اشتراک گذاری
‘
نهاد عجيبي به نام ادبيات
گفت وگو با ژاك دريدا
برگردان: سعيد الياسي بروجني
ژاك دريدا به سال 1930 در الجزيره متولد شد و در نوزده سالگي به فرانسه رفت و در آنجا به تحصيل و بعد تدريس فلسفه پرداخت. مدت ها در اكول زمان پاريس استاد فلسفه بود اما با اين وجود تاثير او بر ادبيات و مطالعات ادبي بيشتر از فلسفه بوده است. در سال 1967 دريدا با انتشار سه كتاب مهم ادبي شهرت و تاثير خود را در ادبيات به اثبات رسانيد و مكتب انتقادي «ساختارزدايي» برگرفته از نظريات بنيادين او در ادبيات است. وي در دانشگاه هاي فرانسه و آمريكا به تدريس ادبيات مشغول است و ده ها كتاب و صدها مقاله در ادبيات و فلسفه به چاپ رسانده است. بيان و نثر دريدا بسيار پيچيده و مستلزم دقت و مطالعة بسيار است. تركيبات و اصطلاحات موجود در آثار او بيشتر براي اولين بار از جانب خود او به كار گرفته شده اند و حكايت از شيوه اي نوين و تازه در انديشة فلسفي و ادبي بشر دارند.
این متن ترجمة بخشي از مصاحبة ويرايش شده اي است كه به مدت دو روز انجام شده است
****
•شما در سال 1980، خطاب به هيأت داوران پايان نامة خود گفته ايد: « بايستي بگويم علاقة پايدار و هميشگي من، معطوف به ادبيات بوده است، يعني آن چيزي كه نوشتة ادبي اش مينامند. و اين علاقه تا بدان حد است كه ميتوانم بگويم بيشتر از فلسفه مرا به خود مشغول داشته است.» همين طور، شما چند مقاله چاپ كرده ايد و در آن ها به مسئلة خواندن متون ادبي پرداخته ايد كه دربارة آن ها هم صحبت خواهيم كرد. با اين وجود، بيشتر كارهاي شما نوشته هايي است كه ميتوانيم آن ها را جزو فلسفه به حساب بياوريم. ممكن است همان جملة اظهار علاقة اوليه به ادبيات را بيشتر توضيح دهيد. و رابطة آن را با نوشته هاي فلسفي كه بيشترين حجم كارهايتان را شامل ميشود بفرماييد؟
بايد ببينيم«علاقة اوليه» چه ميتواند باشد. من هيچ وقت جرأت گفتن اين حرف را نداشته ام كه علاقة اوليه ام بيشتر از آنكه معطوف فلسفه باشد، متوجه ادبيات بوده است. يادآوري اين موضوع در اينجا مخاطره آميز است. به دليل اين كه من از كليشه هاي خودم گريزانم. به خاطر همين بايد ببينم موقعي كه من جوان تر بودم، ما به چه چيزي ادبيات يا فلسفه ميگفتيم. يعني زماني كه در فرانسه ادبيات و فلسفه در نوشته هاي برجسته مطرح بودند، اگزيستانسياليسم، سارتر و كامو همه جا حضوري فراگير داشتند و هنوز يادي از سوررئاليسم بود. اگر آن نوشته ها ارتباط كاملاً تازه اي ميان فلسفه و ادبيات را به كاربسته بودند، به واسطة سنت ملي و الگوهاي خاصي (كه از طريق آموزش حقانيت بي چون و چراي آن ها در مدارس ايجاد شده بود) مقدمه چيني ميشد. گذشته از اين ها، مثال هايي كه الان گفتم، ظاهراً با يكديگر فرق دارند. شكي نيست كه خود من هم ميان فلسفه و ادبيات