Share This Article
تلاقي دو زندگي در رماني از جولين بارنز
«بچهاي ميخواهد ببيند. هميشه همينطور شروع ميشود و اينبار هم همينطور شروع شد. بچهاي خواست ببيند. راه افتاده بود و قدش هم به دستگيره در ميرسيد. صرفا غريزه سرککشيدنهاي دوران کودکي بود. دري بود که بايد با فشار بازش ميکرد؛ وارد شد، ايستاد، نگاه کرد، کسي آنجا نبود که ببيندش؛ برگشت و بيرون رفت، با دقت در را پشت سرش بست. آنچه آنجا ديد اولين خاطرهاش شد. پسرکي، اتاقي، رختخوابي، پردههاي افتادهاي که نور عصرگاهي از آن گذر ميکرد». «آرتور و جورج» جولين بارنز با اين سطور آغاز ميشود، رماني که به تازگي با ترجمه فرزانه قوجلو در نشر نو منتشر شده است.
جولين بارنز از نويسندگان مشهور معاصر انگليسي است که پيشتر آثار ديگري از او مثل «درک يک پايان» و «طوطي فلوبر» به فارسي ترجمه شده بودند. بارنز علاقه زيادي به فلوبر دارد و رد اين علاقه را در آثار مختلف او ميتوان مشاهده کرد. در «طوطي فلوبر» دلبستگي بارنز به فلوبر بهطور آشکار در عنوان داستان ديده ميشود. «طوطي فلوبر» از مشهورترين و پرخوانندهترين آثار بارنز است که در اواسط دهه 80 ميلادي نوشته شد. بارنز در اين اثرش، روايتي غريب از زمانه فلوبر به دست ميدهد و اين روايت البته نه يک زندگينامه، بلکه «روايتي است با دخالت يک راوي مشکوک که سعي دارد رازهايي را کشف کند که در نامهها و يادداشتهاي ديگران درباره فلوبر خوانده و درک کرده است». «طوطي فلوبر» رمان نامتعارفي است که بيشتر منتقدان آن را در شمار آثار پستمدرن جاي دادهاند. اين رمان چند سال پيش با ترجمه عرفان مجيب در نشر چشمه منتشر شده بود. او در بخشي از مقدمهاش درباره اين رمان و پستمدرندانستن آن نوشته: «طوطي فلوبر، برخلاف بسياري از نمونههاي اينگونه ادبي، خواننده را با زبانپريشي و زمانگسستگي سردرگم نميكند. درعوض، طنازي هوشمندانه و زبان كنايهآميز بارنز باعث ميشود تا در سراسر داستان حضور توانمند منتقدي سودايي، جزئينگر و نكتهسنج را حس كنيم كه زمينوزمان را به باد انتقاد ميگيرد و در اين ميان حتي فلوبر را نيز از تيغ تيز انتقاداتش بينصيب نميگذارد. بارنز، در اين رهگذر، با كنار هم گذاشتن بريدههايي از يادداشتها و مكاتبات مفرح فلوبر، كلاژ باشكوهي ميسازد كه حتي منتقدان سختگير فرانسوي را نيز به تحسين واميدارد». راوي «طوطي فلوبر» يك پزشك انگليسي بازنشسته است كه در بازديد از موزه فلوبر با دو طوطي خشكشده روبهرو ميشود و سعي ميكند بفهمد كه كداميك از اين دو طوطي منبع الهام فلوبر در نوشتن داستان «سادهدل» بودهاند.
