این مقاله را به اشتراک بگذارید
تا اعلام نتایج اسکار ۲۰۱۵ خیلی نماانده و بازار گمانه زنی ها درباره بربندگان اسکار داغ است به همبن بهانه نگاهی داشته ایم به چهار فیلم از میان نامزدهای اسکار امسال.
****
«پسربچگی»، تکرار دایرهوار جامعه آمریکایی معاصر
مهدی مافی
یک ماه قبل از این که میرسلاو کلوزه نخستین تجربه گلزنی اش در جام جهانی را با کیسه گل کردن عربستان ناصر الجوهر جشن بگیرد، جایی در آمریکا یک کارگردان جوان به نام ریچارد لینک لیتر، تصمیم داشت پروژه بزرگی را کارگردانی کند.
پروژه ای که قرار بود سنین ٧ تا ١٨ سالگی یک پسر بچه را نشان دهد. اما چیزی که آن را بزرگ می کرد، نحوه ساخت آن بود. او می خواست دنیا را تحت تاثیر قرار دهد. سراغ یک پسر هفت ساله رفت و یک فیلم ١٠ دقیقه ای ساخت. سال بعد برگشت و یک فیلم ١٠ دقیقه ای دیگر از پسر حالا ٨ ساله گرفت. تا نقش اولش ١٨ ساله شود، او، عوامل صحنه و بازیگران فیلمش هر سال دور هم جمع می شدند و یک فیلم ١٠-١۵ دقیقه ای می ساختند. سال ٢٠١٣ وقتی فیلمبرداری تمام شد، لینک لیتر از میان تمام راش های خامی که در این چند سال ضبط کرده بود، ١۴٣ صحنه را تدوین کرد تا زمان فیلمش به ١۶۵ دقیقه برسد. ١۶۵ دقیقه ای که در ١٢ سال ساخته شده و تنها ۴ میلیون دلار هزینه برای تهیه کننده اش در بر داشته. جالب است بدانید که فیلمبرداری این اثر در مجموع ۴۵ روز طول کشید، اما از آغاز تا پایان کار بر روی پروژه «پسربچگی» بیش از ۴٠٠٠ خط روی روزهای تقویم های دیواری مان کشیده ایم. طی همه این سال ها کلوزه رکورد دار گلزنی تاریخ جام های جهانی و مجموعه هری پاتر تمام شد. دست مارتین اسکورسیزی بالاخره به اسکار رسید و باراک اوباما نخستین رئیس جمهور سیاه پوست ایالات متحده گشت. فیلمساز مستقلی به نام کریستوفر نولان جذب هالیوود شد و سه تا بتمن، یک تلقین و یک پرستیژ ساخت و سر الکس فرگوسن رکورد لیورپول را شکست و از دنیای مربی گری خداحافظی کرد. آمریکا جنگ افروزی های بعد از ١١ سپتامبرش را گسترش داد و انقلاب های دومینو وار عربی دیکتاتورها را به زیر کشید.
لینک لیتر اگرچه چندان به مسائل جهانی توجه نکرده، اما به خوبی مسائل اجتماعی کشورش را پوشش داده. اگر بخواهیم جزئی تر مورد آخر را بررسی کنیم باید کمی بیشتر در مورد نحوه ساخت و داستان این فیلم اطلاع داشته باشیم:
وقتی لینک لیتر تصمیم گرفت «پسربچگی» را بسازد، احتمال می داد که در این ١٢ سال هر اتفاقی بیفتد و منظور از «هر اتفاقی» دقیقا همان اتفاقی است که شاید به ذهنتان خطور کرده باشد: «مرگ کارگردان».
برای چنین موقعیت ویژه ای او یک راه کار اندیشیده بود. بعد از مرگش بازیگر سرشناس و رفیق گرمابه و گلستان آقای کارگردان، ایتن هاوک باید روی صندلی کارگردانی می نشست و پروژه را جلو می برد. جالب است بدانید که شباهت داستان فیلم با زندگی ریچارد لینک لیتر و ایتن هاوک یکی از دلایل این تصمیم بود.
