Share This Article
در يادكرد از هلدرلين
سکوت شاعرانه
محمود حدادی
سال آينده ميلادي، سال 2020 مقارن است با دويستوپنجاهمين زادسال فريدريش هلدرلين، شاعر مكتب كلاسيك و رمانتيك آلمان، چكامهسراي آرمانخواهي كه زندگي فاجعهبارش بازتابي از تحولات طوفاني تاريخ اروپا در سالهاي انقلاب جمهوريخواهانه فرانسه است و زبان شاعرانهاش –با همه آنكه قرني تمام به حاشيه رانده شده و گم ماند- سرانجام براي نوجويي و نوآوري سرمشقي جسارتبخش فرا راه همه شاعران آلماني، بلكه اروپايي نسلهاي آينده قرار داد. وي زاده ايالت بادن-وورتمبرگ است و در اين ايالت اهل شهري كوچك در همسايگي هايدلبرگ كه خود در پاي رود نكار قرار داد. براي همين هلدرلين در ستايش اين شهر و رودخانه شعرهايي سروده است كه در زير ميآيد. از آنجا كه بيشتر شعرهاي هلدرلين پسزمينهاي فلسفي دارند، در شرح باريكنگريهاي فلسفي او در اين دو شعر، نقدي هم از يوخن اشميد پيوست ميشود كه از جستارنويسان نامي آلمان است.اين شعرها از مجموعهاي با عنوان «سكوت شاعرانه» برگرفته شده است كه محمود حدادي به مناسبت زادسال هلدرلين ترجمه كرده و براي چاپ به نشر نيلوفر سپرده است. حدادي پيش از اين نيز گزيدهاي از شعرهاي هلدرلين را با عنوان «آنچه ميماند» به چاپ رسانده است.يادآوري آخر اينكه هلدرلين با هگل و بتهوون همسال بوده است و از اينرو سال آينده ميلادي در بزرگداشت اين سه شخصيت بزرگ عرصه فرهنگ جهاني جشنهايي در سراسر اروپا برگزار خواهد شد.
هايدلبرگ
ديريست كه تو را دوست دارم من، چندان دوست
كه ميخواهم به شوق مادر خطابت كنم و ترانهاي هرچند بيآذين پيشكشت
اي از همه شهرها به مشاهده زيباتر!
آنجا كه رود سوسوزنان از ميانه تو ميگذرد،
پل، آكنده از طنين انسان و ارابه
سبك و نيرومند بالاي آن كمانه ميزند،
كمانهاي همچون پرنده در پروازش از بالاي كوهستان.
روزي يكي جادو با نيروي الهام خدايان
مرا بر سر اين پل به سحر خود درآورد
آن هنگام كه دوردستِ اغواگر
بر من در هيئت كوهستان ظاهر شد.
و آن برومند، رود سيال، به دوردستهاي دشت ميشتافت
شتافتني غمگين-شادان همچون قلب آدمي، وقتي كه- خود در چشم خويشتن زيبا-
به هواي افولي عاشقانه
تن را در امواج زمان رها ميكند.
تو به اين رود سرچشمهها هديه داده بودي، هديه به اين گريزپا،
نيز سايههاي خنكابخش هم. پس كرانهها از پي او نگاه ميكردند،
و تصویر دلانگيزشان در دل چيناب ميلرزيد.
اما برج غولآسا، آينهي سرنوشت
ويران از تازيانهي باد و باران
سنگين تا به عمق دره فروآويخته بود.
با اين همه آفتاب جاويدان،
نور جوانيبخش خود را بر اين كلانپيكره پير نيز ميافشاند
و در همه سوي آن، سرزنده و شاداب
پيچكِ هميشه سبز ميباليد و جنگل دلنشين
در بلنداي آن زمزمهاي داشت.
بوتهها بر سينهكش درهي شاداب شكوفه ميكردند.
و در اينجا، يا كه بر ساحل چشمنواز،
كوچههاي سرزندهي تو
در ميانهي باغهاي عطرآگين آرميدهاند.
از خدايوارگي زمان
«اين شهر در چشم من بسيار زيباست، مكاني است دلانگيزتر از آنكه در خيال بگنجد. در دو سو، بالاي پشته شهر كوههايي جنگلپوش قد كشيدهاند و كاخ-قلعه پرابهت و كهن در سينهكش آنها قرار دارد. شگفتانگيز هم است پل تازهساخته».
اين توصيف از هايدلبرگ، بخشي از نامهاي است كه هلدرلين در هجدهسالگي و در اولين سفرش به اين شهر در تابستان 1788 به مادرش نوشته است. جز اين وي چندباري هم به اين شهر سر زده است، چندانكه نميتوان گفت كدام ديدار الهامبخشِ بيان صميمیت او با آن، در شعر حاضر شده است. در نسخه دستنوشته اين شعر، سطري هم هست كه هلدرلين پيش از چاپ آن را خط زده است، چون كه راز رنجي شخصيتر را عيان ميكرده است، سطري در پايان بند پنجم که شاعر را دورهگردی آواره و در گریز از آدمها و کتابها میخوانده است و يقين اشاره دارد به بيرونآمدن فرارگونه او از شهر ينا در سال 1795، زيرا كه در پيش قدرت برتر فريدريش شيلر و يوهان گتليب فيشه در اين شهر، ميدان عرض وجودي براي خود احساس نميكرده است.
