این مقاله را به اشتراک بگذارید
فکر کنم حدود ۷۰ داستان کوتاه از ناباکف خواندهام. تنوع کاری او در این عرصه واقعا اعجابانگیز است. اولا اکثر این داستانهای کوتاه از نظر نوع روایت، تمرکز روی شخصیت، حجم دیالوگ، نوع راوی، حجم و چیدمان توصیف و تصویر با هم تفاوت دارند. ثانیا شروع یا برائت استهلالی آنها متفاوت است. ثالثا همه آنها در جایی و گرهگاهی و بزنگاهی «ضربهیی» بر ذهن خواننده میزنند، رابعا پایانبندی همه آنها اگر هم غافلگیرکننده نباشد، دستکم به خواننده شوک تفکرانگیز وارد میکند. خامسا کلیت آنها تلخ و متاثرکننده است.
بدون شک گذشته دردآلود او، ترک اجبارانه سرزمین مادری برای ایمن ماندن از گزندهای چهره مخوف لنینیسم– استالینیسم در شکلگیری روحیه او بیتاثیر نبود. مزید بر آن، وضع فلاکت بار روسهای مهاجر که «اگر هم میخندیدند، باز چیزی از بار یأس و اندوهشان کم نمیشد.» این داستان با زاویه دید اول شخص نوشته شده است. زمان داستان ۱۹۳۶ میلادی و مکان داستان آلمان است. شخصیت اصلی واسیلی ایوانوویچ روستبار است که حالا از سر اجبار در برلین زندگی میکند. از پیش اعلام میکنم که تعریف داستان کوتاه یعنی برشی از زندگی انسانها، خصوصا انسانهای له شده، درباره این متن مصداق کامل دارد. واسیلی یک موجود دست و پا چلفتی، حتی توسریخور و به طور خلاصه یک آکاکی آکاکیویچ است که او را در داستان «شنل» نوشته گوگول دیدهایم و چه بسا بدون کمترین نشانهیی از سانتیمانتالیسم و تنها به عنوان یک انسان و از سر نوعدوستی برایش اشک ریختهایم. زاویه دید اول شخص و درون نگری شخصیتها جزو ارکان یک متن روایی مدرنیستی است، اما بارها دیده و شنیدهام که «مگر ممکن است راوی اول به درون شخصیتهای دیگر هم نفوذ کند؟» به عبارت دیگر روایت راوی اول شخص باید عنصر درون نگری مدرنیستی را کنار بگذارد.
در آن صورت از مدرنیستی بودن متن چه چیزی باقی میماند؟ شاید منظور گویندگان این نوع ایدهها که بعضیهاشان کلاس تدریس ادبیات داستانی هم دارند، نفوذ راوی اول شخص به محدوده فیزیولوژی فعالیتهای عالی عصبی دیگر شخصیتهاست؟ شاید موضوع اعتراف، سکوت و دیالوگهای تعیینکننده شخصیتها و تغییر خطوط چهره آنها و لبخندها و خندههای عصبی یا گریهها یا اعتراضها و تمکینهای آنها را در نظر نمیگیرند؟ در این صورت به استناد چه نظریههایی سخن میگویند؟ ناباکف- که او و بکت را در داستاننویسی مرز بین مدرنیسم متاخر و پستمدرنیسم- دانستهاند، ناباکف که به اعتقاد اکثر منتقدان، یکی از صاحب نظران برجسته جهان در عرصه داستان نویسی است، به گونهیی دیگر سخن میگوید به این سخن از لابه لای همین داستان کوتاه توجه کنیم: «یکی از نمایندههای من؛ مردی مجرد و خوش خلق و فروتن، مردی بسیار ساعی- برنده مسافرتی تفریحی در یکی ازجشنهای خیریه عمومی شد که توسط مهاجران روس برگزار میشد. این اتفاق در سال ۱۹۳۶ یا ۱۹۳۷ در برلین افتاد. » این جمله بلند که شروع داستان است، اولا گزارشی است؛ چیزی که عدهیی غیرمطلع، نویسندگان نوقلم را از آن میترسانند. ثانیا چند صفت پشت سر هم به کار رفته است. قید زمان و مکان هم که در جای خود آمده است. ثالثا هنوز خواننده با شخصیت آشنا نشده است که راوی نظر خود را درباره او به اطلاع خواننده میرساند. این دو نکته اخیر هم از سوی عدهیی بیاطلاع از نظریههای ادبی ضعف شمرده میشوند؛ در حالی که باید دید روند داستان چگونه است و با پلات آن چه رابطهیی برقرار میکند.