«داستان «پسربچگی» در مورد پسری به نام میسن جونیور است که با مادرش الیویا و همراه خواهر حرص در آورش، سامانتا زندگی می کند. ما وقتی وارد زندگی این خانواده می شویم که پدر از زندگی مشترک بیرون است و فقط آخر هفته ها دنبال بچه هایش می آید و آنها را به گردش می برد. مادر دیگر توان سرپرستی خانواده را به تنهایی ندارد و می خواهد به هیوستون پیش مادرش برود تا با هم زندگی کنند. بچه ها هم در سنین کودکی به سر می برند و خیلی درک درستی از زندگی و روابط پدر و مادرشان ندارند.
پدر و مادر آنها هیچ گاه با هم ازدواج نکرده اند و بچه ها در واقع حاصل یک عشق بی سر انجام ابتدای دوران جوانی والدینشان هستند.
خانواده طبق برنامه به هیوستون نقل مکان می کند. الیویا در آنجا به دانشگاه می رود و با استادش بیل ولبروک ازدواج می کند. استادی که خود دو بچه از ازدواج قبلی اش دارد. خانواده ها در هم ادغام و زندگی موقتا شیرین می شود. اما بیل به الکل روی می آورد. خانواده جدید از هم می پاشد. الیویا بچه هایش را به زور از خانه می برد به سمت یک زندگی جدید. به سنت مارکوس. شهری نزدیک به آستین. الیویا در این شهر، روانشناسی تدریس می کند. به واسطه کلاس هایش با یک کهنه سرباز آمریکایی جنگ افغانستان و عراق آشنا می شود که شاگردش است. این بار با او ازدواج می کند و وقتی واقعا همه چیز خوب به نظر می رسد باید منتظر یک مشکل بود. جیم، شوهر جدید الیویا هم به سمت الکل می رود.»
جزئیات را که کنار بگذاریم، این ها دقیقا وقایعی است که در زندگی برای خود ریچارد لینک لیتر و ایتن هاوک رخ داده.
نگاه کارگردان به سبک زندگی نوین مردم آمریکا شبیه یک لوپ است که هیچگاه شکسته نمی شود. بیایید نگاهی جزئی تر به ساخته ریچارد لینک لیتر بیندازیم. در«پسربچگی» با مادری مواجهیم که به خاطر یک اشتباه احمقانه، صاحب ۲ فرزند بدون پدر شده و حالا باید سرپرستی آنها را بر عهده گیرد. در حالی که پدر آزادانه مسولیت را رها کرده و به سمت زندگی خودش رفته. او فقط برای آخر هفته ها پیدایش می شود. بچه ها را بر می دارد و به گشت و گذار می برد. مادر وظیفه تربیت کودکان را بر عهده دارد. وظیفه کار کردن و پول درآوردن هم روی شانه هایش سنگینی می کند. طبیعی است که در این راه با بچه هایش مشکلاتی هم داشته باشد و روابطشان با فراز و فرودهایی همراه باشد. اما پدر، فقط در مواقع خوشی سر و کله اش پیدا می شود. بچه ها را بر می دارد و با هم به کمپ یا بولینگ می روند و در نهایت سیب زمینی سرخ کرده و کچاپ می خورند و خیلی بخواهد وظایف پدرانه اش را انجام دهد به کودکانش نصایحی در باب روابط جنسی می کند. چه کسی بین بچه ها عزیز می شود؟ معلوم است: پدر.