مردد بودم و هيچ كدامشان را نيز رها نكردم. شايد به گونه اي مبهم، دنبال جايي ميگشتم كه از آنجا بتوان دربارة تاريخ اين مرزبندي فكر كرد يا حتا آن را در جايي تثبيت كرد. يعني مستقيماً از طريق خود نوشته هاي و نه فقط به واسطة بازتاب هاي تاريخي يا فرضي. علاوه بر اين ها، از آنجايي كه نميتوان روي آنچه امروزه مرا جذب ميكند، منحصراً نام ادبيات يا فلسفه گذاشت، خوشحال هستم كه دل مشغولي ايام نوجواني، مرا به سوي نوشته هايي سوق داد كه ميشد اسم فلسفه را رويش گذاشتن نه ادبيات. بلكه عنواني شبيه به «اتوبيوگرافي» براي آن مناسب است. در نظر من اين اسم، مبهم ترين و نيز عيان ترين اسم است. در اين لحظه و در اينجا من سعي ميكنم با روشي كه همه آن را اتوبيوگرافيك گونه ميدانند، به خاطر بياورم كه وقتي اشتياق نوشتن در من ايجاد شد، چه كار كردم. يعني روشي كاملاً مبهم و در عين حال غيرارادي كه هم مستبدانه است و هم فاقد قدرت. آنچه انجام دادم، در لحظة خود شيفتگي دوران نوجواني (دوران مشقت باري كه هميشه با درونماية آثار ژيد دربارة پروتئوس هم گوني داشت و نشاني از آن هم در دفترچه هاي دوران جواني ام يافت ميشود.) اشتياقم بيشتر از همه بر اين بود كه صرفاً يكي دو خاطره را يادداشت كنم. هرچند كه الان احساس ميكنم كار غيرممكن و پايان ناپذيري بود. اما باز هم ميگويم فقط چيزي بود شبيه به يك حركت شاعرانه به سوي اعتماد يا اعتراف. امروز هم هنوز در وجود من اشتياق وسواس برانگيزي وجود دارد كه وقت بگذارم و بي آن كه دست از كار بكشم يك كتاب را به پايان ببرم؛ كتابي در قالب يك خاطره كه در آن يك چيزي اتفاق ميافتد، يا نميتواند اتفاق بيفتد. چيزي كه مرا وسوسه ميكند تا آن را فريب بنامم – يعني خلاصه كردن يا گردآوري – آيا همان چيزي نيست كه مرا به زندگي كردن واميدارد؟ نظريه چندزباني دروني آدم ها كه من اميدوار بودم روش بهتري باشد، يعني چيزي كه بعدها توانست مرا به سوي روسو يا جويس بكشد، قبل از همة روياهاي نوجواني پيگيري تمام صداهايي (Voice) بود كه مرا تحت تاثير قرارداده بودند – يا تقريباً اينطوري بودند. و در نظرم با ارزش و بي نظير بودند. هم نظري بودند و هم برجسته.
من همين الان گفتم «نميتواند اتفاق بيفتد» يا «تقريباً اين طوري بودند»؛ اين گفته ها به خاطر اين است كه بر حقيقتي تاكيد كنم. آنچه اتفاق ميافتد – يا به عبارت ديگر، واقعة نادري كه آدم دوست دارد خاطره اش را زنده نگه دارد – درست همان اشتياق بي پايان براين اين مسئله را بر ميانگيزد كه آنچه اتفاق نميافتد نيز بايد اتفاق بيفتد و بنابراين «داستاني» ميشود كه واقعه در آن تمام «واقعيت ها» و «پندارها» را در مينوردد. و حالاست كه ما نه در تشخيص، بلكه در جدا كردن روايت هاي تاريخي، داستان هاي ادبي و انديشه هاي فلسفي دچار دردسر ميشويم.
