این مقاله را به اشتراک بگذارید
ترجمه: مرضیه خسروی/ ترجمه دوباره و نشر دو رمان بزرگ و مطرح میلان کوندرا «سبکیِ تحملناپذیرِ هستی» و «هویت» با ترجمه حسین کاظمییزدی از سوی انتشارات «نیکونشر»، بهانهای شد برای بازخوانی دیگربار آثار وی و گفتوگوی جذاب و خواندنی فیلیپ راث نویسنده بزرگ آمریکایی با میلان کوندرا. این گفتوگو به مناسبت انتشار «کتاب خنده و فراموشی» در سال ۱۹۸۰ انجام شده و گفتوگوکننده نیز کسی نیست جز فیلیپ راث، «استاد تمنا» آنطور که خود کوندرا او را وصف میکند. سالهای زیادی از زمان انجام این مصاحبه سپری شده اما در حقیقت این مصاحبه نهتنها محدود به آن زمان نبوده و نیست بلکه جنبه پیشگویانه نیز دارد. در آن زمان، راث سرویراستار مجموعهای از کتابهای فوقالعاده زیبای انتشارات پنگوئن تحتعنوان «نویسندگانی از اروپای دیگر» شامل داستانهایی از هاینریش بل، برونو شولتز و سایرین بود. فیلیپ راث (۱۹۳۳) یکی از بزرگترین نویسندگان زنده حال حاضر آمریکا و جهان است که برخی ازمعتبرترین جوایز ادبی جهان را طی این سالها درو کرده است: جایزه بوکر، پولیتزر، فرانس کافکا،پنفاکنر و جایزه کتاب ملی آمریکا. میلان کوندرا (۱۹۲۹) نویسنده بزرگ چک و یکی از نامزدهای احتمالی جوایز نوبل این سالها، از سال ۱۹۷۵ به عنوان یک شهروند فرانسوی در این کشور زندگی میکند: از کوندرا تاکنون رمانها، داستانها و مقالات بسیاری به فارسی ترجمه شده است و از پرخوانندهترین نویسندههای غربی در ایران است که ترجمههای مجدد و بازچاپ آثارش گویای این مطلب است.
تصور میکنی دنیا به زودی رو به نابودی خواهد رفت؟
تا منظورت از «به زودی» چه باشد.
فردا یا پس فردا.
اندیشه اینکه دنیا با سرعت رو به نابودی میرود، اندیشهای کهن است.
پس لازم نیست نگران چیزی باشیم.
برعکس. اگر قرار است ترسی سالیان سال در ذهن بشر وجود داشته باشد، باید ترس ناشی از همین مورد باشد.
بههرحال به نظرم میرسد که این نگرانی زمینهای است که تمام داستانهای آخرین اثرت، حتی آنهایی که ماهیتی کاملا مطایبهآمیز دارند، بر آن استوار شدهاند.
فیلیپ راث
اگر زمانی که کودک بودم کسی به من میگفت: یک روز شاهد خواهی بود که ملتت از روی زمین محو میشوند، آن حرف را بیمعنی تلقی میکردم، چیزی که احتمالا تصورش هم برایم غیرممکن بود. یک انسان میداند که فانی است، اما همیشه تصورش بر این است که ملتش حیاتی جاودان دارند. اما پس از تهاجم روسیه در سال ۱۹۶۸، هر چکی با این اندیشه مواجه بود که احتمال دارد ملتش به کلی از اروپا محو شود، درست همانطور که در بیش از پنج دهه گذشته چهل میلیون اوکراینی به کلی محو شدند، بی آنکه دنیا خم به ابرو بیاورد. یا همینطور ملت لیتوانی. میدانستید که در قرن هفدهم ملت لیتوانی یکی از ملل قدرتمند اروپا بود؟ امروزه روسها لیتوانیها را همانند قومی روبه انقراض تحت سلطه خود نگه داشتهاند؛ درهای کشورشان به روی بازدیدکنندگان بسته شده تا کسی از بیرون پی به حیات و وجود آنها نبرد. مطمئنا روسها هر کاری خواهند کرد تا آنها را به تدریج در تمدن خود ذوب کنند. هیچکس نمیداند که آیا آنها موفق خواهند شد یا خیر. اما احتمالش وجود دارد. و ادراک یکباره وجود چنین احتمالی کافی است تا تمام مفهوم حیات یک شخص را دگرگون نماید. امروزه حتی اروپا را نیز شکننده و فانی میبینم.