هايدلبرگ براي هلدرلين بيشتر به آن خاطر وطني چندان صميمي شده است كه «مادر» لقبش ميدهد، چون در پاي رود نكار است؛ و شهر كوچك لائوفن، زادگاه او هم در پاي همين رود است، نيز نورتينگن هم كه خانه مادرياش در آن، بارها پناهگاه او در يك زندگيِ ناآرام و پر از آوارگي بود.
سنت ستايش از شهرها و رودها را هلدرلين بيش از همه از چكامههاي پيندار يوناني ميشناخته است. در بيشتر شعرهاي او رود كه حيوان و انسان در تشنگي به پاي آن ميآيند، زمينهساز مدنيت توصيف ميشوند، خاصه در چكامه «رود راين».
اما در اين شعر، رود نكار گويي در جان شاعر شوقي رمانتيك بيدار ميكند، آرزوي رفتن به دوردستي بیکران، میل گریزی که میشود آن را با «شوق مرگ» خویشاوند دانست كه در شعرهاي سپسين او نمودي آشكارتر مييابد. هم از اين روست كه به پل نيز رنگي رازآميز و بسا عرفاني ميدهد، از آنكه جايگاه گذار است.
زمان در شعر هلدرلين هميشه موضوعي كانوني است، زمان و زمانآگاهيِ مناسب، يا رفتار درست در قبال زمان به جهت دستيافتن به هستياي همسو با طبيعت و رسيدن به موقعيتي تاريخي كه وي با عناويني چون صلح، آرامش و كمال از آن ياد ميكند. براي همين تمثيل قلب كه «به هواي افولي عاشقانه تن را در امواج زمان رها ميكند.» رفتاري همسو با قانون زمان دارد، برخلاف برج سترگ، اين «آيينهي سرنوشت» كه در ستيز با زمان تنها به حفظ خود ميانديشد و از اينرو تقديرش اينكه «از تازيانهي باد و باران» ويران باشد.
شعر رود نكار هم، با درونمايهاي خويشاوند با قطعه هايدلبرگ، در همان سال 1800 و زماني سروده شده است كه هلدرلين ششماهي را ميهمان دوست اشتوتکارتياش كريستيان لندائور بوده است. ياد يونان باستان به عنوان نماد مدنيتي آرماني موتيفي هميشگي در شعرهاي هلدرلين است و از اينرو در قطعه رود نكار هم به سطرهاي پاياني آن نقش ميدهد.
رود نكار
در دامنههاي تو قلب من بيدار ميشود،
بيدار به شوق زندگي. چينابهاي تو به روزگاري بر گرد من به بازي درميآمدند،
از اين است كه از تمامي ماهورهاي دلانگيزي كه تو را-اي رهپو،
ميشناسند، هيچ يك بر من بيگانه نيست.
بر بلنداي اين ماهورها، نسيمِ سبكِ آسماني
چه بارها كه درد بردگي را از جان من میسترد
و از دل دره، چنانكه زندگي از جام شادي،
آبهاي سيمين و كبودت ميدرخشيدند.
چشمههاي كوهساران به سوي تو شتاب ميگرفتند
و همپا با اينان، قلب من هم. و تو ما را
به پيشگاه رود آرام و والاي راين ميبردي
به جانب شهرهاي اين رود و جزيرههاي دلربايش
هنوز جهان بر من زيبا جلوه ميكند و چشمانم
-خواهان- از پي جاذبههاي زمين ميگردد
از پي پاكتولِ زرين، ساحل اسيمرنا
و جنگلهاي ايون.
نيز خوش دارم بارها در سوتيوم فرود بيايم
و سراغ تو را از كورهراههاي خاموش بگيرم، اي المپيون!
خود پيش از آنكه تندباد و حكم پيري تو را هم
در آوار معبدهاي آتن و تنديس آن همه خدايان دفن كند.
از آنكه ديري است تو تنها برپاماندهاي، برپا
تو، افتخار جهاني كه در اين ميان بر باد رفته است
آه، شما اي جزيرههاي چشمنواز ايون
آنجا كه نسيم دريا به ساحلهاي سوزان خنكا ميبخشد
و با درختانِ برگبو به زمزمه درميآيد در آن وقت
كه آفتاب به تاك گرمي نثار ميكند
آخ، آنجا كه پاييز زرين نالههاي قومي بينوا را
بدل به سرود ميكند، بدل به سرود
در آن وقت كه اناربُنِ روزهاي آن ميرسد،
در آن وقت كه از دل شبهاي سبزفامِ آن نارنج سوسو ميزند
و درخت مصطك كتيرا ميتراود و طبل و سنج
به پيشدرآمدِ رقصي قافلهوار طنين برميدارند
نزد شما، نزد شما شايد بياورد مرا يك روز
فرشتهي نگهبان من، با اين همه از خاطرِ وفاپرستم
نستريد يادِ نكار مرا،
با آن چمنزاران دلانگيز و سبزههاي ساحلش.
شرق