این مقاله را به اشتراک بگذارید
::
غلامحسین ساعدی/ چهره؛
زندگی و آثار:
غلامحسین ساعدی با اسم مستعار گوهرمراد (۱۳۶۴-۱۳۱۴ ش)، در تبریز به دنیا آمد. در ۱۳۲۳ به دبستان بدر تبریز و در ۱۳۲۹ به دبیرستان منصور رفت. سال ۱۳۳۰ آغاز فعالیت سیاسی او بود، در۱۳۳۱، مسئولیت انتشار روزنامههای فریاد، صعود و جوانان آذربایجان را به عهده گرفت و به درج مقاله و داستان در این سه روزنامه و روزنامه دانش آموز چاپ تهران، پرداخت. بعد از کودتای ۲۸ مرداد۳۲ دستگیر و چند ماه زندانی شد. در ۱۳۲۴ به دانشکده پزشکی تبریز وارد شد و سال بعد با مجله سخن همکاری کرد و کتابهای مرغ انجیر و پیکمالیون را در تبریز انتشار داد. از این سال به بعد شروع به نوشتن و منتشر کردن نمایشنامه و داستانهای کوتاه کرد. در ۱۳۴۱ با کتاب هفته و مجله آرش همکاری خود را شروع کرد. در واقع پر بارترین سالهای عمر ساعدی از سالهای ۱۳۴۳ـ۱۳۴۲ شروع می شود. به خصوص سالهای ۱۳۴۶ـ۱۳۴۵ سالهای پرکاری ساعدی است. تنیچند فضای خاص یک دوره را میسازند که از اواسط ۱۳۳۰ تا نیمه ۱۳۵۰ ادامه دارد. غلامحسین یکی از سازندگان فضای روشنفکری ایران است. در سال ۱۳۵۳ با همکاری نویسندگان معتبر آن روزگار دست به انتشار مجله الفبا زد.
در فاصله دورهای سی ساله، که از سال ۱۳۳۲ شروع میشود و به ۱۳۶۳ پایان مییابد، ساعدی بیش از شصت داستان کوتاه نوشته است. ساعدی هفت رمان نوشته است که سهتای آن کامل است و چاپ شده؛ توپ؛ غریبه در شهر و تاتار خندان. این آخری را در زندان نوشته است.
از آثار داستانی او: خانههای شهرری؛ شب نشینی باشکوه؛ عزاداران بیل؛ دندیل؛ مرغ انجیر؛ واهمههای بی نام و نشان؛ ترس و لرز؛ گور و گهواره؛ شکسته بند؛ شکایت؛ مهدی دیگر؛ سایه به سایه و آشفتهحالان بیدار بخت را می توان نام برد.
ساعدی نمایشنامههای زیادی نوشت و منتشرکرد: کار با فکها در سنگر؛ کلاتهگل؛ چوب به دستهای ورزیل؛ بهترین بابای دنیا؛ پنج نمایش نامه از انقلاب مشروطیت؛ آی با کلاه ،آی بیکلاه؛ خانه روشنی؛ دیکته و زاویه؛ پرواز بندان؛ وای بر مغلوب و آثار دیگری که هنوز تعدادی چاپ نشدهاست.
تم:
دنیای داستانهایش دنیای غمانگیز نداری، خرافات، جنون، وحشت و مرگ است. دهقانان کنده شده از زمین، روشنفکران مردد و بی هدف، گداها و ولگردانی که آواره در حاشیه اجتماع میزیند، به شکلی زنده و قانع کننده در آثارش حضور مییابند تا جامعهای ترسان و پریشان را به نمایش بگذارند. ساعدی برخلاف اجتماع نگاران ساده انگار، از فقرستایی میپرهیزد و میکوشد که فقر فرهنگی را در زمینهسازی تباهیهای اجتماعی و استهاله انسان ها بنماید. در نخستین داستانهایش، چنان توجهی به دردشناسی روانی دارد که گاه روابط اجتماعی را در حدی روانی خلاصه میکند و داستان را بر بستری بیمار گونه پیش میبرد. اما ساعدی به مرور برجنبه اجتماعی و سیاسی آثارش میافزاید و نومیدی و آشفته فکری مردمی را به نمایش میگذارد که سالیان دراز گرفتار حکومت ترس و بی اعتمادی متقابل بودهاند.
در دندیل، آرام آرام فضایی کابوسوار و تلخ از مجموعهای فقرزده ساخته میشود، اما وقتی تمام خواب و خیالهای لحافکشان دور میشود، نه جای خنده و نه جای گریه است، آن فضای عبث و پوک شایسته در زهر خندهای است بر اینها که قربانیاناند و آنها که رمه را به چنین قربانگاهی سوق دادهاند.
با وجود اینکه گذر زمان بر بسیاری از داستانهای روستایی سال ۱۳۴۰ تا ۵۰ گرد فراموشی پاشیده عزاداران بیل همچنان اثری پرخواننده و پدید آورنده یک جریان ادبی خاص است. شاملو میگفت:«عزاداران بیل را داریم از ساعدی که به عقیده من پیشکسوت گابریل گارسیا مارکز است.» کتاب عزاداران بیل را در سال ۱۳۴۳ به چاپ رساند که تا سال ۱۳۵۶ دوازده بار تجدید چاپ شد.
از نمایشنامههای متعددی که دارد، مهمترینشان «چوب به دستهای ورزیل» قدرتی بیچون و چرا دارد. برای نشان دادن حسن غربت این محیط و انعکاس رؤیاها و کابوسهای مردمان این دیار غریب، آنسان واقعیت و خیال را درهم میآمیزد که کارش جلوهای سوررئالیستی مییابد. از تمامی عوامل ذهنی و حسی کمک میگیرد تا جنبه هراس انگیز و معنای شوم وقایع عادی شده را در پرتو نوری سرد آشکار سازد. ساعدی سوررئالیسم را برای گریز از واقعیت به کار نمیگیرد بلکه، با پیش بردن داستان بر مبنای از هم پاشیدن مسائل روزمره، به وسیله غرایب، طنز سیاه خود را قوام می بخشد. طنز وهمناکی که کیفیت تصورناپذیر زندگی در دوران سخت را با صراحت و شدتی واقعیتر از خود واقعیت مجسم میکند. جلال آل احمد پس از دیدن نمایشنامه چوب به دستهای ورزیل مینویسد: «اینجا دیگر ساعدی یک ایرانی برای دنیا حرفزننده است. بر سکوی پرش مسائل محلی به دنیا جستن، یعنی این، اگر خرقه بخشیدن در عالم قلم رسم بود و اگر لیاقت و حق چنین بخششی مییافتم، من خرقهام را به دوش غلامحسین ساعدی میافکندم.»