آنچه در «کتاب خنده و فراموشی»، خنده فرشتگان عنوان کردهای درواقع اصطلاحی تازه برای «اشتیاق شورانگیز برای حیات» در رمانهای قبلیات است. در یکی از کتابهایت دوره وحشت استالینیستی را قلمرو جلاد و شاعر نامیدهای.
توتالیتاریسم صرفا جهنم نیست بلکه در عین حال رویای بهشت است؛تحقق رویایی که برای داشتن دنیایی که همه در صلح و صفا باهم زندگی میکنند، جامعهای دارای خواست و عقیدهای واحد بی آنکه رازی برای پنهانکردن از دیگران داشته باشند. آندرهبرتون نیز هنگامی که درباره اشتیاق برای زندگی در خانه شیشهای سخن میگوید در واقع رویای چنین بهشتی را در سر میپروراند. اگر توتالیتاریسم از چنین الگوهایی سوء استفاده نکرده بود که عمیقا در همه ما و تمامی مکاتب ریشه دارد، بهویژه در فاز آخر موجودیتش،هرگز نمیتوانست افراد زیادی را مجذوب خود نماید.اما زمانی که رویای بهشت لباس واقعیت به تن میکند، برخیها در اطراف و اکناف شروع به بهانهگیری میکنند و همین میشود که حاکمان ناگزیر میشوند گولاگ [اردوگاههای کار اجباری دولت کمونیستی شوروی در سیبری] کوچکی در گوشه باغ عدن بنا کنند.
در کتابت، شاعر بزرگ فرانسوی پل الوار بر فراز بهشت و گولاگ پرواز کرده و آواز سر میدهد. آیا این رویدادی تاریخی است که بهصورت موثق در کتاب ذکر کردهای؟
پس از جنگ، پل الوار از سوررئالیسم دست کشید و بزرگترین شارح چیزی شد که من آن را «شعر توتالیتاریسم» مینامم. او آواز برادری، صلح، عدالت، فردایی بهتر سر میدهد، برای همکاری و علیه انزوا، برای شادمانی و علیه اندوه، به سود معصومیت و علیه بدگمانی ترانه میسراید. زمانی که در سال ۱۹۵۰ فرمانروایان ، دوستِاهلِ پراگِ الوار، زالویس کالاندرا را به مرگ با چوبه دار محکوم کردند، الوار احساساتِ شخصیِ دوستانه خویش را محض آرمانهایفراشخصی سرکوب میکند و موافقت خویش را با اعدام رفیقش به صورت عمومی اعلام میدارد. جلاد به دار آویخته شد آن هنگام که شاعر ترانه سرود.و نهتنها شعر، که سراسر دوره وحشت استالینیستی، دورهای از مجموعه هذیانگوییهای شورانگیز بود. این امر اکنون به کلی فراموش شده، اما در واقع لُب کلام همین است. مردم دوست دارند بگویند: انقلاب زیباست، فقط وحشتی که از آن ناشی میشود زشت است. اما این درست نیست. زشتی در دل زیبایی پنهان است، جهنم در درون رویای بهشت است و اگر بخواهیم ماهیت جهنم را درک کنیم باید منشا و ماهیت بهشت را مورد بررسی قرار دهیم. محکومنمودن گولاگها آسان است، اما مشکل زمانی رخ مینماید که میخواهیم از شعر توتالیتاریسم به عنوان مسیر بهشت که در نهایت به گولاگ ختم میشود، دوری بجوییم. امروزه، مردم سراسر دنیا بیشک اندیشه تاسیس گولاگها را رد میکنند، بااینحال همچنان مشتاق آنند که با شعر توتالیتاریسم هیپنوتیزم شوند و در پی ترانهای شبیه آنچه پل الوار هنگامی که دود جسد «کالاندرا» از دودکش قبرستان به آسمان برخاسته بود،چونان فرشته مقرب، چنگ در دست بر فراز پراگ به پرواز درآمده و سر داده بود، گروه گروه به سمت گولاگ جدیدی رژه بروند.
آرمان / مد و مه ۱۷ آذر