پس اين حركت، يك حركت عاشقانة نوستالژيك و اندوهباري بود كه بايد آن را پايدار نگه ميداشتيم يا احتمالاً آن را به رمز ميكشيديم. به طور خلاصه، ميبايست هم آنچه را در دسترس نبود را حفظ ميكرديم. و اگر راستش را بخواهيد، اين موضوع هنوز هم ساده ترين آرزوي من است. من در روياي يك كار ادبي و يا فلسفي نيستم. من در انديشة اين هستم كه هر چيزي كه رخ ميدهد و براي من اتفاق ميافتد يا نميافتد، بايد همانطور سر به مُهر باقي مانده باشد.(بايد نگهداري شده باشد، جايي پنهان شده باشد و اصل باشد، واقعاً اصل باشد، يعني همان طور كه روز اول مهروموم شده است، دست نخورده با تمام معماهايي كه ساختار يك مهر را شامل ميشود.) شكل هاي نوشتاري كه ما به آن ها دسترسي داريم منابعي كه براي عيني كردن آرشيوهايمان در اختيار داريم از آنچه اتفاق ميافتد يا نميتواند اتفاق بيفتد (در افراط براي خلاصه كردن بيش از حد) ناتوان تر است. اين اشتياق براي همه چيز + «نـ» را ميتوانم تحليل كنم و ساختارش را از هم بشكافم، ميتوانم آن را نقد كنم و در عين حال اين تجربه اي است كه عاشق آن هستم، چيزي است كه آن را ميشناسم و تشخيص ميدهم. در لحظات خودشيفتگي نوجواني وروياهاي اتوبيوگرافي مانند كه حالا دارم به آن ها اشاره ميكنم (من كي ام؟ اين من كيست؟ چه اتفاقي دارد ميافتد؟ و غيره.) اولين متوني كه مرا به خود جلب كردند، جواب تمام اين سئوالات را در خود داشتند: نوشته هاي روسو، ژيد و نيچه، اين نوشته ها را نميشود به همين سادگي متون ادبي يا فلسفي ناميد. آن ها بيشتر اعترافات بودند: «خيال پردازي هاي مسافر تنها»، «اعترافات»، «يادداشت هاي روزانه» اثر ژيد «درتنگ»، «مائده هاي زميني»، «ضد اخلاق»، و در رديف اين ها آثار نيچه، فيلسوفي كه به صيغة اول شخص حرف ميزند اما در عين حال تمام مدت اساميخاص و كنايات را با هم جمع ميبندد. به محض اين كه بعضي از اين ها اندكي در ذهن رسوب كرد اين واقعيت شكل ميگيرد كه نبايد همه چيز را (و نه حتا آن چيزهايي كه انسان آن ها را از ديگري دريغ ميدارد) به واسطة چند زباني مداوم دروني (اگر فرض كنيم كه چند زباني هنوز ميتواند دروني باشد) از دست داد. همين طور نبايد فرهنگ كه اين صداها را در خود نهفته دارد، رها كرد. اينجاست كه ديگر نميتوان وسوسة نوشتن جامع يك سرگذشت را از شكل اتوبيوگرافي وار جدا كرد و مباحث فلسفي اغلب و فقط فرمول بندي اقتصادي يا استراتژيك اين اشتياق است. با اين وجود، مضمون كليت در اينجا در مسيري همگون ميان فلسفه و ادبيات در تغيير است. در يادداشت هاي بي پيراية دوران جواني كه به خاطراتم هم مربوط ميشود و من در اينجا به آن ها اشاره ميكنم، وسواس همراه با شكل هاي ابتدايي اش، علاقه ام نسبت به ادبيات را تا بدان حد برميانگيزد كه ادبيات در نظر من نهادي ميشود كه شخص در آن اجازه مييابد تا هر چه ميخواهد بگويد. فضاي ادبيات نه تنها يك داستان بنياد نهاده شده بلكه يك نهاد داستاني شده خواهد بود كه اساساً به انسان اجازه ميدهد تا هر چه ميخواهد بگويد. بي شك، گفتن همه چيز يعني جمع كردن تمام جوانب در يك شكل (مكتوب) سازمان يافته و يكي كردن آن ها، اما اين گفتن همه چيز، تخطي كردن از چيزهايي است كه نهي شده اند. و اين آزاد گذاشتن خويش در هر زمينه اي است، جايي كه قانون ميتواند قانون را زير پا بگذارد.