سبک:
ساعدی به عنوان نویسندهای صاحب سبک در عرصه ادبیات ایران مطرح شده است. ادبیات ساعدی ادبیات زمانه هراس (دهه ۵۰ ) است. از اینرو، ترس از تهاجمی غریبالوقوع تمامی داستانهایش را فرا میگیرد. مضحکهای تلخ به اعماق اثر رسوخ میکند و موقعیتی تازه پیدا میکند. وموقعیتی تازه پدید میآورد. غرابت برخواسته از درون زندگی بر فضای داستان چیره میشود ونیرویی تکان دهنده به آن میبخشد. ساعدی از عوامل وهم انگیز برای ایجاد حال وهوای هول وگم گشتگی بهره میگیرد وفضاهای شگفت و مرموزی میآفریند که در میان داستانهای ایرانی تازگی دارد. در واقع، از طریق غریب نمایی واقعیتها، جوهره درونی واز نظر پنهان نگه داشته آنها را بر ملا میکند و به رئالیسمی دردناک دست مییابد. نثر محاورهای او از امتیاز خاصی بهرهمند نیست؛ اصرار نویسنده برای انتقال تکرارها وبی بند وباری لحن عامیانه (به بهانه حفظ ساختار زبان عامه) نثر او را عاری از ایجاز و گاه خسته کننده میکند. ساعدی نگران شایستگی تکنیکی داستانهای خود نیست وهمین امر به کارش لطمه جدی زده است. اما او نویسندهای توانا در ایجاد وحفظ کنش داستان تا آخر است و اصالت کارهایش مبتنی بر فضا آفرینی شگفتی است که نیرویی تکان دهنده به آثارش میدهد و از او نویسندهای صاحب سبک میسازد که به بیان شخصی خود دست یافته است. بیشتر داستانهایش مایههای اقلیمی دارد.عزاداران بیل، توپ و ترسولرز از سفرها وپژوهشهای او در نقاط ایران مایه گرفتهاند. ساعدی، در هر زمینه، ضمن پدید آوردن داستانهای متوسط آثار طراز اولی نیز آفریدهاست. یکی از مشخصههای نویسندگی غلامحسین ساعدی با شتاب نوشتن و با شتاب چاپ کردن است. کاری که تجدید نظر ندارد، پاکنویس ندارد، و بیش از یک بار نوشته نمی شود و زود هم چاپ می شود. بعدها خود او نیز آن را نقطه ضعف کارش می داند:«اولین و دومین کتابم که مزخرف نویسی مطلق بود و همهاش یک جور گردن کشی در مقابل لاکتابی، در سال ۱۳۳۴، چاپ شد. خنده دار است که آدم، در سنین بالا، به بیمایگی و عوضی بودن خود پی میبرد و شیشه ظریف روح هنرمند کاذب هم تحمل یک تلنگر کوچک را ندارد. چیزکی در جایی نوشته و من غرق در ناامیدی مطلق شدم. سیانور هم فراهم کردم که خودکشی کنم… حال که به چهل سالگی رسیدهام احساس می کنم تا این انبوه نوشتههایم پرت و عوضی بوده، شتابزده نوشته شده، شتابزده چاپ شده. و هر وقت من این حرف را می زنم خیال می کنم که دارم تواضع به خرج می دهم. نه، من آدم خجول و درویشی هستم ولی هیچ وقت ادای تواضع در نمی آورم. من اگر عمری باقی باشد- که مطمئناً طولانی نخواهد بود- از حالا به بعد خواهم نوشت، بله از حالا به بعد که میدانم که در کدام گوشه بنشینم و تا بر تمام صحنه مسلط باشم، چگونه فریاد بزنم که در تأثیرش تنها انعکاس صدا نباشد. نوشتن که دست کمی از کشتی گیری ندارد، فن کشتی گرفتن را خیال میکنم اندکی یادگرفته باشم؛ چه در زندگی، و جسارت بکنم بگویم مختصری هم در نوشتن.»
گفتوگو:
گفتوگو درکارهای ساعدی هم جه دراماتیک داستانهای او را به عهده میگیرد و هم در آدمپردازی نمود پیدا میکند. با گفتوگوهای ساده، بدیهی، تکرار شونده پیش میرود. بی آن که مزه پرانی و مضمون سازی کند. از مجموعه گفتوگوها و حرکات موقعیت ساخته میشود که از خوب بنگری دیگر ساده، بدیهی و تکرار شونده نیست، تمام اجزا ساخته شده تا ترکیبی مضحک از رابط آدمها و جهان پیش چشم بیاید. ساعدی میگوید:« من از گفتوگوی آدمیزاد خیلی لذت می برم و گفتوگو اصلاً برای من مسئله شوخی نبود.»
و آخر
ساعدی هرگز با محیط غربت اخت نشد:« الان نزدیک به دو سال ست که در این جا آواره ام و هر چند روز را در خانه یکی از دوستانم به سر می برم. احساس می کنم که از ریشه کنده شدهام. هیچ چیز را واقعی نمیبینم. تمام ساختمانهای پاریس را عین دکور تئاتر میبینم. خیال میکنم که داخل کارت پستال زندگی میکنم. از دو چیز میترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. سعی میکنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم. در تبعید، تنها نوشتن باعث شده من دست به خودکشی نزنم. کنده شدن از میهن در کار ادبی من دو نوع تأثیر گذاشته است: اول این که به شدت به زبان فارسی میاندیشم و سعی میکنم نوشتههایم تمام ظرایف زبان فارسی را داشته باشد دوم این که جنبه تمثیلی بیشتری پیدا کرده است و اما زندگی در تبعید، یعنی زندگی در جهنم. بسیار بداخلاق شدهام. برای خودم غیر قابل تحمل شدهام و نمیدانم که دیگران چگونه مرا تحمل میکنند. من نویسنده متوسطی هستم و هیچ وقت کار خوب ننوشتهام. ممکن است بعضیها با من هم عقیده نباشند، ولی مدام، هر شب وروز صدها سوژه ناب مغزم را پر میکند. فعلاً شبیه چاه آرتزینی هستم که هنوز به منبع اصلی نرسیده، امیدوارم چنین شود و یک مرتبه موادی بیرون بریزد.»
این آخریها تلخ کام بود. داریوش آشوری درباره آخرین دیدارش با ساعدی مینویسد: «آدرسش را گرفتم و با مترو و اتوبوس رفتم و خانهاش را پیدا کردم… در را که باز کرد، از صورت پف کرده او یکه خوردم. همان جا مرا در آغوش گرفت و گریه را سر داد. آخر سالهایی از جوانیمان را با هم گذرانده بودیم. چند ساعتی تا غروب پیش او بودم. همان حالت آسیمگی را که در او می شناختم داشت اما شدیدتر از پیش. صورت پف کرده و شکم برآمدهاش حکایت از شدت بیماری او داشت و خودش خوب میدانست که پایان کر نزدیک است. در میان شوخیها و خندههای عصبی، با انگشت به شکم برآمدهاش می زد و با لهجه آذربایجانی طنز آمیزش میگفت: بنده میخواهم اندکی وفات بکونم. و گاهی هم ناصر خسرو میافتاد و از این سر اتاق به آن سر اتاق میرفت و با همان لهجه میگفت:«آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا.»
