این مقاله را به اشتراک بگذارید
اما بر اثر وارد آمدن ضربهای به سرش دچار فراموشی میشود و نمیتواند به خاطر بیاورد که تابلوی گران قیمت را که اثری هنری از گویا است، کجا پنهان کرده است. فرانک اصرار دارد که سیمون باید تحت مشاوره روانی الیزابت (روزاریو داوسن) که با هیپنوتیزم به درمان بیماران میپردازد، قرار گیرد، اما این درمان سیمون را وارد یک بازی خطرناک از خاطرات مدفون شده او از خیانتها و دروغها میکند.
این تمام داستان جذاب پر کشش خلسه (Trance) به کارگردانی دنی بویل است. کارگردانی که همواره به خاطر انتخابهای غیر قابل پیشبینیاش در پروژههایی که برمیگزیند، مورد ستایش بوده است. «گودال کمعمق» (Shallow Grave) اولین فیلم بلند داستانی دنی بویل برای کارگردانی که در کارنامه خود سریال «کارگاه مورس» (که در ایران نیز به نمایش درآمد) را داشت، فیلم خیلی بزرگی نبود. بعدها «قطار بازی» و «ساحل» نشان دادند که بویل باید روزی یک کارگردان سرامد در اقتباس سینمایی از رمانهای معاصر شود. او سپس ناگهان به دنیای زامبیها، داستانهای فضایی و سپس یک افسانه بالیوودی علاقهمند شد و بنابراین «میلیونر زاغهنشین» را ساخت که برایش اسکار کارگردانی را به همراه داشت. او بعد از آنها به سراغ یک داستان واقعی از کوهنوردی رفت که برای نجات جان خود مجبور میشود خودش با زحمت بسیار دست خود را قطع کند.
رفتارهای تند
اما این گلچین کردن موضوعات مختلف باعث نشده است علاقه پنهان او به یک سری موضوع خاص از چشم دور بماند. بویل همواره به سمت موضوع سرقت کشید شده است. (فیلم «قطار بازی» او نیز موضوع سرقت را مطرح میکند.) او درست به همین اندازه به مسئله بیگناهانی که گرفتار توطئههای جنایی و عواقب پس از آن میشوند، علاقهمند است. (این موضوع را میتوان در «گودال کم عمق» و «میلیونها» مشاهده کرد. دو فیلمی که از غارت میگویند.) در فیلمهای او همچنین میتوان شاهد گروههای کوچکی از مردم بود که گرفتار رفتارهای تند هستند و علاوه بر آن سفر به اعماق ذهن و روان و خاطرات انسانهای بیامید و گرفتار در فردیت خود، از علاقهمندیهای بویل است.
«خلسه» بازسازی و نسخه تکمیل شده یک فیلم تلویزیونی است که جو آهرن سال ۲۰۰۱ نوشته و کارگردانی کرده بود. فیلم دنی بویل به سبک اسکورسیزی با یک خطابه آغاز میشود که راوی آن سیمون (جیمز مک اوی) است که هر چند خطابه کمک چندانی به فیلم نمیکند اما لهجه اسکاتلندی مکآوی یادآور روزهای قدیمی بویل و همکاریهای خوب او با اوان مکگرگور است. به هر حال او در این خطابه پرده از یک سرقت آثار هنری برمیدارد که برآمده از روزهای خوب سینمای سیاه و سفید و زمانی که سارقان وارد یک گالری هنری میشدند و تابلوی رامبراند را از دیوار برمیداشتند و میرفتند است، اما حالا آن فضای قدیمی جای خود را به دنیای مدرن با تکنولوژیهای بالا داده است اما سرقتها همان است و میبینیم که چگونه یک گروه کوچک سرقت که ریاست آن با یک خارجی وحشیصفت به اسم فرانک (ونسان کسل) است، وارد یک گالری هنری میشوند و تابلویی از گویا که ارزشی معادل ۲۵ میلیون پوند دارد، سرقت میکنند.