قانون ادبيات، اساساً در پي اين است كه يا قانون را رد كند يا آن را ناديده انگارد. بنابراين به فرد اين اجازه را ميدهد كه دربارة ماهيت قانون در تجربه كردن «هر چه گفتن» فكر كند. ادبيات نهادي است كه ميخواهد از نهاد بودن فراتر رود. براي پاسخي جدي به سئوال شما تحليل دوران تحصيلم و نيز خانواده اي كه در آن به دنيا آمدم و ارتباط يا عدم ارتباط آنها با كتاب و غيره، ضروري خواهد بود. به هر حال هنگاميكه داشتم «ادبيات نهاد عجيبي است» را كشف ميكردم، پرسش «ادبيات چيست؟» به ساده ترين شكل به سراغم آمد. و كميبعد، اين پرسش عنوان اولين كتاب سارتر بود كه فكر ميكنم بعد از«تهوع» آن را خواندم. و تاثيرشديدي بر من گذاشت و نيز ترديدي نيست كه حركتي تقليدگونه در من پديد آورد. و خلاصه اين كه «ادبيات چيست؟» يك تخيل ادبي برپاية احساس فلسفي در من بوجود آورد. احساس بيش از حدِ بودن، احساس زيادي بودن، همان احساس فراتر از معنا كه نوشتن را به اوج ميرساند. بعد، سرگشتگي، با اين نهاد يا همان چيزي كه به شخص اجازة هر چيز گفتن را ميدهد در تقابل قرار گرفت. وقتي كه شوق، آنچه را كه «باقي ميماند» (يعني آنچه در معرض ديد ديگران قرار ميگيرد يا ميتواند تكرار شود) ثبت ميكند، آيا چيز ديگري «باقي ميماند؟» و «باقي ماندن» يعني چه؟
بعدها اين سئوال اشكال گوناگوني به خود گرفت كه ميشود گفت مشروح تر بودند. اما حتا از همان آغاز جواني يعني همان موقعي كه آن يادداشت ها را مينوشتم، در حيرت و ترديد بودم كه آيا آْن را روي كاغذ بياورم يا نه؟
نتيجة فلسفي اين پرسش ها در محتواي بافت فرهنگي بود كه من در گير آن بودم، وقتي يك نفر آثار روسو يا نيچه را ميخواند، با فلسفه ارتباط خاصي پيدا ميكند. و اين درست به اندازه سرگشتگي نوشته هايي كه باقي مانده اند بي پيرايه و شگفت انگيز است.
به دنبال آن، آموزش فلسفي، حرفه و جايگاه معلم نيز گريزي به اين پرسش بودند كه «به طور كلي نوشتن چيست؟» و كلاً در گسترة نوشتن راهي بود به سئوال ديگري مهم تر و نيز جداي از اين سئوال خاص و ساده كه «ادبيات چيست؟» يعني ادبيات به عنوان نهادي تاريخي همراه با آنچه مرتبط با آن است، اصولش و …. اما همين نهاد تخيلي اساساً قدرت هر چيز گفتن و رها شدن از قيد قواعد و جايگزين كردن آْن ها و در نتيجه نهادينه كردن، خلق كردن و حتا شك كردن نسبت به تفاوت مرسوم ميان طبيعت و نهاد، طبيعت و تاريخ را به ما ميدهد. در اين جا بهتر بود سئوالات قضايي و سياسي را مطرح ميكرديم. نهاد ادبيات در غرب، در شكل نسبتاً مدرن آن، ادامه همان اتوريته اي است كه اجازة هر چيز گفتن را و نيز بي شك رسيدن به يك انديشة مدرن دربارة دموكراسي را به ما ميدهد. اين نه بدان معناست كه ادبيات در جايگاه خود به دموكراسي وابسته است، نه. ولي به نظر من ادبيات از آن چيزي كه دموكراسي را پديد ميآورد جدايي ناپذير است.
• ممكن است نظرتان را راجع به ادبيات به عنوان «نهاد عجيبي كه به انسان اجازة هر چيز گفتن را ميدهد» بيان كنيد؟
اجازه بدهيد اين موضوع را روشن كنيم. آنچه ما آن را ادبيات ميناميم (نه قطعه هاي ادبي و گل و بلبل يا شعر) تلويحاً به نويسنده اين اجازه را ميدهد كه هر چه ميخواهد يا هر چه ميتواند بگويد و در عين حال هم مصونيت داشته باشد و سانسور هم شامل حالش نشود … اين عبارت پيش از هر چيز با تعيين رسالتي براي ادبيات و آن هم تنها يك رسالت باعث محدود شدن ادبيات ميشود. و اين به معناي قطبيت بخشيدن به ادبيات است كه براي آن يك معنا، يك برنامه و يك ايده آل منظم را در نظر ميگيرد؛ در حالي كه ادبيات ميتواند نقش هاي اساسي ديگري را ايفا كند و حتا ميتواند هيج نقش يا فايده اي خارج از قلمروي خود نداشته باشد. از اين طريق ميتوان به تفكر و يا مرزبندي در مورد اين كه«مفهوم»، «ايده آل منظم»، «برنامه»، «نقش» و «انتقادي» احتمالاً چه معنايي ميتوانند داشته باشند پرداخت. اما مهمتر از همه، ارجاع نقش انتقادي به ادبيات در حيطة زباني قرار ميگيرد كه خارج از چارچوب خود معنايي نخواهد داشت و اين چارچوب در دنياي غرب، سياست، سانسور و حذف سانسور را به اصل و نهاد ادبيات مربوط ميكند. نهايتاً اين كه نقش انتقادي – سياسي ادبيات در غرب مبهم است.