هما ناطق میگوید:«در این دو سال آخر ساعدی بیمار بود. چه پیر شده بود و افسرده. این اواخر خودش هم میدانست که رفتنی است… با استفراغ خون به بیمارستان افتاد. به سراغش رفتم در یکی از آخرین دفعات که شب را با التهاب گذرانده بود، دست و پایش را به تخت بسته بودند. مرا که دید گفت: فلانی، بگو دستهای مرا باز کنند، آل احمد آمده است و در اتاق بغلی منتظر است، مرا هم ببرید پیش خودتان بنشینیم و حرف بزنیم. دانستم که مرگ در کمین است یا او خود مرگ را به یاری میطلبد. این شاید آخرین کابوس ساعدی بود. همان روز بود که مسکن به خوردش دادند و دیگر کمتر بیدار شد.
شب آخر که دیدمش با دستگاه نفس می کشید… فردایش که رفتم، یک ساعتی از مرگ او میگذشت. دیر رسیده بودم همه رفته بودند. خودش هم در بیمارستان نبود همزمان سه تن از دوستان هنرمند آذربایجانیاش سر رسیدند. به ناچار نشانی سردخانه را گرفتیم و به آخرین دیدارش شتافتیم… زیر نور چراغی کم سو، آرام و بیخیال خوابیده بود، ملافه سفیدی بدنش را تا گردن می پوشاند. انگار که، همراه با زندگی، همه واهمهها، خستگیها و حتی چین و چروکها رخت بربسته بودند. غلامحسین به راستی جوانتر مینمود و چهرهاش سربهسر می خندید، آن چنان که یکی از همراهان بی اختیار گفت: دارد قصه تنهایی ما را می نویسد و به ریش ما می خندد… آن گاه یک به یک خم شدیم. موهای خاکستری اش را، که روی شانه ریخته بودند. نوازش کردیم، صورت سردش را،که عرق چسبناکی آن را پوشانده بود، بوسیدیم. در اثر فشار دست، قطره خونی بر کنج لبانش نقش بست که آخرین خونریزی هم بود».
غلامحسین ساعدی ۲ آذر بر اثر خونریزی داخلی در پاریس در بیمارستان سن آنتوان درگذشت. و در ۸ آذر در قطعه هشتاد و پنج گورستان پرلاشز در نزدیکی آرامگاه «صادق هدایت» به خاک سپرده شد.
لینک مطلب:
http://www.dibache.com/text.asp?cat=44&id=75
::
ویژه نامه ی غلامحسین ساعدی در قابیل؛
http://www.ghabil.com/article.aspx?id=292
::
ویژه نامه ی غلامحسین ساعدی در مهر هرمز؛
سال شمار غلامحسین ساعدی (گوهر مراد)
۱۳۱۴ تولد روز سه شنبه ۲۴ دی ماه نام پدر: علی اصغر نام مادر: طیبه
۱۳۱۶ تولد برادر علی اکبر ۲۶ آذر ماه
۱۳۲۲ تولد خواهر ناهید
۱۳۲۲ ورود به دبستان بدر
۱۳۳۰ آغاز فعالیت هم زمان با نهضت ملی
۱۳۳۱ مسئولیت انتشار روزنامه های "فریاد" و "صعود" و "جوانان آذربایجان" و انتشار مقالات و داستان در این سه روزنامه و همچنین "دانش آموز" چاپ تهران.
۱۳۳۲ بعد از کودتای ۲۸ مرداد به مدت دو ماه مخفی می شود. شهریور سال ۱۳۳۲ دستگیر و چند ماه در زندان بسر می برد. نوشتن داستان بلندی به نام "نخود هر آش" که چاپ نشده است.
۱۳۳۴ ورود به دانشکده پزشکی تبریز
۱۳۳۵ همکاری با مجله سخن و انتشار داستان "مرغ انجیر" چاپ و انتشار "پیگمالیون" (داستان و نمایشنامه) در تبریز
۱۳۳۶ انتشار داستان "خانه های شهرری" در تبریز. نمایشنامه "لیلاج ها" در مجله سخن
۱۳۳۷ رهبری جنبش های دانشجویی و اعتصابات دانشگاه تبریز، آشنایی و دوستی با صمد بهرنگی، بهروز دهقانی، مفتون امینی، کاظم سعادتی، مناف ملکی.
نوشتن داستان کوتاه "شکایت" و نمایشنامه تک پرده ای "غیوران شب"
۱۳۳۸ نمایشنامه تک پرده ای "سایه شبانه"
۱۳۳۹ انتشار نمایشنامه "کار با فک ها در سنگر" ناشر کتابفروشی تهران- تبریز
انتشار مجموعه داستانهای کوتاه "شب نشینی با شکوه" در تبریز و نمایشنام سفر مرد خسته (۴ پرده) چاپ نشده.
۱۳۴۰ فارغ التحصیل دانشکده پزشکی و گذراندن پایان نامه ای به نام "علل اجتماعی پیسکونوروزها در آذربایجان" که بعد از ماهها بحث و جدل با اکراه پذیرفته می شود- انتشار نمایشنامه "کلاته گل" به صورت مخفی در تهران.
۱۳۴۱ مسافرت به تهران و اعزام به خدمت سربازی- طبیب پادگان سلطنت آباد به صورت سرباز صفر، نوشتن داستانهای کوتاه درباره زندگی سربازی که چند داستان به نام های "صدای خونه"، "پادگان خاکستری"،"مانع آتش" در مجله کلک چاپ شده است.(بعد از مرگش)
افتتاح مطب شبانه روزی به اتفاق برادرش دکتر علی اکبر در دلگشا، همکاری با کتاب هفته ومجله آرش، آشنایی و دوستی با احمد شاملو، جلال آل احمد، پرویز ناتل خانلری، رضا براهنی، محمود آزاد تهرانی، سیروس طاهباز، محمد نقی ابراهیمی، رضا سید حسینی، بهمن فرسی، به آذین، اسماعیل شاهرودی، جمال میرصادقی …
۱۳۴۲ انتشار ده لال بازی (پانتومیم) که پانتومیم "فقیر" توسط جعفر والی در تلویزیون اجرا شد.
ورود به بیمارستان روانی "روزبه" جهت اخذ تخصص بیماریهای اعصاب و روان
آشنایی و همکاری با دکتر مسعود میربها و دکتر حسن مرندی
همکاری با موسسه تحقیقات و مطالعات اجتماعی و انتشار تک نگاری "ایلخچی" توسط همان موسسه و چاپ مقالات علمی در مجله روان پزشکی.
ترجمه کتاب "شناخت خویشتن" (آرتور جرسیلد) با دکتر محمدتقی براهنی- چاپ تبریز. ترجمه کتاب "قلب و بیماریهای قلبی و فشار خون" (هـ. بله کسلی) با دکتر محمدعلی نقشینه- چاپ تبریز، همکاری با کتاب هفته.