پدری که اصلا ویژگی های یک پدر ایده آل را ندارد. خارج از ازدواج بچه دار شده، آنها را رها کرده و پی زندگی خودش رفته. با دوستش یک خانه مجردی دارند با تمام ویژگی های یک خانه مجردی آمریکایی اما چون او شخصیت محبوب تر است، فرزندان از وی حرف شنوی دارند. خصوصا که زندگی الیویا هر بار بیشتر در باتلاق مشکلات زندگی زناشویی فرو می رود. روحیات بعضا آنارشیستی پدر به فرزندان منتقل می شود. آن هم درست در بازه زمانی حساس بلوغ. رفته رفته میسون به عنوان یک لیدر به پدرش نگاه می کند و جذب شخصیت وی می شود. هرچه بزرگ تر می شود بیشتر شبیه پدرش می شود و خیلی آرام با دوستی ها و روابط خارج از چارچوب ازدواج، جا پای پدرش می گذارد و حلقه را ادامه می دهد. آیا جایی قرار است این حلقه بشکند؟ قطعا نه با وضعیت کنونی. با توجه به رویکردهای جامعه شناختی «پسربچگی»، آن را می توان بیشتر اثری مربوط به علوم اجتماعی توصیف کرد تا یک اثر هنری. «پسربچگی» از نظر سینمایی –به جز روش ساخت جذابش- هیچ دستاوردی با خود ندارد. تونی مکلین یکی از اعضای جامعه منتقدان لاس وگاس در مورد ستایشی که برخی از فیلم جدید ریچارد لینک لیتر می کنند می گوید: «شاید آنها محصول همین خانه های در هم شکسته هستند و یا شاید عاشق تگزاس».
حقیقت این است که فیلم به سختی با مخاطبش ارتباط برقرار می کند. داستان پرکشش و تعلیقی ندارد که به هرقیمتی مخاطب را پای خود نگه دارد و اگر نتوانید با شخصیت ها همذات پنداری کنید لذت چندانی از آن نمی برید. یکی از ضعف های اصلی فیلمنامه هم همین است. «پسربچگی» نمی تواند در ابتدا هدفی در شما به وجود آورد که به خاطر آن تا پایان فیلم را تماشا کنید. اگر در میانه راه هم از سالن سینما بیرون بیایید، شاید ادامه پروسه جامعه شناسانه آقای کارگردان را از دست دهید اما قطعا از لحاظ داستانی چیزی را از دست نمی دهید. «پسربچگی» از آن دست فیلم هایی است که در انتها، فقط تمام می شوند! هیچ چراغی را در ذهنتان روشن نمی کنند. هیچ کدام از دیالوگ های سطحی فیلم در ذهنتان باقی نمی ماند و بعدا حتی یک سکانس طلایی از فیلم را هم نمی توانید به یاد آورید. با این تفاسیر اما نمی شود از بازی های خوب ایتن هاوک و پاتریشیا آرکت چشم پوشی کرد. آرکت که بعد از بردن جایزه گولدن گلوب، بخت اول بردن اسکار در بخش بازیگر مکمل محسوب می شود و شاید اگر یک جی کی سیمونز فوق العاده در «ویپلش» نبود، می شد اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را هم در دستان ایتن هاوک تجسم کرد. اما به هر حال، حافظه تاریخی ما قوی است و سابقه نشان داده که از آکادمی هرچیزی بر می آید.
*****
چگونه میتوانیم با ضعیفترین فیلم پنتاگونی، نامزد اسکار شویم؟
نوشتن مطلب برای یکی از ضعیف ترین فیلم های سال به اندازه دیدن آن سخت است. اما اگر همین فیلم نامزد اسکار بهترین اثر سال ۲۰۱۴ شده باشد دیگر گریزی نیست.
وقتی خبر ساخت «تک تیر انداز آمریکایی» منتشر شد، بی شک همه منتظر یک فیلم سیاسی بودند اما نه به سبک «آرگو» بلکه به سبک «فهرست شیندلر». چرا که در ابتدا قرار بود استیون اسپیلبرگ آن را کارگردانی کند. که ای کاش همین اتفاق افتاده بود! اما کار به کلینت ایستوود رسید. خیلی ها باز خوش بین ماندند خصوصا که ایستوود فیلم های قابل قبولی چون «جی ادگار» و «گرن تورینو» را کارگردانی کرده بود. با اضافه شدن بردلی کوپر به عنوان بازیگر و تهیه کننده، دیگر می شد فیلم پیش رو را یکی از امیدهای فصل جوایز به شمار آورد. حتی با پخش شدن تریلر های نفس گیر فیلم، امیدها بیشتر هم شد اما… .
شاید با دیدن کمتر از ۱۰ دقیقه از «تک تیر انداز آمریکایی» کل امیدها و آرزوهایتان برای دیدن یک فیلم اکشن جنگی، با حداقل استانداردهای هالیوود نقش بر آب شود.