آزادي گفتن هر چيز، سلاح سياسي قدرتمندي است كه ميتواند بالافاصله به سلاح بي اثري مثل ادبيات تخيلي تبديل شود. اين نيروي انقلابي ميتواند بسيار محافظه كار شود. نويسنده ميتواند به آدميبي مسئوليت تبديل شود. حتا ميتوانم بگويم كه بعضي وقت ها بايد خواهان نوعي عدم مسئوليت باشد، يا حداقل مسائل ايدئولوژيكي را بهانه كند، مثل ژادنف و سياست او كه نويسندگان را وادار ميكرد درقبال هيئت هاي سياسي – اجتماعي يا ايدئولوژيكي، مسئوليت هاي كاملاً مشخصي را بپذيرند. اين عدم احساس مسئوليت و امتناع از پاسخ گويي به قدرت هاي تثبيت شده شايد والاترين شكل مسئوليت باشد. مسئوليت نسبت به چه كسي و نسبت به چه چيزي؟
اين تماميپرسش آينده (با واقعه اي كه بدان وعده داده شده است) در برابر آن چيزي است كه همين چند لحظه پيش از آن به عنوان دموكراسي قريب الوقوع ياد كردم. منظورم دموكراسي فردا يا دموكراسي آينده كه فردا به دست خواهد آمد نيست بلكه آن دموكراسي است كه مفهوم آن به چيزي كه بعدها خواهد آمد وابسته است، به رخدادي كه بدان وعده داده شده، به آن وعدة بي پايان.
به عنوان يك آدم بالغ، شكي نبود كه احساس ميكردم در شرايطي زندگي ميكنم كه بيان آن چيزهايي كه گفتنشان ممنوع بود مشكل و ضروري به نظر ميرسيد و من اصرار داشتم كه اين كار را بكنم. به هر حال به موقعيت هايي علاقه مند شدم كه در آن ها نويسندگان، چيزهايي را ميگفتند كه ممنوع شده بود و اجازة عنوان كردن آن ها را نداشتند. براي من الجزاير سال هاي دهة چهل ( با وقايع و درگيري ها و سياست هاي ضد يهود و سركوبي وحشتناك نيروهاي مقاومت و شروع جنگ الجزاير) نه فقط يا نه اساساً به عنوان اقامتگاه خانوادگي كه در حقيقت تمام علاقه ام به ادبيات، يادداشت هاي روزانه و مجلات به طور عام و نيز عصيانگاه كليشه اي من عليه خانواده بود و احساس و علاقه ام نسبت به نيچه، روسو و ژيد (كه در آن زمان كتاب هايشان را زياد ميخواندم) در ميان ديگر چيزها معنا و مفهوميجز اين نداشت. من ادبيات را به عنوان پايان خانواده و پايان جامعه اي كه خانواده نمايندة آن بود ميپنداشتم، و حتا مهم هم نبود كه اين امر خانواده را آزرده ميساخت. نژادگرايي در هر نقطه اي از الجزاير حضور داشت و همة جوانب را وحشيانه مورد تاخت و تاز قرار داده بود. يهودي بودن و قرباني سياست هاي ضد يهودي گشتن جرميبود كه نميشد از آن جانم سالم به در برد. نژادگرايي ضد اعراب را چه به صورت آشكار و چه در نقابي پنهان در هر نقطه اي