۱۳۴۳ سفر به آذربایجان و حاصلش نوشتن تک نگاری "خیاویا مشکین شهر"؛ لال بازی "در انتظار" در مجله آرش.
انتشار هشت داستان پیوسته به نام "عزاداران بیل" توسط انتشارات نیل تهران.
۱۳۴۴ انتشار نمایشنامه "چوب بدستهای ورزیل" انتشارات مروارید- تهران که به کارگردانی جعفر والی در تالار سنگلج روی صحنه آمد. انتشار تک رنگی "خیاویا مشکین شهر" توسط موسسه تحقیقات و مطالعات اجتماعی. انتشار نمایشنامه "بهترین بابای دنیا" انتشارات شفق- تهران که به کارگردانی عزت الله انتظامی در تالار سنگلج روی صحنه آمد. نوشتن داستان بلند "مقتل" که دو فصل آن در مجله نگین سال ۱۳۴۹ چاپ می شود. سفر به جنوب و حاشیه خلیج فارس برای بررسی و مطالعه وضع اجتماعی و آداب و سنن بومی آن خطه.
۱۳۴۵ انتشار تک نگاری "اهل هوا" توسط موسسه تحقیقات و مطالعات اجتماعی. انتشار مجموعه داستان "دندیل" انتشارات جوانه- تهران.
انتشار "پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت" انتشارات اشرفی- تهران.
نمایشنامه های "بامها و زیر بامها" و "از پا نیفتاده ها" به کارگردانی جعفر والی در تلویزیون و "ننه انسی" در تئاتر سنگلج اجرا شد. نمایش "گرگها" و نمایش "گاو" در تلویزیون به کارگردانی جعفر والی اجرا شد.
انتشار مجموعه داستان "واهمه های بی نام و نشان" انتشارات نیل- تهران، که داستان "آرمش در حضور دیگران" از این مجموعه توسط ناصر تقوایی به صورت فیلم درآمد.
انتشار نمایشنامه "آی بی کلاه، آی با کلاه" انتشارات نیل- تهران، که به کارگردانی "جعفر والی" در تالار سنگلج به روی صحنه آمد.
انتشار "خانه روشنی" پنج نمایشنامه- انتشارات اشرفی- تهران که نمایشنامه " خانه روشنی" توسط علی نصیریان و نمایشنامه "دعوت" توسط جعفر والی"، کارگردانی و به روی صحنه رفت. نمایشنامه :"دست بالای دست" به کارگردانی جعفر والی، نمایشنامه "خوشا به حال برد باران" به کارگردانی داوود رشیدی در سال ۱۳۴۶ در تلویزیون اجرا شده است.
مذاکره با دولت وقت به اتفاق جلال آل احمد، رضا براهنی و سیروس طاهباز برای رفع سانسور از اهل قلم و مطبوعات.
تشکیل هسته اصلی کانون نویسندگان.
همکاری با مجله های جهان نو، فردوسی، خوشه، نگین و جنگ های ادبی، انتشار داستان "ترس و لرز" (6 داستان پیوسته) انتشارات زمان- تهران. انتشار نمایشنامه "دیکته و زاویه" (2 نمایشنامه) انتشارات نیل- تهران که به کارگردانی داوود رشیدی در تالار سنگلج به اجرا در آمد.
سفر به آذربایجان و منطقه "قراداغ" جهت تدارک تک نگاری "قراداغ" که قسمتهایی از آن به نام "کلیبر" و "مرند"، "اهر"، "خوی"، "رضائیه" در مجله "پیک جوانان" سال ۱۳۵۱ به چاپ رسید.
۱۳۴۸ انتشار رمان "توپ" انتشارات اشرفی- تهران.
انتشار نمایشنامه "پرواربندان" انتشارات نیل- تهران که به کارگردانی محمدعلی جعفری در تهران و شهرستانها به روی صحنه آمد.
انتشار فیلمنامه "فصل گستاخی" انتشارات نیل- تهران و "گم شده لب دریا" داستان کودکان که توسط کانون پرورش فکری کودکانت و نوجوانان منتشر شده است.
۱۳۴۹ انتشار نمایشنامه "وای بر مغلوب" انتشارات نیل- تهران که به کارگردانی داوود رشیدی در تالار سنگلج اجرا شد.
انتشار نمایشنامه "جانشین" انتشارات نیل- تهران.
فیلمنامه "ما نمی شنویم" (سه فیلمنامه کوتاه) انتشارات پیام- تهران.
نمایشنامه "ضحاک" که به دلیل سانسور وقت منتشر نشده است.
۱۳۵۰ انتشار فیلمنامه "گاو" براساس قصه ای از کتاب عزاداران بیل که در سال ۱۳۴۸ توسط داریوش مهرجویی به صورت فیلم درآمد.
انتشار نمایشنامه "چشم در برابر چشم" انتشارات امیرکبیر- تهران که در سال ۱۳۵۱ به کارگردانی "هرمز هدایت" به روی صحنه رفت.
۱۳۵۳ انتشار مجله الفبا با همکاری نویسندگان معتبر روزگار، ناشر امیرکبیر که مجموعاً ۶ شماره به چاپ رسید. نوشتن نمایشنامه "مار در محراب" که به خاطر سانسور وقت در سال ۱۳۷۲ تحت عنوان "مار در معبد" توسط انتشارات به نگار به چاپ رسید.
چاپ داستان "بازی تمام شد" در کتاب اول الفبا.
۱۳۵۳ در اردیبهشت ماه سفر به "لاسگرد" در اطراف سمنان جهت تهیه تک نگاری راجع به شهرکهای نوبنیاد، دستگیری توسط ساواک و انتقالش به زندان "قزل قلعه" و بعد به زندان "اوین" که مدت یکسال را در سلول انفرادی گذراند و شکنجه شد. پیش از این بارها توسط ساواک و شهربانی دستگیر و مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود که یک بار منجر به بستری شدنش در بیمارستان جاوید شد.
نگارش رمان "تاتار خندان" که در زندان نوشته شده است.
در دهه ۵۰ ضمن فعالیت سیاسی گسترده ای با طیف وسیعی از مبارزان راه آزادی ارتباط دارد که تا پایان عمرش ادامه پیدا می کند.
انتشار کتاب "کلاته نان" داستانی برای کودکان، ناشر امیرکبیر- تهران
۱۳۵۴ آزادی از زندان- انتشار "عاقبت قلم فرسایی" (2 نمایشنامه) انتشارات آگاه تهران.
فیلمنامه "عافیتگاه" که بعد از مرگش توسط انتشارات "اسپرک" در سال۱۳۶۸ به چاپ رسید.
سفر به شمال و نوشتن نمایشنامه "هنگامه آرایان" که هنوز چاپ نشده است.
۱۳۵۵ سفر به تبریز و نوشتن رمان "غریبه در شهر" که بعد از مرگش در سال ۱۳۶۹ توسط انتشارات اسپرک منتشر شد.