ایستوود یک آمریکایی متعصب است. کاری به مسلمان و یهودی و مسیحی ندارد. برای او مهم سن دیگو و نیویورک و لس آنجلس است. کارگردانی هم نیست که عقلش به استراتژی در سینما برسد. فقط کافی است به او بگویید که شخصی علیه آمریکا اقدامی کرده و آن وقت منتظر عکس العمل شدید او باشید. او با همین نگاه هم «تک تیرانداز آمریکایی» را ساخته. یک کابوی که با دیدن واقعه ۱۱ سپتامبر غیرتی می شود و می خواهد از وطنش دفاع کند. داوطلبانه به عراق می رود و آن قدر عراقی می کشد که تبدیل به یک اسطوره می شود.یک فیلم پنتاگونی کامل.
ایده یک خطی فیلم می تواند تماشاگر پسند باشد اما نحوه پرداخت آن به حدی کلیشه ای و ضعیف است که کمتر کسی فکرش را می کرد. سکانس های این فیلم به شدت شبیه بازی های کامپیوتری جنگی است و اساسا خالی از هرگونه تنوعی. از طرف دیگر نوع نشان دادن مسلمانان به همان شیوه سابق است ولی حتی چرک تر! پخش شدن صدای اذان در هنگام کشته شدن سربازان آمریکایی، درآوردن سلاح از زیر چادر مشکی، عملیات استشهاد طلبانه با تسبیح در دست، اقدام به خیانت علیه مهمان آمریکایی در شب «عید قربان» و… . قریب به اتفاق این تصاویر را به مراتب پخته تر و بهتر (از نظر پرداخت سینمایی) در سریال «24» دیده بودیم. یا حتی در «محاصره»، یکی از پیش تازان فیلم های ضد اسلامی. ایستوود نتوانسته ذره ای خلاقیت به ساختار ضد اصلامی فیلمش بدهد. این فضا سازی اغراق آمیز به دیگر جنبه های فیلم هم ضربه زده. به عنوان مثال در شخصیت پردازی. اگر از کاراکتر «کریس کایل» با بازی بردلی کوپر چشم پوشی کنیم (که تازه آن هم ضعف های قابل بیان زیادی دارد) دیگر شخصیت ها بعضا حتی به اندازه «تیپ» هم نیستند. شخصیت هایی که اتفاقا قسمت مهمی از بار فیلم هم بر دوششان است. نمونه بارز آنها نقش همسر «کریس کایل» است و وقتی شما با شخصیت ها نتوانید ارتباط برقرار کنید، تحمل کردن آنها به مدت بیش از ۲ ساعت و ۱۰ دقیقه مثل یک کابوس می شود.
کلینت ایستوود خیلی سعی کرده تا جنگ عراق را یک «دفاع مقدس» نشان دهد. جنگی که اگر انجام نمی شد ممکن بود مسلمانان به «سن دیگو یا نیویورکـ» هجوم بیاورند. اما حتی نشان دادن همین موضوع هم به صورت مریضی انجام شده. پروپاگاندا در این فیلم به حدی واضح است که حتی صدای خود آمریکایی ها را در آورده. ست روگن بازیگر و کارگردان یهودی سینمای آمریکا که امسال خود یک کمدی سیاسی و البته پر حاشیه به نام «مصاحبه» داشت یکی از منتقدان فیلم جدید ایستوود است. او می گوید با تک تیرانداز آمریکایی یاد سکانس های آخر فیلم «لعنتی های بی آبرو» و اکران فیلم تبلیغاتی نازی ها افتاده است.
در «تک تیرانداز آمریکایی» که حتی نامش هم نشانه ای دیگر از سطحی بودنش است، با الگوی پر سابقه قهرمان سازی رو به رو می شویم. کاراکتر «کریس کایل» بری از هرگونه بدی و خباثت تصویر شده و داستان وی طوری روایت شده گویی تمام ۲۵۰ نفری که وی ادعای کشتنشان در عراق را دارد تروریست بوده اند. از سوی دیگر نقطه مقابل «کایل»، یک تک تیرانداز یا نیروی ویژه عراقی به نام «مصطفی» است که انتهای بدی، خباثت و تاریکی است. واقعا معلوم نیست کارگردان «پسران جرسی» چه تصوری از مخاطب امروز سینما داشته که با الگوهای نخ نمای هالیوودی فیلم جدیدش را ساخته است.
