این مقاله را به اشتراک بگذارید
مجموعه جدید محمود حسینیزاد را با اشتیاق شروع کردم به خواندن، چون هم ترجمههای او از ادبیات معاصر آلمان را جزو بهترین آثار ترجمهای چند سال اخیر میدانم که «مدال گوته» امسال را هم نصیبش کرد و هم مجموعه داستان دو سال پیشش یعنی «این برف کی آمده» را دوست داشتم که نشان میداد داستاننویس قابلی هم هست، البته پیشتر هم داستان و نمایشنامه نوشته اما این کتابش بیشتر دیده شد که فضاها و مضمونهای تازه و درخور بحثی داشت که نظیرش را کمتر دیده بودیم. ورود زندگان به عرصه ناشناخته مرگ و کشف لحظههای غمانگیز حاصل از فقدان مردگانشان که بغض و دلتنگیشان را به مرحلهای فراتر از مرثیهسرایی هدایت میکرد که همانا ضرورت بازگشت آدمها میان مردگانشان بود یا بالعکس. توصیفهای شاعرانه و تصویرسازیهای پیدرپی از محیط پیرامون که شگرد حسینیزاد در داستانهایش است، نه تنها از ساختمان غنایی داستانها بیرون نمیزد بلکه بیانگر مسائل جدی و روحیات لطیف آدمهای داستان و نیز در جهت انتقال بیکم و کاست آن احساسات به مخاطب بود. مجموعه تازهاش «آسمان، کیپ ابر» تقریبا با همان سبک و سیاق داستانهای قبلی نوشته شده و آدمهای داستانها همچنان در پی شناخت گذشتههای خود هستند اما از منظری متفاوت، احضار گذشتهها در این مجموعه اغلب حسی از پشیمانی و حسرت را در شخصیتها برمیانگیزد. داستانهای این مجموعه روایت وقایع و مقاطعی ازگذشته و خاطرات شخصیتهاست که زمانی احساسات آنها را برانگیخته و در حافظهشان ثبت شده که به فراخور ساختار روایی هر داستان از طریق اولشخص یا سومشخص صورت میگیرد. گویا قرار است شخصیتها با مرور و بازنمایی بخشهایی از گذشتهشان و با نگاهی عمیقتر به آنها از پس چندین سال، نسبت رخدادهای گذشته را با شرایط کنونیشان کشف کنند و شاید بتوانند حدود تاثیرات آن را در وضعیت امروزشان ترسیم کنند حتی اگر به قیمت عمیقتر شدن حس حسرت درونشان بینجامد. راویها بلافاصله پس از بیان شمهای از زندگی کنونی آدمها، ما را به نقطه عطفی در گذشته آنها هدایت میکنند تا بنا برقراری که ساختار داستانی با خود گذاشته، داستان در آنجا شکل بگیرد. یک پرسش مشترک و اساسی بالای سر هر ۱۳داستان این مجموعه سنگینی میکند و عدم یافتن پاسخ مشخص برای آن، چهبسا مانع از برقراری ارتباط مخاطب با داستانها شود و تعمق در عناصر دیگر داستانی بدون یافتن پاسخ این پرسش اساسی، به موضوعی ثانوی بدل میشود. مشکل مشترک داستانهای این مجموعه که از کیفیت آنها کاسته و آنها را نسبت به مجموعه قبلی نویسنده تنزل داده، این است که مسئله شخصیتهای داستانها روشن نیست. این نقص حتی به شخصیتپردازی داستانها هم لطمه زده زیرا بخش عمدهای از فرآیند خلق شخصیتهای داستانی مقبول در گرو طرح درست مسئله آنهاست.