۱۳۵۶ انتشار "گور و گهواره" (سه داستان) انتشارات آگاه- تهران براساس داستان "آشغالدونی" از این مجموعه فیلمنامه ای به اسم "دایره مینا" نوشته شد که توسط "داریوش مهرجویی" به صورت فیلم درآمد.
انتشار نمایشنامه "ماه عسل" انتشارات امیرکبیر- تهران
چاپ نمایشنامه تک پرده ای "رگ و ریشه دربدری" در کتاب ۶ الفبا
ترجمه برخی از آثارش به زبانهای روسی، انگلیسی و آلمانی
سخنرانی در شبهای شعر انجمن گوته، تحت عنوان "شبه هنرمند" که در سال ۱۳۵۷ توسط انتشارات امیرکبیر در کتاب "ده شب" به چاپ رسید.
۱۳۵۷ سفر به آمریکا بنا به دعوت انجمن قلم آمریکا و ناشرین آمریکایی. ایراد سخنرانیهای متعدد و عقد چند قرارداد برای ترجمه کتابهایش با ناشر معروف "راندم هاوس".
سفر به لندن در پاییز همان سال و همکاری با احمد شاملو در انتشار روزنامه فرهنگی- سیاسی "ایرانشهر".
بازگشت به ایران در اوایل زمستان سال ۱۳۵۷
انتشار "کلاته کار" داستان کودکان، انتشارات امیرکبیر- تهران
۱۳۵۸ انتشار مقالات سیاسی و اجتماعی در روزنامه های کیهان، اطلاعات، انتشار داستان "واگن سیاه" در کتاب جمعه شماره اول.
۱۳۵۹ نوشتن قصه ها و نمایشنامه هایی که هنوز منتشر نشده است از جمله داستانهای "اسکندر و سمندر در گردباد"؛ "بوسه عذرا"، "خانه باید تمیز باشد"، "جوجه تیغی" و نمایشنامه های "خرمن سوزها"، "باران"، "پرندگان در طویله" و تعدادی داستان و نمایشنامه که ناتمام و بدون عنوان برجای مانده است.
داستان بلند و به هم پیوسته "سفرنامه سفیران خدیو مصر به دیار امیر تاتارها" که از سالهای قبل شروع به نوشتن کرده و چند قسمت آن در مجله "آرش" به چاپ رسیده است.
داستان "شنبه شروع شد" در مجله آرش چاپ شده و نمایشنامه تک پرده ای "خیاط جادو شده" و داستان "میهمانی"، "ساندویچ" و "آشفته حالان بیدار بخت" در مجله های آدینه، دنیای سخن و کتاب به نگار و آرش چاپ شده است.
۱۳۶۰ سفر به پاریس در اواخر سال ۱۳۶۰
ازدواج با خانم بدری لنکرانی.
۱۳۶۱- ۱۳۶۴ در خلال این سالها اقدام به انتشار مجله الفبا(چاپ پاریس) کرده و چند نمایشنامه به نامهای "اتللو در سرزمین عجایب" و "پرده داران آینه افروز" و چند فیلمنامه به نام های "دکتر اکبر" و "رنسانس" و با همکاری داریوش مهرجویی فیلمنامه "مولوس کورپوس" براساس داستان "خانه باید تمیز باشد" را نوشته است و بسیاری مقالات و داستان و نمایشنامه ها که ناقص مانده است.
۱۳۶۴ فوت در روز دوم آذرماه، دفن در گورستان پرلاشز پاریس.
مطالب دیگر این ویژه نامه در:
http://www.aliaram.com/files/mehrhormoz-2-1388-asly.htm
::
آخرین روزهای پاریس/ بیشه؛
مهستی شاهرخی از آخرین روز های غلامحسین ساعدی می نویسد
** ساعدی در دو سال آخر عمرش بیمار بود. پیر و افسرده شده بود. کبدش درست کار نمیکرد. با وجودی که خودش پزشک بود، از بیمارستان میترسید. در تهران هم، برای معالجه، سنگ مثانه اش، دوستانش او را به زور به بیمارستان برده بودند وگرنه با پای خودش که نمیرفت. این اواخر دیگر میدانست که رفتنی است. گاه میگفت:«من سرطان دارم.»
با انبوه موهای پریشان جو گندمی و سبیل پر پشت و ریش نتراشیده اش بیشتر از سن واقعی اش نشان میداد ولی کافی بود تا کمی از زاد و بوم و تبریزی ها و هم ولایتی ها، آن هم به زبان ترکی و با لهجه آذری برایش بگویند تا خطوط رنج از چهره اش ناپدید شود و چشمانش از پشت عینک ذره بینی بدرخشد.
** در مراسم به خاکسپاری «یولماز گونی» سینماگر ترک، در پرلاشز، در همان گورستانی که امروز خودش در آنجا دفن شده است، حضور داشت.
ــ «مرگ یولماز گونی خیلی مرا اذیت کرد. قرار بود با هم کار بکنیم… یولماز از دست رفت. درست در اوج شکوفایی، با سرطان معده.»
غلامحسین ساعدی و یولماز گونی و ماکسیم رودنسون و محمود درویش جزو هیئت امنای موسسه «مطالعات کردی» در پاریس بودند. میگفت:«راستش را بخواهی از این دنیای مادرقحبه خلاص شد. دست راستش رو سر آدم های احمقی چون من!»
**در سردخانه، زیر نور چراغی کم سو، آرام و بی خیال خوابیده بود. ملافه سفیدی بدنش را تا گردن میپوشاند. موهای خاکستری اش را روی شانه ریخته بودند. صورت سردش را عرق چسبناکی پوشانده بود. لبخندی آرامش بخش به لب داشت و قطره خونی ــ که نشانه آخرین خونریزی بود ــ بر کنج لبش نقش بسته بود. بی هیچ ترس و هراسی، با آرامش کامل، عاری از همه دلهره ها و سراسیمگی هایی که سرشت اش را میساختند، دور از همه صحنه های سیاست و بازی های نمایشی آن بر روی سکویی در سردخانه آرمیده بود. حالا دیگر زندگی با همه واهمه ها و کابوس هایش برای همیشه از او گریخته بود. چهره اش جوان تر مینمود و گویی به چیزی میخندید طوری که یکی از دوستان آذربایجانی اش که برای آخرین دیدار با ساعدی به سردخانه آمده بود، بی اختیار گفته بود:«دارد قصه تنهایی ما را مینویسد و به ریش ما میخندد!»
http://www.bisheh.com/Group.aspx?GroupID=520
::
دکتر غلامحسین ساعدی: از پروانهای در تبریز، تا گورستان پرلاشز پاریس / هفته نامه ایرانیان کانادا؛
بزرگ علوی نگران بدریخانم بود، نگران ادامه انتشار مجله الفبا، مراسم عزاداری و حضور کسانی که میبایست در سوگ آنان شریک میشدند. او در برلین و دوستان در فرانسه و خوشحال از اینکه زندگینامهاش به قلم ساعدی به چاپ نرسیده، چون همه را لطف غلامحسین میدانست نه واقعیت، و مسرور از اینکه پایاننامه دکترای دانشجویانش، ساعدی است و فرصتی یافته تا در دانشگاه دانمارک راجع به زندگی و آثار غلامحسین ساعدی سخنرانی کند و… مرگش برای کسانی چون آقابزرگ علوی فاجعهای عظیم بود.