این فیلم حتی نامزد گولدن گلوب هم نشد اما اسکار فرق می کند. اگر برای لحظه ای هم مسائل سیاسی را در نظر نگیریم و از دید بازاریابی به این اتفاق نگاه کنیم، جایزه اسکار تبدیل به یک برند کاملا موفق شده. برندی که تحت هر شرایطی مخاطب خودش را خواهد داشت و هر فیلمی بتواند روی مواد تبلیغاتیش از نامزدی اسکارش بگوید با فروش خوبی مواجه می شود. فیلم جدید ایستوود به حدی ضعیف است که اگر مثل فیلم دیگرش «پسران جرسی» در تابستان و همراه با «کاپیتان آمریکا» و «محافظان کهکشان» اکران می شد پتانسیل ورشکستگی را هم داشت. اما چنین فیلمی دقیقا همانی است که هالیوود می خواهد در دنیا دیده شود. نامزدی اسکار بهترین فیلم، بهترین دلیل برای به سینما کشیدن مخاطبین و نشان دادن این فاجعه تبلیغاتی است. برنامه ای که موفق هم بود و باعث شد «تک تیرانداز آمریکایی» بیش از ۳۶۰ میلیون دلار فروش داشته باشد که آن را تبدیل به پرفروش ترین فیلم کارنامه ایستوود کرد و بدون احتساب تورم پرفروش ترین فیلم جنگی تاریخ در آمریکای شمالی شد. البته اگر فاکتور تورم را در نظر بگیریم، این فیلم پس از «نجات سرباز ریان» و «پرل هاربر» رتبه سوم را در اختیار دارد. اما این قیاس واقعا مع الفارق است. بر خلاف «نجات سرباز ریان»، «تک تیرانداز آمریکایی» به حدی ساده انگارانه ساخته شده که حتی سکانسی از آن سوژه برنامه های طنز تلویزیون آمریکا شده. در این سکانس کریس کایل به اتاق فرزند خردسالش می آید و او را از آغوش مادرش می گیرد. چیزی که به عنوان بچه در فیلم استفاده شده یک عروسک اسباب بازی ساده است که به وضوح هم قابل رویت می باشد. چندی بعد الن دی جنرس، مجری اسکار سال گذشته در برنامه روزانه خودش که از تلویزیون آمریکا پخش می شود با قراردادن عروسک «المو» به جای بچه، به تمسخر فیلم ایستوود پرداخت. با تمام این حرف ها فیلم ایستوود یک خوبی هم داشت: باعث شد قدر دشمن های دانایمان را بدانیم!
*****
در خدمت و خیانت ابرقهرمانان
یکی دیگر از مهم ترین فیلم های سال، «بردمن» یا «مرد پرنده ای» است. اثر جدیدی از الخاندرو گونسالس اینیاریتو، فیلمساز سرشناس مکزیکی که توانسته نامزد ۹ جایزه اسکار شود. این فیلم در بخش های بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین بازیگر نقش اول مرد، بهترین بازیگر نقش مکمل مرد و زن، بهتریم فیلمنامه ارجینال، بهترین صداگذاری و تدوین صدا و بهترین فیلمبرداری نامزد کسب مجسمه طلایی هالیوود شده است. «مرد پرنده ای» هم چنین پیشتر توانسته بود جوایز گولدن گلوب بهترین بازیگر مرد فیلم موزیکال یا کمدی و بهترین فیلمنامه را هم به خودش اختصاص دهد.
الخاندرو گونسالس اینیاریتو را پیش از این با آثاری چون «بابل»، «21 گرم»، «عشق سگی»(سه گانه مرگ) و «بیوتیفول» می شناختیم. فیلمسازی لاتین و نسبتا مستقل که حالا می شود او را هم در دایره کارگردانان جذب شده به هالیوود حساب کرد.
