اشتراک گذاری
«آن تایلر» اگر چه در ایران از جمله نویسندگان بسیار مشهور به حساب نمیآید (مخصوصا اینکه اغلب آثارش به فارسی ترجمه نشده، مگر داستانهایی پراکنده در مجلات، کتابها و جنگهای گوناگون)؛ اما آنها که ادبیات داستانی را جدی و پیگیر دنبال میکنند، با نام او به خوبی آشنا هستند، خاصه آنکه او عروس ایرانیها هم هست! آن تایلر سالها پیش با «تقی مدرسی» نویسنده کتابهای معروفی چون «یکلیا و تنهایی او»، «آداب زیارت» و «کتاب آدمهای غایب»، ازدواج کرد که این ازدواج تا هنگام مرگ مدرسی هم پایدار بود. البته این زوج نویسنده هریک به زبانی مینوشتند، شوهر به فارسی و زن هم به انگلیسی و نهایتا اگرچه مدرسی در ایران نویسنده شناخته شدهای محسوب میشد، اما همسرش شهرتی به مراتب بیش از او برخوردار بود که نه فقط در امریکا و کشورهای انگلیسی زبان که در سراسر جهان پیچیده بود. در این نوشته «آن تایلر» با زبانی ساده و صمیمی درباره چگونگی پروسه نوشتن در نزد خود، عادتها و ذهنیت هایش حین کار گفته است، مقالهای که خواندنی و در عین حال آموزنده است، این مقاله در سالهای دور یکبار هم در آدینه منتشر شده.
***
نوشتن رمان اكثرا نوشتن دروغ است. تو شروع ميكني به داستان غير واقعي و ميكوشي آن را باور كردني از آب در بياوري، حتي براي خودت كه طبعا جزيياتي را ايجاب ميكند، هر دروغ خوبي چنين است.
دروغي به دروغ ديگر منجر ميشود، تار عنكبوت در هم پيچيدهاي كه ميتني به خودي خود حوادثي را ميآفريند. اين در صورتي است كه روند نوشتن بر وفق مراد باشد. من ميدانم وضع وقتي بر وفق مراد است كه واژهها در ذهنم از هم پيشي ميگيرند. حتي اگر كار را كنار بگذارم تا فنجاني قهوه درست كنم شخصيتها در ذهنم به گفتوگو ادامه ميدهند يا صداي بي جنسيت و خنثاي خودم، راوي داستان را ميشنوم كه به دور داستان ميچرخد. آنچه كه ميآيد، يكبار ميآيد. يا بايد تسليم آن بشوم يا از خوردن قهوه صرف نظر كنم.
اخیرا بیشترقهوه را انتخاب می کنم . ضمنا متوجه شده ام که تعداد موضوع هایی مه به مغزم خطورمی کند، در شمار بی نهایت است و همیشه تعداد بیشتری ظاهر می شوند، پیشترها می ترسیدم، ذخیره محدودی برای یک عمر داشته باشم. البته من ميدارم درباره بخش آسان قضيه حرف ميزنم، بخش مياني، وقتي كه ميدانم در كدام جهت حركت ميكنم. دشوارترين قسمت اول كار است. هر روز بايد از اول شروع كنم.
معمولا ساعت 6 تا 6.5 از خواب بيدار ميشوم كه خانه را تميز كنم، صبحانه بچهها را بدهم و غذاي روز خودمان را پيش از وقت آماده كنم تا به محض رفتن بچهها به مدرسه را بتوانم سر كار بنشينم. اما وقتي آنها رفتند متوجه ميشوم حاضرم هر كار ديگري را انجام بدهم جز رفتن به اتاق به قدري بلند و تيره است كه همچون هيولايي ناگهان نمودار ميشود. كل اتاق، به دليل قفسههاي چوبي كتاب، بوي دكان نجاري ميدهد. معمولا بوي خوشايندي است، اما صبحها حال مرا به هم ميزند. بايد طوري وارد بشوم كه گويي تصادفي است، يا در حالي كه ذهنم متوجه چيز ديگر است و گرنه هرگز جرئت نميكنم داخل شوم.
براي نوشتن چهار زانو روي نيمكت چوبي سختي مينشينم. از خودكاري كه نوكش بيرون و تو ميرود استفاده ميكنم كه معمولا چند دوجين مغز آن را ذخیره دارم، مبادا كارخانه پاركر ورشكست بشود و من مستاصل بمانم. اينها آداب و رسوم پيش پا افتادهاي هستند كه نويندهها را عصبي جلوه ميدهند. من با ماشين تحرير نمينويسم، چون در آن صورت صداي شخصيتهايم را نميشنوم. و به علاوه اغلب بر اين باورم كه همه چيز از طرق دست راستم جاري ميشود (اگر آرتروز بگیرم چه؟ اين دومين ترس بزرگ زندگي من است. اولين آن ترس از كوري است، چون ديدن واژهها روي كاغذ بسيار اهميت دارد.)