با خواندن مطالبی که پس از چاپ اولین و دومین کتابش به رشته تحریر کشیده شده بود غرق در ناامیدی شده، تصمیم به خودکشی گرفت اما پروانهای او را از خوردن سیانور بازداشت و مصمم شد تا در کوچه پس کوچههای زادگاهش، تبریز و اطراف و دهات آن دیار به تحقیق درباره زندگی پروانهها بپردازد. در سالهایی هم که بالاجبار به فرانسه پناهنده شد (سال ۱۳۶۱) ازدواجش با بدری لنکرانی نه، که نوشتن او را از خودکشی منع کرد. در خلوت خویش، نام همان کوچه پسکوچههایی را که روزی به دنبال پروانههایش بود، بلند تکرار میکرد تا فراموش نکند وطن را؛ وطنی که حاضر بود دوباره قدم به خاکش نهد حتی به قیمت اعدام.
همیشه پایینترین نمره انشا به او تعلق داشت چون معلمش معتقد بود غلامحسین تمامی آنها را از جایی کپیبرداری میکند و این وضع با چاپ قصه «آفتاب و مهتاب» در مجله سخن، به قلم نویسندهای به اسم غلامحسین ساعدی بدتر شد. آن روز معلم با آوردن این مجله به سر کلاس شروع به مذمت غلامحسین کرد که چرا قصههای این نویسنده را که هماسم اوست میدزدد و بهتر است خود، خلاقیت به خرج داده، هرآنچه را از ذهنش میتراود، بر روی کاغذ جاری سازد. غلامحسین نیز سعی نکرد تا بگوید نویسنده انشاهای سرکلاس و قصه «آفتاب و مهتاب» یک نفر بیش نیست و آن هم غلامحسین ساعدی است.
او که با تولدش در ۲۴ دی ماه ۱۳۱۴ش لبخند شادی بر چهره طیبه و علیاصغر ساعدی نشانده بود که اولین فرزندشان را در ۱۱ ماهگی از دست داده بودند، با مرگش در ۲ آذرماه ۱۳۶۴ در دیار فرانسه، جامعه ادبی ایران را در غمی جانکاه فرو برد. (ساعدی به علت خونریزی داخلی، چشم از جهان فروبست و در گورستان پرلاشز در کنار آرامگاه صادق هدایت به خاک سپرده شد).
طبیبی هماره در جستجو
با وجود اینکه پدرش از خاندان ساعدالممالک، منشی مخصوص صاحبمنصبان دوره قاجار بود، آنها زندگی کارمندی فقیرانهای داشتند. غلامحسین به یاری پدر، خواندن و نوشتن را قبل از ورود به مدرسه فراگرفت و در دوران تحصیل شاگرد اول مدرسه بود. بچهای منظم، مرتب و تا حدودی ترسو و توسریخور که از شیطنتهای کودکانه دوری میکرد و عاشق کتاب بود، به گونهای که به مدت یک سال روزه گرفت تا با پسانداز هفتهای یک تومان بتواند کتاب خریده، بر اندوختههایش بیافزاید و این دوستش احمد سهراب بود که ظهرها لقمه نانی برایش میآورد تا سد جوع کند. او که در سایه تلاشهایش توانست در رشته پزشکی دانشگاه تبریز قبول شود، در خاطرات ایام تحصیل به صراحت میگوید که فقط یکسال با لذتی وافر درس خواندم و آن هم در زمان حکومت پیشه وری: «…بنده ترکی خواندم و آن موقع زمان حکومت پیشهوری بود، کلاس چهارم ابتدایی. قصه ماکسیم گورگی توی کتاب ما بود، مثالهای ترکی و شعر صابر، شعر میرزاعلی معجز [شبستری]… همه اینها توی کتاب ما بود و تنها موقعی که من کیف کردم که آدم هستم، یا دارم درس میخوانم همان سال بود. من از آنها دفاع نمیکنم. میخواهم احساس خودم را بگویم…»
غلامحسین در مدت پنجاه سال عمر پرثمرش شاهد وقایع گوناگونی شد. اما وی به راستی گرایش به کدامین مکتب و حزب خاصی داشت که در هر دوره تحت تعقیب بود و شکنجههای زندان به خود میدید و در آخر به تبعیدی ناخواسته محکوم شد؟
آلاحمد او را نویسندهای سرتق و کنجکاو و مدام در جستجو میدانست که آرام و طبیبانه و گاهی هم شاعرانه مینویسد و غلامحسین خود را فضولی که همیشه دوست داشت در جریان امور قرار گرفته، از نزدیک همه وقایع را لمس کند تا واقعیت را به تصویر بکشد برای همین، گاه در شمال و جنوب و گاه در دامنههای ساوالان و میان دهقانان بود.
از سال ۱۳۳۰ با آغاز همکاری با فرقه دموکرات وارد عرصه سیاست شد. در زمان پیشهوری به روستاهای اطراف میرفت و با بیاناتش روستائیان را متوجه حقوق از دسترفتهشان میساخت. نخستین قصههایش را در مجلاتی چون جوانان دموکرات، روزنامه دانشآموز و… چاپ میکرد و اداره سه روزنامه فریاد، صعود و جوانان آذربایجان را نیز بر عهده داشت. صاحب امتیاز صعود، فردی ارمنی به نام آرماتیس آرزومانیان بود که برای اولین بار او را با چخوف آشنا ساخت و همیشه به ساعدی تأکید میکرد: «تا چخوف را نخوانی، جنایت و مکافات را نمیفهمی». بعد از چخوف این داستایوفسکی بود که تأثیر زیادی بر ساعدی گذاشت. با پیش آمدن کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، غلامحسین که بر حسب شور جوانی تنها راه نجات را جنگ میدانست، تمامی راهها را بسته دید و از آن روز نوشتن را جدیتر گرفت اما به دلیل فعالیتهای سیاسیاش در ۱۸ سالگی زندانی شد و در ۱۳۳۴ نیز اولین نمایشنامهاش را با نام «لیلاجها» با امضای گوهرمراد به چاپ رساند.
گوهر مراد، نامی برای خالق نمایشنامهها
اما چه شد غلامحسین ساعدی نام مستعار گوهرمراد را برای خویش انتخاب کرد؟
آن روز پس از آزادی از زندان روانه قبرستان شد (او این عادت را حفظ کرده بود و هر بار پس از آزادی از زندان به قبرستان میرفت). همینطور در قبرستان میچرخید که چشمش به سنگ گوری افتاد که پر از خاک و گل بود. درپی برهم زدن خاک و خاشاکش، این کلمات بر روی آن نمایان شد: «آرامگاه گوهر دختر مراد». او که تا سال ۱۳۳۴ فقط با خواندن نمایشنامهها به تمرین دیالوگها میپرداخت و برای اولین بار نمایشنامه لیلاجها را نوشته بود خجالت میکشید بگوید هم قصهنویس است و هم نمایشنامهنویس، و از آنجا نام گوهرمراد را برای نمایشنامهنویسی انتخاب نمود. چنان که دیدم برخلاف نظر برخی، این نام مستعار جنبه سیاسی نداشت.