اصولا اینیاریتو از آن دست کارگردانانی است که با ساخت هر فیلمش- خوب یا بد- امضا و مهر خودش را زیر کار می زند. چه از لحاظ فرم و چه محتوا، فیلم های اینیاریتو خود معرف کارگردانشان هستند. اما «مرد پرنده ای» کمی متفاوت است. از لحاظ فرم، کارگردان دیگر به سمت روایت غیر خطی نرفته، که البته محتوای فیلم، جایی برای این گونه از روایت باقی نمی گذارد. اما کماکان نوع روایت کمک زیادی به شخصیت پردازی می کند. به خاطر همین موضوع تغییر زاویه دید در فیلمنامه به شدت حیاتی است. اگر این کار درست انجام نمی شد کل فیلم حالتی معلق پیدا می کرد. خصوصا که فیلمساز سعی کرده قریب به اتفاق فیلمش را در یک سکانس پلان بگیرد.
«مرد پرنده ای» داستان بازیگر سابق فیلم های ابرقهرمانی هالیوود، ریگان تامسن است. وی در دهه ۹۰ آخرین قسمت از سه گانه «مرد پرنده ای» را بازی می کند و حاضر نمی شود در «مرد پرنده ای بر می خیزد» بازی کند. از همان زمان کارنامه کاری وی با افول چشمگیری مواجه می شود و شخصیت اصلی داستان، از یک بازیگر فیلم های پر فروش هالیوود به جایی می رسد که برای بازگرداندن اعتبارش مجبور به اجرای یک تئاتر در برادوی است.همین موضوع باعث بروز مشکلات روحی و روانی آقای بازیگر هم می شود.
ریگان از دید خودش هنوز دارای قدرت های ابرقهرمانانه «بردمن» است. یا حداقل دوست دارد این طور تصور کند. اما طبیعی است که دیگر افراد چنین نظری در موردش ندارند و وی را انسانی عادی می شناسند. همین موضوع وارد روایت شده. وقتی از زاویه دید ریگان فیلم جلو می رود ما می توانیم منتظر هرگونه اتفاق غیرطبیعی باشیم اما اگر به همان اتفاق از زاویه دید یکی دیگر از کاراکترها یا دانای کل نگاه کنیم چیزی جز حوادث معمولی نمی یابیم. برای بهتر توضیح دادن این مفهوم اشاره می کنم به یکی از سکانس های «مرد پرنده ای». جایی که ریگان از روی پشت بام ساختمانی خودش را پایین می اندازد و تا محل اجرای نمایش پرواز می کند. اما وقتی فرود می آید و وارد سالن می شود زاویه دید به دانای کل تغییر پیدا می کند و ما می بینیم که یک راننده تاکسی برای گرفتن کرایه اش دنبال وی به درون سالن می رود. این گونه از روایت خصوصا با توجه به سکانس آخر فیلم، بسیار شبیه آن چیزی است که به «رئالیسم جادویی» شهرت دارد (قطعا اگر سکانس پایانی طور دیگری رخ می داد نمی شد این اثر را حتی نزدیک به رئالیسم جادویی دانست). سبکی که در ادبیات با «گابریل گارسیا مارکز» شناخته می شود، در نقاشی با آثار «فریدا کالو» دیده می شود و در سینما ما را یاد برخی آثار وودی آلن، هایائو میازاکی، امیر کاستاریکا و ژان پیر ژونه می اندازد. در واقع مهم ترین تفاوت «مرد پرنده ای» با دیگر آثار «اینیاریتو» هم دقیقا همین نکته است.