گرداگرد خويش احساس ميكردم. به هر حال ادبيات يا به نوعي «توانايي گفتن هر چيز» زمينه اي بود كه در موقعيت خانواده و اجتماع، يعني در آنجايي كه زندگي ميكردم، پيوسته مرا به سوي خويش ميخواند يا به من اشاره ميكرد. اما بي شك اين مسئله به مراتب پيچيده تر و نامشخص تر از آن است كه هم اكنون ميتوان آن را با واژگاني چند تعريف يا بيان كرد. اما در عين حال معتقدم كه چيزي نگذشت كه ادبيات به تجربه اي بسيار زودگذر از يك نارضايتي، يك كمبود و يك ناشكيبايي تبديل شد. اگر در آن زمان، مسائل فلسفي در نظرم اجتناب ناپذير مينمود شايد به اين خاطر بود كه دلهره اي داشتم كه گاه به شكل بي مسئوليتي يا بي گناهي و گاه حتا ناتواني در ادبيات رخ مينمود. از سر سادگي با خود ميانديشيدم كه از طريق ادبيات نه تنها ميتوان هر چيزي را گفت بدون اين كه پيامدهايي داشته باشد، بلكه درنهايت نويسنده اي كه اين گونه است درباره و ماهيت ادبيات چيزي نخواهد پرسيد. شايد در تصويري از يك ناتواني يا خودداري از بيان احساس كه روياروي يك نوشته ادبي قرار گرفته بود خودم را دلخوش ميكردم اما اين تصوير هميشه بالاتر و دورتر از خود من بود واز همين رو سريعاً به دو چيز علاقه مند شدم:
- گونه اي از ادبيات كه پرسش دربارة ادبيات را در دل خود داشت.
- نوعي فعاليت فلسفي كه در ارتباط ميان گفتار و نوشتار كنكاش ميكرد.
فلسفه نيز به نظرم بيشتر سياسي بود و قابليت بيشتري براي طرح سياسي گونه اي پرسش دربارة ادبيات را داشت. بعداً به امكانات ادبيات تخيلي و به خيال انگيزي علاقه مند شدم اما بايد اعتراف كنم كه باطناً از ادبيات تخيلي و يا مثلاً از خواندن رمان لذت آنچناني نميبردم. لذت تحليل نوشته ها يا حركت به سوي يافتن هويت براي آن ها چيز ديگري بود. من تجربة خاصي از ادبيات تخيلي را دوست دارم. اما بازگويي يا نوآوري در داستان چيزي است كه باطناً (يا ظاهراً) علاقة مرا برنميانگيزد. من خوب ميدانم كه اين مسئله نوعي اشتياق بيش از حد، اشتياق منع شده، را ميطلبد، نوعي نياز افسار گسيخته براي گفتن داستان، براي شنيدن داستان هاي گفته شده، براي نوآوري، كه براي خودنمايي نباشد و محملي براي حيوانات خواب آلود نگردد.
• شما همين چند دقيقه پيش از تفاوت ميان «ادبيات» و «قطعه هاي ادبي گل و بلبل» يا تفاوت «ادبيات» و «شعر» گفتيد و اين مرزبندي در جاهاي ديگر در نوشته يتان هم آمده است (مثلاً در مقالة «در پيشگاه قانون»). ممكن است راجع به اين تفاوت بيشتر توضيح بدهيد.