اطلاعاتی که راویها از وقایع گذشته میدهند برای شناخت دقیق آنها کافی نیست، حتی در داستانهایی که به گذشته آدمها مفصلتر پرداخته شده، علت وقوع تراژدیها نیز نامعلومند و در نتیجه نوع و میزان تاثیری که در ذهن و زندگی شخصیتهای اصلی گذاشته، تا حدی دستنیافتنی است. آنچه باعث میشود زندگی آدمهای این مجموعه و نوع تجربهشان در گذشته برای ما اهمیت پیدا کند و کنجکاویمان رابرانگیزد و در نهایت با عدول از مسیر طبیعی زندگی، شایستگی ورود به دنیای داستان را حائز شود، یا وجود ندارد یا توسط راویها به درستی بیان نمیشود و در پایان هر داستان باید از خود بپرسیم: «واقعا مشکل چه بود؟» و به همین دلیل هم دغدغههای فکری این آدمها، ندامتشان از گذشته، وضعیت کنونیشان و احساسات حتی لطیفشان نیز برای خواننده قابل درک یا ابراز همدردی نیست. در داستان «رضا که رفت»، راوی و همسرش به همراه جمع هنرمندی در یک مهمانی حضور دارند؛ وقتی نوبت یکی از حاضران به نام رضا میشود که داستان جدیدش را برای بقیه بخواند، پس از خواندن چند سطر، همسرش شروع میکند به گریه کردن و رضا هم جو سنگین ایجاد شده را ترک میکند. زمینههای وقوع این اتفاق آزارنده در حضور جمع و نوع رابطه راوی با رضا و انگیزه او از روایت این واقعه نامعلوم باقی میماند. در داستان «زعفرون»، راوی تهیهکننده رادیو و شیفته گوینده حرفهای برنامههایش است که زنی مسن و درعینحال شیکپوش مورد غضب مسئولان است. سالها پیش هنگام ضبط یکی از برنامهها، برای نخستینبار در کار زن گوینده خلل ایجاد میشود و او تحتتاثیر زمینههای ذهنی خودش یا غزلی که در حال خواندنش بوده، دچار احساسات میشود و حالا راوی این واقعه را از حافظه خود بیرون کشیده و آن را بازنمایی میکند. در اینجا هم علت واقعه و حدود تاثیراتش در ذهن و زندگی این مرد نامشخص است. در داستان «برنگشت…»،
همسر راوی درباره تاسیسات ساختمان و وسایل خانه دچار حساسیت شده و قصد تغییر همهچیز را دارد. علت وسواس و انزجار زن از فضای خانه را نه در ذهنیت کنونی زن میتوان ردگیری کرد و نه در گذشته این خانواده. بعضی داستانها با مشکلات حادتری مواجهاند؛ در داستان پایانی، مقطعی یک روزه از زندگی یکنواخت کارمندی روایت میشود که آخر شب با چشمهایی نمناک به خواب میرود، اما کوچکترین اطلاعی درباره علل آن وجود ندارد و حتی نمیدانیم حس و حال مرد ناشی از کدام مقطع زمانی در زندگی اوست. در «هنوز شام…»، روایت امور روزمره یک خانواده را میخوانیم در حالیکه هیچ دغدغه قابل ذکری در زندگی آنها نمییابیم. همینطور در «اتاقی رو به باغ» دو مرد یکی میانسال و دیگری جوان از تهران به شهری دیگر سفر کردهاند و گویا مرد میانسال مأموریتی اداری هم دارد، گاهی در هتل میمانند و گاهی در شهر پرسه میزنند و اتفاق دیگری هم نمیافتد. پرسش بالا را پیش روی هر یک از داستانها قرار دهیم، نتایج مشابهی به دست میآید. معتقدم نزد آدمهای این مجموعه که از اقشار بالادست جامعه انتخاب شدهاند و با در نظر گرفتن شرایط زیستی آنها، مفهوم «درد» به مفاهیمی همچون احساسات آنی و رنجشهای زودگذر یا چیزهایی از این دست تقلیل داده شده است و چنین احساساتی نزد اقشار دیگر جامعه ما معنای موردنظر داستانها را ندارد. واضح است که فقط از یک بعد خاص داستانهای این کتاب را نقد کردهام و شرح توفیقات نویسنده در عناصر دیگر داستانها بماند برای فرصتی دیگر. کتاب را نشر زاوش بهتازگی منتشر کرده است
1 Comment
ر- چ
سپاسگزارم و از زحمتی که بابت تحریر این مقال به خود داده اید قدر دانی میکنم .به گمانم باز خوانی دقیق و ظریف این مجموعه داستان می تواند سو تفاهمی را که دستخوش شما حین خواندن شده بر طرف سازد .داستان هنوز شام نخورده بودنداز جمله داستان های درخشان این مجموعه است . تنهایی و استیصال محمود به خوبی به تصویر کشیده شده .فن آوری اطلاعات از قبیل نت ، تلفن ، تلویزیون و… به قدر کفایت اعضا ی این خانواده را که در مفهوم نمادین آن می توان اعضای یک جامعه دانست به طرز بی شر مانه ای از هم دور کرده .امیدوارم در مقالی که در این خصوص در دست نگارش دارم بتوانم ادلهی ارزش مداری این مجموعه را بر شمارم .باسپاس