با تمام این تفاسیر اما سبک «مرد پرنده ای» مخالفانی هم بین منتقدان سینما دارد. شاید مهم ترین مخالف این فیلم، ریچارد برادی، منتقد «نیویورکر» باشد. او در مطلبی که در تاریخ 23 اکتبر ۲۰۱۴ منتشر شده ساخته جدید اینیاریتو را به شدت تحت تاثیر آثار ژان لوک گودار می داند. وی معتقد است از همان ابتدا که تیتراژ فیلم است، این شباهت به آثار رنگی فیلمساز مشهور فرانسوی زبان آغاز می شود. برادی همین طور معتقد است فرآیند انتخاب بازیگر برای این فیلم هم شبیه انتخاب بازیگر در فیلم های گودار است. یکی از کارهایی که گودار در این زمینه سابقه انجام دادنش را دارد انتخاب بازیگران بر اساس زندگی واقعیشان است. کاری که اینیاریتو در مورد مایکل کیتون، نقش اول فیلمش انجام داده. کیتون همان طور که اشاره شد، در این فیلم نقش بازیگری را بر عهده دارد که با فیلم های ابرقهرمانیش به شهرت دست پیدا کرده و بعد از آن کارنامه اش با افول مواجه می شود. جالب است بدانید که در دهه ۹۰، او در دو فیلم «بتمن» و «بتمن باز می گردد» به کارگردانی تیم برتون، نقش شوالیه تاریکی را بر عهده داشت اما از پذیرش بازی در فیلم سوم سر باز زد و افول خودش را آغاز کرد. این کار را گودار بارها با بازیگرانی چون ادی کونستانیتن و آنا کارینا انجام داده است. عده ای این کار را نوعی تقلب در شخصیت پردازی می دانند اما به هرحال انتخاب بازیگر بر اساس زندگی شخصی، یا کارنامه کاری وی از دیرباز مرسوم بوده است.
جالب این که در قسمتی از مطلب منتقد نیویورکر، که مشخصا از دیدن فیلم راضی نبوده در مورد فیلمبرداری «بردمن» به صورت یک برداشت بلند، آمده که اینیاریتو در این زمینه هم تحت تاثیر سینمای مدرن و آثار افرادی چون عباس کیارستمی عمل کرده است. جالب این که منتقدانی هم هستند که برداشت به صورت بلند را از خصوصیات مثبت فیلم ارزیابی می کنند و معتقدند آن را شبیه به تئاتر و اجرای زنده کرده و باعث همذات پنداری بیشتر مخاطب با فیلم می شود. تفاوت نگاه منتقدان حتی به محتوا هم رسیده. عده ای با اشاره به پارودی های فیلم، معتقدند «بردمن» نگاهی انتقاد آمیز به فیلم های بلاک باستر داشته ولی برخی هم بر این عقیده اند که فیلم جدید اینیاریتو در مورد صنعت سرگرمی آمریکا و بلاخص سینما و تئاتر است و اساسا موضوع فیلم کمک زیادی به جمع شدن رای اعضای آکادمی علوم و هنرهای تصویری آمریکا برای این فیلم در اسکار کرده و می کند. رای هایی که در نهایت سرنوشت جوایز را تعیین می کنند.
اگر این تشتت آرا بین منتقدان را کنار بگذاریم می توانیم قبل از اسکار ۲۰۱۵ آخرین پیش بینی ها در مورد این فیلم را هم بررسی کنیم. فیلمبرداری خاص «بردمن»، امانوئل لوبزکی را تبدیل به بخت اول مجسمه طلایی کرده است. این فیلم همین طور در بخش های کارگردانی و بهترین فیلم شانس اصلی است اما احتمالا جوایز مربوط به بخش فیلمنامه و بازیگری را به رقبایش واگذار کند. یکشنبه آینده صحت این گمانه زنی ها مشخص می شود. از امروز فقط یک هفته تا اسکار باقی است.
******
ضیافتی به صرف رنگ در «هتل بزرگ بوداپست»
به مناسبت اسکار ۲۰۱۵ با سلسله مطالبی به بررسی مهم ترین فیلم های سال می پردازیم. چهارمین فیلم «هتل بزرگ بوداپست» ساخته وز اندرسون است. یکی از نامزدهای اسکار بهترین فیلم و البته نامزد ۸ جایزه اسکار دیگر.