روز سرقت
سیمون نفر دوم این گروه کوچک، تلو تلو خوران و گیج و مغشوش از صحنه سرقت خارج میشود و تابلو سرقت شده را در جایی پنهان میکند اما به دلیل ضربهای که به سرش خورده محل اختفای تابلو را فراموش میکند. او سعی میکند هر طور که شده خاطرات روز سرقت را به یاد بیاورد اما همه چیز را به خاطر دارد جز جایی که تابلو را در آن پنهان کرده است. فرانک که از این وضعیت ناراضی است، به او پیشنهاد میکند سراغ یک هیپنوتیزم کننده برجسته در لندن برود و خاطرات را از مغزش بیرون بکشد. نقش این هیپنوتیزم کننده که الیزابت نام دارد، را روزاریو داوسن بازی میکند که او نیز یادآور زنانی است که در فیلم نوآرهای دهه ۹۰ نقش داشتند.
«خلسه» مثل «آغاز» (Inception) «باشگاه مشتزنی»، «یادآوری کامل» (Total Recall) و یا «حس ششم» فیلمی نه چندان استادانه است که هر چند چیز زیادی به مخاطب نمیدهد، اما او را جذب خود میکند. این جذابیت در جلسههای هیپنوتیزم درمانی سیمون که موقت هستند، نهفته است. الیزابت، سیمون را وارد دنیای گذشته خود میکند. آنها در دنیای خاطرات سیمون با هم به یک ییلاق فرانسوی میروند و در عبور از این خاطرات سرانجام به گالری هنری میرسند که او به همراه فرانک برای سرقت وارد آن میشوند و خسارتهایی جبرانناپذیر را به بار میآورند. سیمون هنگام ورود و خروج از این جلسات هیپنوتیزم، باید متحمل شوکهایی الکتریکی شود که بیشتر شبیه یک شکنجه هستند. این جلسات و حضور سه نفره الیزابت، سیمون و فرانک در آنها باعث میشود اندک، اندک رابطهای این بین شکل گیرد که نباید شکل میگرفت. این فیلم فرصتی برای دنی بویل بود تا یک بار دیگر با جان هاج فیلمنامهنویس که در فیلمهای نخست بویل حضور داشته، همکاری کند. همکاریهایی که آنها با هم داشتند، در فیلمهای «گودال کمعمق»، «قطار بازی» و «یک زندگی کمتر عادی» بوده است.
اطلاعات کافی نیست
یکی از مشکلات فیلم این است که چیز زیادی به مخاطب در مورد کاراکترهای اصلی خود به دست نمیدهد. در حالی که مخاطب علاقهمند است بیشتر درباره آنها و پیشینههایشان بداند. مک آوی، داوسن و کسل همگی تحت دوربین داد منتل خیلی پر زرق و برق به نظر میرسند اما سیمون، الیزابت و فرانک به سختی در این زرق و برق قابل شناسایی هستند. حتی وقتی فیلم تصمیم میگیرد این خلاء را با روایتهای راوی خود پر کند، باز هم موفق نمیشود و اطلاعات کافی نیست. این خلاء تا پایان فیلم ادامه دارد و در انتها مخاطب نمیداند واقعاً چه کسی قابل سرزنش است و چه کسی واقعاً در خلسه است.
اما این نواقص مانع از آن نمیشود که همچنان دنی بویل را یکی از فیلمسازان برجسته کنونی بدانیم. هر چند که یقیناً تواناییهای او در حدی است که میتواند این کاستیها را از بین ببرد. او حتی در «میلیونر زاغهنشین» نیز که بیشترین انتقادها را دریافت کرد اما از سوی دیگر بیشترین موفقیت مالی را با آن کسب کرد، از این کاستیها رنج میبرد. فیلم نوآرهای کلاسیک فاقد کاراکترهای آشنای قراردادی بودند و همین باعث جلب مخاطب به آنها میشد، اما بویل از این عامل بهره نمیبرد. حال آنکه او پیش از این در فیلمهای «گودال عمیق» و «قطار بازی» از این ریشهها بهره برده بود.
منبع: Sight and Sound
بانی فیلم / مد و مه / تیر ماه ۱۳۹۲
1 Comment
dr alireza
موسیقی فیلم خوبی داشت
میرفتی تو خلسه!!