برشمردن آثار ساعدی در قالب نمایشنامه، فیلمنامه، داستان و رمان، ترجمه و مقاله و تکنگاری اعم از چاپشده و نشده کاری بس دشوار است اما آثاری چون عزاداران بَیَل، چوب به دستهای وَرَزیل، بهترین بابای دنیا، آی باکلاه، آی بی کلاه، گاو، بامها و زیر بامها، ننه انسی و… برای عوام نیز نامهایی آشنا است و بیشتر این آثار از جمله: اهل هوا، دندیل، ترس و لرز و… به زبانهای ایتالیایی، انگلیسی، فرانسه، روسی و آلمانی ترجمه شده یا به روی صحنه رفته است. جلال آلاحمد چه خوب راجع به چوب به دستهای ورزیل مینویسد: «اینجا [ورزیل] دیگر ساعدی یک ایرانی برای دنیا حرفزننده است. بر سکوی پرش مسایل محلی به دنیا جستن یعنی این. من اگر خرقه بخشیدن در عالم قلم رسم بود و اگر لیاقت و حق چنین بخششی را مییافتم خرقهام را به دوش دکتر غلامحسین ساعدی میافکندم… من ورزیلیها را بهترین نمایشنامه فارسی دیدم که تاکنون دیدهام…». ناگفته نماند جلال آلاحمد و ساعدی هرچند دوستی عمیقی داشتند و شب و روز را با هم میگذراندند، به دلیل اختلاف نظرهای فراوان، هر روزشان به قهر و آشتی میگذشت.
نمایشنامههای ساعدی خصوصیات خاص خویش را دارد از جمله اینکه هیچگاه در داستانش به خلق قهرمان نپرداخته، هرکدام از آنها با وسایل اندک و افراد معدود قابل اجرا است و جنبه رئالیستی و روانکاوی در آنها مشهود است. شخصیتهای نمایشنامههای ساعدی نه با توصیف چهره و ظاهر، که با دیالوگهایشان معرفی میشوند. او به میان مردم رفته، با آنان زندگی میکند تا واقعیت را به کمک تمثیل به تصویر بکشد. خانم دکتر فیلچتا فرارو، مترجم اهل هوا به زبان ایتالیایی، معتقد است ساعدی در شناخت جامعه روستایی و باورهای ویژه آن مناطق موفقتر بوده و آثارش حتی از جلال آلاحمد نیز منسجمتر و دقیقتر است و رابرت برلهسون، نویسنده و نمایشنامهنویس آمریکایی که لالبازی «اسفنج» چاپ شده در کتاب «سروهای کهن تگزاس» را به ساعدی تقدیم کرده، مینویسد: «ساعدی برگهای سبز ریشههای عمودی فرهنگ آداب و رسوم خود را در آسمان اندیشهها میپروراند و به توجیه ریشههای افقی فرهنگ غرب میپردازد و ما را از کیفیت زندگی درختی آگاه میسازد که درخت پیوندی ادب نوین ایران است.»
داستانی در دل داستانها
هرکدام از آثار ساعدی، داستانی دگر نیز در خود نهفته دارد. او که پرورده شهر تبریز و تحت تأثیر ادبیات غنی و پرشور آذربایجان قرار گرفته بود همیشه دوست داشت به زبان مادریاش بنویسد اما به قول خویش «آنقدر توی سر من زدند که مجبور شدم به فارسی بنویسم». وی نمایشنامه «گرگها» را به به زبان مادریاش به رشته تحریر کشید که در دومین شماره کتاب ماه چاپ شد و مأموران سانسور بلافاصله آن شماره را تعطیل کردند.
اما همین سانسور علتی شد تا ساعدی و دیگر نویسندگان، بیش از پیش به تمثیل روی آورده، به آن زبان سخن بگویند و همین سانسور باعث شد تا غلامحسین ساعدی و جلال آلاحمد و چند تن دیگر دور هم جمع شده، کانون نویسندگان را تشکیل دهند و ده شب شعر را برگزار کنند که در اولین شب، سیمین دانشور این برنامه را آغاز و با یادی از صمد بهرنگی ادامه یافت. صمد بهرنگی مردی از دیار تبریز، همپیمان و دوست و یار و یاور ساعدی. به راستی غلامحسین را میبایست با صمد شناخت یا افکار و زندگی بهرنگی را در نوشته های ساعدی؟ افسوس که مجالی نیست تا بیشتر بدین موضوع بپردازیم ولی همین بس که تأثیر آن دو در زندگی ادبی و سیاسی، هم قابل بحث است و شنیدنی و خواندنی.
ساعدی رشته تخصصیاش را زنان و زایمان انتخاب کرد ولی از دیدن تقلبات پزشکی در این رشته از ادامه آن صرف نظر نموده، به خدمت سربازی رفت. در خدمت نیز به دلیل گرایشهای سیاسی، سرباز صفر شد. پس از ترخیص، در دانشگاه تهران با گرایش روانپزشکی تخصص گرفت. مطبش را در جنب کارخانه سیمان شهرری و بعدها دلگشا دایر نمود. او در مطب شبانهروزیاش که محل سکونتش نیز بود، علاوه بر طبابت به نویسندگی نیز میپرداخت و مطب و خانهاش به محفل ادبی آن روز تبدیل شده بود. آنجا احمد شاملو، بهآذین، سیروس طاهباز، آزاد، جلال آلاحمد و… دور هم جمع میشدند و به بحث و گفتگو میپرداختند. ساعدی هرگز پولی جهت ویزیت بیماران تعیین نکرد و هرکس در وسع خویش اجرت میپرداخت.
در سال ۱۳۵۷ به دعوت انجمن قلم آمریکا و چند ناشر به آمریکا سفر کرد و ضمن برگزاری سخنرانیها و مصاحبههایی، افکار جهانی را در جریان فعالیتهای ادبی و هنری ایران قرار داد. پس از پناهندهشدن به فرانسه نیز به عنوان یکی از اعضای هیأت دبیران کانون نویسندگان، با وجود اینکه عضو حزب خاصی نبود دست از مبارزه برنداشت.
گرچه ما در این فرصت کم فقط توانستیم اشاره کوتاهی به ساعدی و حضورش در عرصه سیاست و پزشکی داشته باشیم و به عنوان نمایشنامه نویس و نویسنده و مترجمی که توانست مجله الفبا را در ایران و پاریس منتشر سازد، به ذکر آثار و نقل قول دگران اکتفا کنیم، خالی از لطف نیست بدانیم که تا قبل از چاپ اثر جواد مجابی، هیچکس با چهره ساعدی شاعر آشنا نبود.
