه متوسط ايرلندي متولد شد. او در دانشگاه تاريخ خواند و سپس به تدريس مشغول شد و بعد از ازدواج و مهاجرت به انگلستان، در يك آژانس تبليغاتي مشغول به كار شد. اولين رمان ترور در سال 1958 منتشر شد و بعد از آنكه جايزه ادبي هاوث رودن را به دست آورد، به شكل تماموقت به نويسندگي پرداخت. با اينكه بيشتر سالهاي زندگي ترور در انگليس گذشت، اما او همواره خود را ايرلندي ميدانست و در آثارش نيز تعلق به تاريخ و فرهنگ ايرلند نمايان است. جولين بارنز درباره او گفته است: «ويليام ترور نه يكي از چخوفهاي ايرلند است نه حتي تنها چخوف ايرلند. او ويليام ترور ايرلند بود و خواهد ماند». از اين نويسنده پيشتر آثار ديگري به فارسي منتشر شده بود.
رازهاي مشترك
«دزد پادگان» اثر توبياس ولف
توبياس ولف از نويسندگان معاصر آمريكايي است كه در سال 1945 متولد شده است. ولف نويسندهاي است كه اغلب با داستانهاي كوتاهش شناخته ميشود؛ بااينحال او بهعنوان رماننويس و همچنين خاطرهنويس هم مطرح بوده است. ولف از سال 1997 در دانشگاه استنفورد به تدريس ادبيات انگليسي پرداخته و اغلب داستانهاي كوتاهش را در نيويوركر به چاپ ميرساند. او چند مجموعه داستان و دو رمان منتشر كرده و دو خاطرهنگاري مهم هم به چاپ رسانده است. ميتوان گفت كه داستاننويسي ولف تحتتأثير آثار نويسندگاني چون ارنست همينگوي، ريموند كارور، آنتوان چخوف و كاترين ان پورتر بوده است. خود او در مصاحبهاي درباره همينگوي ميگويد: «…من عاشق همينگويام؛ عاشقش هستم و البته درعينحال از او بيزارم و از دستش عصباني هم ميشوم. اما وقتي درباره تأثيري كه بر من گذاشته حرف ميزنم منظورم صرفا تحسين او نيست. من درباره تأثيراتي صحبت ميكنم كه بر ما نويسندهها گذاشته؛ كه ممكن است حتي از آنها آگاه نباشيم. وارد هر اتاقي كه بشويم مبلمانش به شيوه خاصي چيده شده كه ما را وادار ميكند با آرايش مشخصي بنشينيم. خب، او يكي از كساني بود كه قبل از اينكه ما از راه برسيم كل مبلمان اتاق را جابهجا كرد. با اين تعريف، او بسيار تأثيرگذارتر از بسياري از نويسندگان ديگر، به عنوان مثال، جويس بود كه زبان نوشتن را آنگونه كه همينگوي تغيير داد تغيير نداده است». «دزد پادگان» عنوان يكي از رمانهاي ولف است كه برنده جايزه ادبيات داستاني پن/فاكنر در سال 1985 شده است. اين رمان مدتي پيش با ترجمه بيتا ابراهيمي در نشر بيدگل منتشر شد و بهتازگي چاپ تازهاي از اين كتاب توسط همين نشر به چاپ رسيده است. «دزد پادگان» روايتي است از سه سرباز جوان آمريكايي كه همزمان با جنگ ويتنام در پادگاني با يكديگر دوست ميشوند. هرچه از دوستي اين سه ميگذرد، آنها متوجه ميشوند كه هرچه در خود ميبينند در ديگري هم ميبينند. اين سه سرباز ميخواهند چيزهاي تازهاي را تجربه كنند، هرچند ممكن است اين تجربهها خطرناك هم باشند. ماجرا از جايي بحراني ميشود كه دزديهايي در پادگان اتفاق ميافتد و اين سه به يكديگر سوءظن پيدا ميكنند. در بخشي از اين رمان ميخوانيم: «اميدوارم لوييس از پس زندگي برآمده باشد. بااينحال حتما بهرغم ميلش اغلب به ياد ميآورد كه به خاطر دزدي از ارتش بيرونش كردهاند. باوركردني نيست كه چنين اتفاقي برايش افتاده؛ باورنكردني و ناعادلانه. قرار نبود دزد بشود؛ و هابارد هم قرار نبود فراري بشود. حتما براي فرار دلايل موجهي داشته. شايد حتي اصولي داشت كه چارهاي جز اين برايش نگذاشته بود؛ و ديگر آنكه، شايد، نااميدتر از آن بود كه كار ديگري بكند، نااميد و ناشاد و وحشتزده. دليل گريختنش، هرچه بود، اين چيزي نبود كه او ميخواست. من هم قرار نبود اين چيزي بشوم كه حالا هستم، مردي وظيفهشناس و مسئول، شايد حتي به تعبير شما مردي خوب؛ البته اميدوارم اينطور باشد. اما درعينحال مرد محتاطي هم هستم، خوگرفته به آسايش، با گوشهچشمي به راههاي بيخطر».
‘