اين دو موضوع كاملاً هم از يكديگر قابل تفكيك نيستند. من اينجا به جنبة تاريخي شعر، حماسه و شعر غنايي اشاره ميكنم و نميخواهم آن ها را به آنچه كه ادبيات ميدانم برتري دهم. عنوان «ادبيات» خيلي جديد است، يك نوآوري تازه است. سابق بر اين نوشتن دربارة شعر يا ادبيات گل و بلبل ضروري نبود و از توانايي هاي نويسندگي به شمار نميرفت و آنقدرها مهم نبود. اين مسئله بسيار مشكلي است كه اينجا نميشود به آن پرداخت. مجموعة قواعد و قوانيني كه بر ادبيات مدرن حاكم است در مورد شعر امروزي كاربردي ندارد. به طور قاطع ميتوانم بگويم كه به نظر من شعر يوناني يا لاتين و آثار پراكنده غيراروپايي ربطي به ادبيات ندارد. شايد كسي هم پيدا بشود كه به شعر به ديدة احترام و ستايش بنگرد و آن ها را هم جزو ادبيات بداند. اگر از فضاي نهادينه سان يا سياسي – اجتماعي حاكم بر توليد ادبي به عنوان پديده اي جديد نام ببريم همة آثار و نوشته را شامل نخواهد شد، چرا كه ساختار آن ها مدنظر خواهد بود. من نميخواهم خيلي جدي به اين موضوع بپردازم اما يادم ميآيد كه در سمينارهايي در دانشگاه ييل (در حدود سال هاي 80-1979) دربارة پيدايي واژة «ادبيات» و مسايل مربوط به آن صحبت كردم. اصل (تاكيد ميكنم كه اين يك اصل است) «توانايي گفتن هر چيز»، جنبة سياسي- اجتماعي- فضايي تعيين كنندة اين «اصل» ادبيات، چيزي است كه در فرهنگ لاتين – يوناني و در فرهنگ غير غربي مفهوم زيادي ندارد. و اين بدان معنا نيست كه غرب براي اين اصل احترام قايل است، بلكه معنايش اين است كه اينجا و آنجا به عنوان يك اصل، تثبيت شده است.
حالا حتا اگر پديده اي به نام «ادبيات» در فلان تاريخ در اروپا رخ نموده باشد، بدان معني نخواهد بود كه شما بتوانيد يك موضوع ادبي را به كمك روشي خشك و قاطع تعريف كنيد. معنايش اين نيست كه جوهر ادبيات وجود دارد. ممكن است حتا معنايي مخالف اين داشته باشد.
• در مقالة «نشست دوگانة» شما عبارت «ادبياتي وجود ندارديا به سختي يك كميوجود دارد» را بكار ميبريد. آيا ممكن است در اين مورد هم توضيحي بدهيد؟
من يادم نميآيد كه در چنين متني گفته باشم «به سختي يك كميادبيات وجود دارد.» اين مسئله البته به اين معنا نخواهد بود كه من فقط چند متن را به عنوان متون اصيل ادبي قبول داشته باشم، مثلاً متوني كه به درست يا اشتباه از آن ها با افتخار نام ميبرم (آثار مالارمه يا جويس، بلانشو يا سلان، پونژه يا ژنت) نه، اين طور نيست. به دليل اين كه من تاكيد كردم وجود چيزي مثل واقعيت با لذات ادبي همواره مسئله آفرين خواهد بود. واقعة ادبي شايد از هر واقعة ديگري واقعي تر باشد (به دليل كمتر طبيعي بودن). اما در عين حال بسيار «محتمل» است و مشكل ميتوان آن را اثبات كرد. هيچ معيار دروني نميتواند «ادبيت» ضروري متن را تضمين كند. ادبيات هيچ سرشت يا وجود تضمين شده اي ندارد. اگر بتوانيد تمام عناصر يك اثر ادبي را تجزيه و تحليل كنيد، هرگز نميتوانيد با خود ادبيات اين كار را بكنيد، مگر چند ويژگي خاص كه درخود ادبيات و اثر ادبي مشترك هستند يا از اثر ادبي به ادبيات راه يافته اند. اين ويژگي هاي خاص را هر جاي ديگر و در هر متن ديگري هم ميتوانيد پيدا كنيد، مثل مواردي كه به زبان يا معناي ارجاعات مربوط ميشود.
حتا اگر قاعده اي به يك گروه اجازه دهد تا دربارة اعتبار ادبي اين عارضه يا آن يكي به توافق برسند، بي ثبات و متزلزل خواهد بود و هر آن احتمال تغيير در آن هست. «يك كميادبيات» در راستاي همين قاعده است. و قبل از آنكه به جانب يك كتابخانة كوچك ايده آل متوجه باشد اشاره به داستاني تخيلي بر مبناي يك قصة يافت نشدني در درون يك متن دارد. اما اگر اين مسئله تقريباً همه چيز نباشد، پس هر چيزي به غير از هيچ خواهد بود – يا اينكه اگر هيچ چيز نباشد، هيچ چيزي خواهد بود كه به «حساب ميآيد» و در نظر من خيلي هم به حساب ميآيد.