دوست داشتم مطلب را با غزلی از حسین منزوی در رثای گوهرمراد به پایان برسانم که متأسفانه در ماهنامه کلک با غلطهای بیشمار چاپ شد، ولی بهتر دیدم با شعری از خود ساعدی آن را به انجام رسانم:
من طشت ماه را
بسیار دیدهام
بالای کوهها
من طشت ماه را
ندیده بودم
انگار.
ولی آن کاسه بزرگ پر از کف را
هر روز، بله هر روز
میدیدم
بسیار میدیدم
که پیراهن مرد کشته را
میشستند، میشستند، میشستند
و نهرهای پر از خون
شهر بزرگ را
رنگ جوانی
میبخشید.
منابع
۱- شناختنامه غلامحسین ساعدی، جواد مجابی / ۲- فصلنامه ایراننامه، ش۱۴، زمستان ۱۳۶۴ / ۳- مجله الفبا، ش۷، پاییز ۱۳۶۵ / ۴- ماهنامه کلک، ش۹، آذرماه ۱۳۶۹ / ۵- ماهنامه چیستا، ش۱۰۱، مهرماه ۱۳۷۲ / ۶- ماهنامه گلستانه، ش۲، دی ماه ۱۳۷۷ / ۷- دوماهنامه بخارا، ش۵۳، تیر و مردادماه ۱۳۸۵ / ۸- ماهنامه مهرهرمز، ش۲، اردیبهشتماه ۱۳۸۸
لینک مطلب:
http://www.hafteh.ca/articles/culture/5045-2011-08-25-19-12-00.html
::
درباره زندگی و آثار ساعدی + عکس / پارسینه
دیروز، سه شنبه ۱۳ دی ماه، هفتاد و ششمین سالگرد تولد غلامحسین ساعدی، رماننویس و نمایشنامهنویس مشهور ایرانی بود. به همین مناسبت وبلاگ پاراگراف مجموعهای از لینکهای جالب و خواندنی را پیرامون زندگی و آثار این شخصیت گردآوری و منتشر کرده است:
http://parsine.com/fa/pages/?cid=55233
::
لیست نمایشنامه ها و داستان های ساعدی/ ایران تئاتر
غلامحسین ساعدی
تاریخ و محل تولد: ۲۴/۱۰/۱۳۱۴تبریز
تخصص: نمایشنامهنویس
تحصیلات:
اجراها: چاپ مقاله و داستان در روزنامههای فریاد، صعود، جوانان آذربایجان و دانش آموز(هفته نامه)؛ چاپ تهران؛ ۱۳۳۱
چاپ”از پا نیفتادهها“ (بخشی از یک داستان بلند)؛ کبوتر صلح؛ ۱۳۳۲
چاپ داستان”خانههای شهرری“؛ تبریز؛ ۱۳۳۴
چاپ داستان کوتاه”آفتاب مهتاب“؛ تهران، مجله سخن؛ ۱۳۳۴
چاپ نمایشنامه”پیگمالیون“؛ تهران، مجله سخن؛ ۱۳۳۵
چاپ داستان و نمایشنامه”پیگمالیون“؛ تبریز؛ ۱۳۳۵
چاپ داستان کوتاه”مرغ انجیر“؛ تهران، مجله سخن؛ ۱۳۳۵
چاپ نمایشنامه تک پردهای”لیلاجها“؛ تهران، مجله سخن؛ ۱۳۳۶
چاپ نمایشنامه تک پردهای”قاصدکها“؛ تهران، مجله صدف؛ ۱۳۳۷
چاپ نمایشنامه تک پردهای”خانه برف“؛ تهران، ماهنامه اندیشه و هنر؛ ۱۳۳۷
چاپ مجموعه داستان”شب نشینی باشکوه“؛ تبریز؛ ۱۳۳۹
چاپ نمایشنامه سه پردهایی”کار بافکها در سنگر“؛ تبریز، ناشر کتابفروشی تهران؛ ۱۳۳۹
چاپ نمایشنامه دو پردهایی”بامها و زیر بامها“؛ تهران؛ ۱۳۴۰
چاپ نمایشنامه سه پردهایی”کلاته گل“؛ تهران، انتشار به صورت مخفی؛ ۱۳۴۰
ترجمه و چاپ داستان”دوستان“ نوشته”گی باند تیزن“؛ تبریز، انتشارات ابن سینا(با همکاری فرانکلین)؛ ۱۳۴۰
چاپ نمایشنامه تک پردهایی”شبان فریبک“؛ تهران، مجله صدف؛ ۱۳۴۰
چاپ داستان”دو برادر“ (داستان اول از مجموعه واهمههای بی نام و نشان) در کتاب نمونههایی از نثرهای نویسندگان معاصر(شانزده مقاله و داستان) به اهتمام”احمد رنجبر“ و”رضا خسروشاهی“؛ ۱۳۴۱
چاپ داستان کوتاه”قدرت تازه“؛ کتاب هفته؛ ۱۳۴۱
چاپ نمایشنامه تک پردهایی”عروسی“؛ تهران، آرش؛ ۱۳۴۱
چاپ نمایشنامه”گرگها“ (نمایشنامه دوم از مجموعه پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت)؛ تهران، کیهان ماه؛ ۱۳۴۱
چاپ نمایشنامه بیکلام”شهادت“ (لال بازی هشتم از مجموعه ده لال بازی)؛ تهران، مجله آرش؛ ۱۳۴۱
چاپ داستان”دو برادر“ (داستان اول از مجموعه واهمههای بی نام و نشان)؛ تهران، مجله آرش؛ ۱۳۴۱
چاپ داستان”گدا“ (داستان سوم از مجموعه واهمههای بی نام و نشان)؛ تهران، مجله سخن؛ ۱۳۴۱
چاپ ده نمایشنامه بیکلام(لال بازی)؛ تهران، انتشارات آرش؛ ۱۳۴۲
ترجمه و چاپ کتابهای”آزمایشهای علمی با وسائل ساده“ (کارلتن ج. لینر)، ”قلب و بیماریهای قلبی و فشار خون“ (هـ . بله سکی)، ”خودشناسی“ (ویلیام سی مینجر)، ”شناخت خویشتن“(آرتور جرسلیر)؛ تبریز؛ ۱۳۴۲
چاپ لال بازی”فقیر“ و داستان”شفا یافتهها“؛ تهران، مجله سخن؛ ۱۳۴۲
چاپ لال بازی”دعوت“؛ تهران، کیهان هفته؛ ۱۳۴۲
چاپ داستان کوتاه”راز“ و”عزاداران بیل“؛تهران، کتاب هفته؛ ۱۳۴۲
چاپ مجموعه داستان”عزاداران بیل“؛ تهران، انتشارات نیل؛ ۱۳۴۳
ترجمه و چاپ&rdquo