این مقاله را به اشتراک بگذارید
«پیانو» اولین اثری است که از «ژان اشنوز» نویسندۀ مشهور فرانسوی و برنده جایزه معتبر گنکور است که کیهان بهمنی آن را به فارسی برگردانده و توسط نشر افراز منتشر شده است. پیانو یازدهمین رمان ژان اشنوز است که تاکنون دوازده اثر منتشر ساخته است.
او درسال ۱۹۴۷ در فرانسه بهدنیا آمده، در رشتهی مهندسی عمران و علوم اجتماعی تحصیل کرده. او تاکنون بیش از ده جایزهی ادبی را از آن خود کرده است که مهمترین آنها، جایزهی گنکور بود که در سال ۱۹۹۹ برای کتاب «من میروم» بهدست آورد. از جمله دیگر آثار او میتوان به رودخانه، میرسم، یکسال، نصف النهار گرینویچ اشاره کرد.
«پیانو» روایت «ماکس»، پیانیست مشهوری است که از روی صحنه رفتن میهراسد. فوبیایی عجیب، برای نوازندهای که باید همیشه روی صحنه برود. نویسنده در آغاز کتاب اشاره می کند که ماکس قرار است به زودی بمیرد و از او تصویر آدمی تنها را ترسیم میکند که گرفتار زندگی ملالآوریست، بیعشق و حتی دلخوشی خاصی که بتواند تغییری در زندگی او پیدی آورد. زندگی ماکس زندگیای است کم و بیش مکانیکی.
تنها عشقی که ماکس داشته است مربوط به سالهای دور جوانیاش میشود که در آن هم شکست خورده است و یا به عبارتی دیگر او اصلا عشقش را مطرح نکرده است تا در آن شکست بخورد؛ اما با این حال همواره خاطره شیرین این عشق همراه اوست. در حادثهای، پس از نوشخواری شبانه، دزدان ماکس را در خیابانی خِفت میکنند و در درگیری مختصری که رخ میدهد، با چند ضربه چاقو او را زخمی میکنند.
«پیانسیت» در این حادثه جان میسپرد. از اینجا به بعد ما همراه پیانسیت وارد برزخ و دنیای بعد از مرگ میشویم. برزخ کم و بیش جایی است شبیه بیمارستان که در آن جا جراحت ماکس را درمان میکنند و به دلایلی چند عمل زیبایی هم روی صورت او انجام میدهند و… . پس از یک دوره کوتاه او از بیمارستان مرخص میشود و وارد زندگی پس از مرگ میشود. بعد از پایان یافتن دورۀ برزخ دو انتخاب پیش پای او قرار می گیرد: نخست باغ و بوستانی است همیشه آفتابی با خانههای یک شکل و زندگی آرام و صد البته ملالآور؛ دوم زندگی در شهری که به مثابه جهنم است.
شهری با ساختمانهای بلند، شلوغی، ترافیک، کافهها و سرما و گرمایش؛ اما زندگی در آن هیجان انگیزتر است و اصلاً خیلی شبیه زندگی است. شرایط فرستادن به این دو مکان هم کم و بیش اختیاری است و انگار هیچ کدامشان به دیگری برتری خاصی ندارند.
با این تمهید «ژان اشنوز» در «پیانو» تصویری مدرن از بهشت و جهنم ارائه میدهد که کم و بیش منطبق است با ذهنیت ما از جهان و زندگی. تصویری که با شرایط مدرن امروز از زندگی و آسایش ساخته شده است. این تصویر «اشنوز» از زندگی پس از مرگ به نظرم خلاقانه است. در این زندگی پیانیست دوباره مجبور است کار کند، پول درآورد، معاشرت کند، عاشق شود و … . حتا در جایی مجبور میشود رشوه دهد تا هویتی جعلی برای خودش جفت و جور کند. طبق قوانین زندگی در جهنم، او نباید به کار قبلیاش، یعنی نوازندگی، بپردازد و شغلی که «مسئولان» برای او دست و پا میکنند در کافه – هتلی است و کاملاً بیربط با هنر او. علاوهبر این او نمیباید با هیچ کدام از آشنایانش، که در زمان زنده بودن میشناخته، ارتباط برقرار کند. هر چند ماکس از هر دو این قوانین تخطی میکند و آب هم از آب تکان نمیخورد.
در شهر زندگی انگار همیشه جریان داشته و مرگ در «پیانو» خط باریک و فرضیای است و در نهایت زندگی همین است که هست، با خودرو و کافه و سیگار و نوشگاه و…
اما آدمهایی که قبلاً –یعنی در زندگی- ساکنان «شهر» را میشناختند یا به آنها علاقه داشتهاند، حالا و در این شهر یا آنها را به جا نمیآورند یا دیگر هیچ حسی به آنها ندارند و این عذابی است که تحملش گاهی خیلی سخت است. منطقۀ شهری در رمان «پیانو» همان چیزی است که به آن جهنم میگویند و زندگی در آنجا -در این شهر دراندشت و در تنهایی اجباری- عین زندگی در ویرانهای میماند و ساکنانش و ماکس مردهتر از همیشه مجبورند دور شدن و ندیدن عزیزانشان را، در این شهر جهنمی، تماشا کنند و تاب بیاورند.