• اجازه بدهيد به بعضي متون خاص و نويسنده ها بپردازيم. شما يك بار در مصاحبه اي از ساموئل بكت و چند نويسنده ديگر به عنوان كساني نام برديد كه «نثر آن ها قواعد زباني را متزلزل ميكند.» تا جايي كه من خبر دارم، شما تاكنون درباره بكت چيزي ننوشته ايد. آيا در آينده قصد اين كار را داريد. يا دلايل ديگري وجود دارد كه در اين مورد كاري نكرده ايد؟
سريع بگويم، بكت نويسنده اي است كه خودم را به او خيلي نزديك احساس ميكنم يا دوست دارم كه خودم را به او نزديك احساس كنم، خيلي نزديك. درست به خاطر همين نزديكي اينكار براي من خيلي مشكل است، يعني هم خيلي ساده است و هم خيلي مشكل. اگر احتمالاً تا اندازه اي به او نپرداخته ام شايد به خاطر همين تعيين هويت اوست. ميگويم خيلي مشكل است، چونكه او چيزهايي مينويسد كه هم خيلي به من نزديكند و هم آن قدراز من دورند كه من نميتوانم نسبت به آن ها عكس العملي نشان بدهم، و او به همان زبان من مينويسد، به همان زباني كه براي او كامل ترين است، براي من كامل ترين است (براي هردوي ما زبان بيگانة «متفاوتي» است.) چگونه من ميتوانم بعد از يا «همراه» با كسي به زبان فرانسه چيزي بنويسم كه او بر روي اين زبان ( كه در نظر من بسيار قوي و ضروري است و بايد مصطلح باقي بماند) عملياتي را انجام داده است. چطور ميتوانم متوني را آن قدر درست بنويسم، علامت بگذارم يا تصديق كنم كه آن متون «پاسخي» به بكت باشند؟ چطور ميتوانم از كليشه هاي يك فرازبان تجويز شدة آكادميك دوري گزينم. خيلي مشكل است و شايد بگوييد كه در مورد نويسندگان خارجي ديگري مثل كافكا، سلان، يا جويس سعي كرده ام كه اين كار را بكنم. بله حداقل سعي كرده ام. و اجازه بدهيد كه از نتيجة آن هم حرفي به ميان نياوريم. من براي اين كار دليل و بهانه هم دارم: من به زبان فرانسه مينويسم و گاهي هم چيزهايي را به آلماني يا انگليسي نقل ميكنم. و دو نوشته، آنچه انجام داده ام، نه تنها به طوركلي قابل قياس با هم نيستند (و نيازي هم به گفتن آن نيست) بلكه بالاتر از آن، حداقل به معناي متداول كلمه با يك «زبان مشترك» نوشته نشده اند. بكت فرانسه را به شكل خاصي مينويسد و «پاسخ» به آثار او، مستلزم شناختن و دانستن آن شكل خاص است، يعني دست زدن به كاري و نوشتن چيزي كه من نميتوانم (گر چه در چند سمينار كه اين اواخر دربارة بكت برگزا شده كارهاي كوچكي كرده ام.) من ميتوانستم در مورد آرتو دربارة مسائل زباني ريسكي بكنم و چيزي بنويسم، هر چند او هم روش خودش در دوست داشتن و زيرپاگذاشتن را دارد؛ دوست داشتن و زيرپاگذاشتن نوعي زبان فرانسوي در حيطة زبان فرانسه. اما در مورد آرتو (كه شگفتا دورتر و غريب تر از بكت به من است) بايد بگويم متوني دارد كه به من اجازه ميدهد چيزهايي دربارة آن ها بنويسم. من كاري به اين ندارم كه بقيه دربارة شكست يا موفقيت آنچه مينويسم چه نظري دارند، من آن ها را قبول دارم و چاپشان كرده ام. اما اين كار در مورد بكت امكان پذير نبود و من از انجام آن خودداري كردم. هر چند كه هميشه كتاب هايش را خوانده ام و آن ها را خوب فهميده ام.
گردون شماره 51 – سال ششم، مهرماه 1374
‘