«درک يک پايان» را ميتوان مشهورترين اثر بارنز دانست که اين اثر نيز چند سال پيش با ترجمه حسن کامشاد در نشر نو به چاپ رسيد. بارنز در اين رمان نيز ايدههاي فلوبري را دستمايه روايتش قرار داده است. «درک يک پايان» داستاني رئاليستي است که به زندگي آدمي کاملا معمولي مربوط است و بارنز در آن تصويري از يک زندگي سپريشده را با دقت در تمام جزئيات آن به دست ميدهد. در اين رمان، مقولاتي مثل خاطره و حافظه و تاريخ حضوري پررنگ دارند و درواقع روايت داستان بر روي اين مقولات بنا شده است.زمان براي بارنز امري حياني است و در آثار مختلفش به آن توجه کرده است. در رمان «آرتور و جورج» نيز در همان سطور ابتدايي، با مسئله زمان و خاطره و حافظه روبهرو ميشويم: «شصت سال از آن روز گذشته بود که تصميم گرفت براي همگان توصيفش کند. چند بار در ذهن تکرارش کرد تا عاقبت کلمات ساده مورد استفادهاش صيقل خورد و مرتب چيده شد. تصوير، بيبروبرگرد، همچنان روز اول واضح به نظر ميآمد. در اتاق، نور، تختخواب و چيزي که روي تخت بود: چيزي سفيد و پريدهرنگ».
«آرتور و جورج»، آنطور که در توضيحات خود کتاب نيز آمده، بر اساس داستاي واقعي به روايت دو زندگي پرداخته است: زندگي سِر آرتور کانن دويل و جورج ادلاجي. بارنز در داستانش بهسراغ تلاقي اين دو زندگي رفته است. يکي از آنها، نويسندهاي است مشهور و معتبر و ديگري وکيل است و پسر کشيش بخش که اصليتش به زرتشتيان هند برميگردد و قرار است که ماجراي پيچيدهاش ناکارآمدي نظام قضائي انگليس را آشکار کند و موجب تحول آن شود.
«آرتور و جورج» از رمانهاي خواندني و مهم بارنز است که در سال 2005 جزء منتخبان جايزه بوکر قرار داشت. جولين بارنز در اين رمان، از واقعيت و خيال بهره گرفته تا پرسشهايي را مطرح کند که ميتوان آنها را پرسشهاي هميشگي انسان در طول زمان دانست. ايمان و بيايماني، عدالت و بيعدالتي، عشق، صداقت، وفاداري، آزادي، تعصب نژادي و مسئله زنان ازجمله مضاميني است که در اين رمان به آنها توجه شده است. در بخشي از رمان که به جورج مربوط است، ميخوانيم: «جورج از اولين خاطره بيبهره است و زماني که همه معتقدند شايد وقت مناسبي است براي خاطره داشتن، ديگر خيلي دير شده. واضح است که جورج خاطرهاي ندارد که بر باقي خاطرات بچربد، يادش نيست که از زمين بلندش کرده، در آغوشش گرفته، به او خنديده يا سرزنشش کرده باشند. خبر دارد که زماني تکفرزند بوده، و ميداند که حالا هوراس هم هست، اما اين حس اوليه در او نيست که آمدن برادري آشفتهاش کرده باشد، از بهشت هم رانده نشد. نه اولين منظره، نه اولين رايحه: فرق نميکرد مادري عطرآگين باشد يا کلفتي بدبو. پسري است خجالتي و جدي که در درک توقعات ديگران شامه تيزي دارد. گاهي حس ميکند مايه سرافکندگي پدر و مادرش است: بچه وظيفهشناس بايد يادش باشد که از همان اول مواظبش بودهاند. اما پدر و مادرش هيچوقت او را براي اين بيکفايتي ملامت نميکنند. و با آنکه شايد بقيه بچهها اين نقص را جبران ميکنند –در خاطراتشان اجبارا به مادر سيمايي فداکار يا به پدر نقشي حمايتگر ميدهند- جورج چنين کاري هم نميکند». بارنز نيز همچون فلوبر و به عبارتي به واسطه تأثيرپذيري از او، در روايتش به جزئيات و حتي امور به ظاهر پيشپاافتاده توجه زيادي نشان ميدهد و از سوي ديگر به مقوله سبک نيز توجه زيادي دارد.
آرتور و جورج،جولين بارنز،ترجمه فرزانه قوجلو، نشر نو
شرق