همچنين فقط ميتوانم در يك اتاق كار كنم – اتاق جدي كوچك سفيد چهارگوشي است. و بيشتر نقاشيهاي روي دیوار هم در ارتباط با انزوا هستند. خانههاي بيسكنه، دادگاههاي خالي، پيرمردهاي شق و رق كه به فضا خيره شده اند.از دور شدن از اينجا متنفرم. از جابه جا كردن اسباب و اثاثيه اتاق هم متنفرم. يا اين كه نوشتن را در ساعت غيرمعمولي آغاز كنم. تمام اين طلسمهاي جادويي براي اين است كه مرا راه بيندازد. با وجود اين هر روز صبح نيم ساعت اول وقتم صرف اين ميشود كه كليك كليك نوك خودكارم را بيرون و تو كنم.
هدف اين كار چيست؟ به نظرم ميرسد كه وقعا كاري بيشتر از آنچه در سه سالگي ميكردم، انجام نميدهم – براي خودم قصه ميگفتم تا شبها به خواب بروم. با اين تفاوت كه حالا روزها هم قصه ميگويم. اين قصهها زندگي مرا فرا گرفته اند. احتمالا خيلي ناسالم است.
ولي بعد فكرم معطوف چيزي ميشود – عابري كه سالها پيش ديده بودم، يا يك موقعيت ظريف خانوادگي كه با بيتوجهي و دربارهاش فکر كردهام. از دوران نوجواني تاكنون در هيچ يك از نوشتههايم از يك شخصيت زنده استفاده نكردهام، اما بسيار از شخصيتهايي كه در ذهنم متولد شدهاند، در حالي بوده است كه شخصيتي واقعي را مشاهده ميكردم (شبيه آن زن بودن چطور است؟ دختر آن مرد بودن چه؟ چطور ميشود اگر…) من مينويسم چون دلم ميخواهد بيشتر از يك زندگي داشته باشم. روي انتخابي وسيعتر مصرم. حرض و آز است به همين سهل و سادگي. وقتي شخصيتهايم به سيرك ميپيوندند، من هم به آنها ملحق ميشوم. با وجودي كه زندگی زناشويي موفقي دارم. زمان زيادي صرف زندگي با شوهرهاي غيرقابل تحمل ميكنم.

آنگاه كه ذهن تو در مسير دست بيفتد عمل نوشتن دشواري چنداني ندارد. آنچه مشكل است مواقعي است كه شخصيتهاي تو، به سادگي از تو فرمان نميبرند. از هيچ نويسنده ديگر هم راه حل سادهتري نشنيدهام. اين آدمهاي كوچولوي كاغذي از كجا چنين قدرتي يافتهاند. مثلا من حادثهاي را برايشان در نظر گرفتهام – يك جدايي، يك عروسي، يا يك پايان خوش. با سرخوشي در جهت اين حادثه مينویسم، ولي وقتي به آن ميرسم همه چيز متوقف ميشود. ديگر نميتوانم ادامه بدهم. شخصيتها اجازه نميدهند. بايد بگذارم كه طرح داستان مسير آنها را در پيش بگيرد. وقتي چنين ميكنم همه چيز سر جاي خودش قرار ميگرد.
پس جاي شگفتي نيست كه اغلب وقتي تنها در اتاق كارم نشستهام، احساس ميكنم پر از جمعيت است. وقتي عمل نوشتن از نتيجه كار اهميت پيدا ميكند، حكايتي است. بيترديد نتايج از اهميت كمتري برخودارند. يك كتاب لاغر و كوچولو، بعد از صرف آن همه وقت و در صفحه اول جملهاي ميبينم كه دلم ميخواست حذف ميشد. كل ماجرا حالا چقدر دور به نظر ميرسد. دارم روي كتاب ديگر كار ميكنم. اما اين كتاب ديگر در واقع نوعي محافظت است. وقتي درگير داستان كاملا تازهاي هستم قادرم به نقدهاي بد و خوب بيتفاوت باشم. در واقع وقتي نقدها را ميخوانم گويي درباره فرد ديگري است. يا گاهي آنها را ميخوانم تا ببينم آيا به من ميگويند که درباره چه نوشتهام. تاكنون حتي يك نقد نديدهام كه اين سئوال را پاسخ بدهد. اعتراف ميكنم توقع بيش از حدي است.
***
پولدار بودن خوب است. ولي در هر حال پول مرا وحشتزده ميكند. و پيشتر فكر ميكردم دوست دارم مشهور بشوم كه بر مبناي تصور غلطي بود: از شهرت اين تصور را داشتم كه من وارد زندگي ديگران ميشوم و نه برعكس. به علاوه هرگز نتوانسته ام كتابي امضا كنم بي آن كه احساس كنم آدم متقلبي هستم.
***
تنها وقتي توانسم اين قطعه را بنويسم كه تظاهر كردم واقعي نيست. من تظاهر ميكنم به اين كه زني هستم كه كتاب مينويسد. زندگي خوشحال و آرامي دارم. ساكن همان تار عنكبوت در هم تنيده قصه هايي هستم كه در سه سالگي مرا احاطه كرده بودند. گاهي برايشان حق الزحمه هم دريافت ميكنم. اما همچنان منتظرم ببينم وقتي بزرگ شدم چكاره ميشوم.
1 دیدگاه
مریم
بسیار عالی بود. نویسنده های ما به همچین توصیه هایی نیاز دارن،هرچند هم که ساده باشه.
ممنون از شما