توضیح اینکه خود ناباکف این متن را از روسی به انگلیسی ترجمه کرده بود. باری، داستان با همین شیوه گزارشی به ما میگوید که این شخص برنده، تمایلی به این سفر نداشت و میخواست بلیتش را بفروشد، اما به او اجازه داده نشد. ناباکف در معرفی او میگوید: «گمان میکنم اسمش واسیلی ایوانوویچ بود.» راوی زمانی با تردید با ما سخن میگوید که پیش از آن اطلاعاتی جزیی از او در اختیار خواننده گذاشته بود. بدون ذکر نام شخصیت مورد نظر خود گفته بود که او یک پیراهن خوش مدل از پارچه فلانل خرید؛ «یکی از آن چیزهای بیمصرف که پس از نخستین شست وشو آب میرود. » و بعد هم میگوید که این پیراهن برای او بزرگ بود. کمی بعد، از بدخوابی او حرف میزند. سپس به پیرامون او در شب پیش از حرکت میپردازد: «سیمای ظریف ساعتی را که روی میز کنار تختش تیک تاک میکرد، با خود به رویاهایش برد؛ ولی علت اصلی این بود که بدون دلیلی موجه، آن شب این خیال به او دست داد که این سفر که تقدیری مونث ملبس به لباس شبی به او تحمیل کرده بود، این سفر که از سر اکراه به آن تن داده بود، برایش سعادتی عظیم و زیبا همراه خواهد آورد.» و این «سعادت وجه اشتراکی با کودکیاش داشت.» دیده میشود که راوی- نویسنده که کمترین نقش را در داستان دارد، شمایی یا سیمایی از ذهنیت واسیلی برای خواننده ترسیم میکند، بدون اینکه وارد جزییات شود و این حربه را به دست خواننده دهد که او را به «نفوذ به فیزیولوژی فعالیتهای عالی عصبی» واسیلی متهم کند.
کلمهها به گونهیی به کار میروند که خواننده محوریت نگرش راوی را حدس و گمانی مبتنی بر دانش، اطلاعات و تجربه زیسته بداند: «احساس میکرد که هدف یک زندگی به راستی سعادتمند، باید در جهت چیزی یا شخصی باشد.» به عبارت دیگر با کاربرد دو کلمه «احساس میکرد»، نوعی نایقینی در گفته راوی دیده میشود. همسفران واسیلی آدمهای شاد و سرزنده و بعضیها تا حدی لوده و الکی خوش هستند. چهار زن و چهار مرد همچون واسیلی در کوپه درجه سه نشستند. دو زن با لب های خندان و قهقهه زنان- که استعارهیی است از زنهای سربههوا- دو مرد با نامهای شولتز، یکی جوان و دیگری میانسال که انتخاب نام مشترک نشانهیی بر یکسانی ماهیت آنها دارد، بیوهیی موقرمز با دامن ورزشی- که دالی است بر سبکسری او- مرد سیه چردهیی به نام شرام، که حال چندش آورش، استعارهیی است از میل به بی مسوولیتی، همراهان واسیلی بودند که کتابش را از دستش گرفتند و گفتند «حالا برای مطالعه مناسب نیست و واسیلی هم به حرف آنها گوش داد.» شرام مدام از تفریحاتش در روسیه حرف میزد و میخواست به نوعی به حضار بفهماند که در روسیه لذت برده است. خواننده جدی باخود میگوید: «این احتمال وجود دارد که این بخشها را کسانی از حضار یا خود واسیلی برای راوی تعریف کرده باشند. راوی اول شخصی که آرام آرام به راوی سوم شخص پنهان تبدیل شده است. راوی هر کس که هست، اول یا سوم شخص، دوباره روی واسیلی متمرکز میشود: «واسیلی که هنوز به پوچی و وحشت حاصل از آن شرایط آگاه نبود، یا شاید سعی داشت خودش را قانع کند که همهچیز به خوبی پیش میرود، عزم جزم کرد تا از هدایای سریع الگذر جاده لذت ببرد.»
فتحالله بینیاز/ اعتماد / مد و مه تیر ۱۳۹۲