«هتل بزرگ بوداپست» تا همین جا هم کار خودش را کرده است و حتی اگر نتواند شب اسکار جایزه مهمی را به دست آورد باز هم از اهمیت فیلم کاسته نمی شود. این فیلم بدون پشتوانه استودیوهای درجه یک هالیوود ساخته شده و از این جهت می توان آن را نمونه سینمای مستقل کشور آمریکا به حساب آورد، هر چند که حضور بازیگرانی مثل ادوارد نورتون، رالف فاینس و اوون ویلسون به هر حال ساخته جدید وز اندرسون را هم تحت تاثیر قدرت هالیوود قرار می دهد. بعد از ساخته شدن فیلم، کمپانی «فاکس سرچلایت» برای پخش آن قراردادی بست و آن را پخش کرد. اکران جهانی این فیلم از روز ۷ مارچ ۲۰۱۴ و با آغاز اکران فصل تابستان شروع شد و این تاریخ مناسب، باعث فروش بیش از ۱۷۴ میلیون دلاری آن شد. همین موضوع «هتل بزرگ بوداپست» را تبدیل به پرفروش ترین اثر وز اندرسون و پر فروش ترین فیلم مستقل سال ۲۰۱۴ کرد. اگرچه در زمان اکران، با این حجم تحسین ها مواجه نشد اما فیلم تازه کارگردان «امپراطوری طلوع ماه» هرچه به فصل جوایز نزدیک تر شد بیشتر مورد پسند منتقدان قرار گرفت.
«هتل بزرگ بوداپست» داستان ماجراهایی است که بر سر آقای گوستاو، مسئول یک هتل بزرگ در اروپای ما بین دو جنگ جهانی می آید و رابطه وی با نزدیک ترین و قابل اعتماد ترین دوستش، زیرو مصطفی را شرح می دهد. این فیلم با الهام از دو داستان «دختر پستخانه» و «از ترحم بپرهیز» نوشته اشتفان سوایگ، نویسنده مطرح اتریشی نوشته شده و در سه مقطع زمانی روایت می شود. از آن جایی که خود فیلم ساختاری اپیزودیک دارد، فیلمساز برای جدا کردن این مقاطع زمانی به جای تغییر در رنگ تصاویر یا دیگر شیوه های مرسوم، از ابعاد تصویر متفاوت نسبت به یکدیگر استفاده کرده. در واقع ابعاد تصویر این اثر ثابت نیستند که این ابتکار وز اندرسون را نشان می دهد. به طوری که در بخش های مربوط به دهه ۱۹۳۰، نسبت پرده ۱٫۳۷ است، این نسبت در سال ۱۹۸۵ به ۱٫۸۵ می رسد و در دهه ۱۹۶۰، به عدد ۲٫۳۵ رسیده. همین طور «هتل بزرگ بوداپست» سه راوی اصلی دارد که فیلم از زاویه دید آنها و دانای کل روایت می شود که این هم کمک زیادی به مشخص شدن مقاطع زمانی می کند.
اصولا وز اندرسون جوان قدرت زیادی در ساختن دنیای خودش دارد و از همه امکاناتش در این راه استفاده می کند. فیلم های او نه از جنس فانتزی های «تیم برتون» است و نه از جنس کمدی های عامه پسند هالیوودی. چیزی که آن را نه تنها در فیلم های او، بلکه در «آقای فاکس شگفت انگیز»، تنها انیمیشن وی هم می توانیم ببینیم. آثار وی عمده تا به صورت اپیزودیک روایت می شوند که «هتل بزرگ بوداپست» هم از این سنت مستثنی نیست و شخصیت ها که بعضا پرداخت خوبی هم دارند، همیشه در حال حرکتند. استفاده از تصاویر رنگی و اغراق در رنگ ها از دیگر مشخصه های آثار اندرسون، خصوصا در فیلم های اخیرش است. همین رنگ آمیزی آن قدر ذهن مخاطب را به خودش جلب می کند که می تواند پرده ای در برابر برخی ضعف های فیلم ها شود و اجازه ندهد مخاطب به برخی مسائل بیندیشد. به عنوان مثال در همین فیلم آخر، شما با صرف خواندن دیالوگ ها هم می توانید داستان فیلم را به طور کامل متوجه شوید. خیلی از مسائل در دیالوگ ها بیان می شود حال آن که سینما، هنر نشان دادن است. اما آن قدر به شما تصاویر جذاب داده می شود که دیگر به آن چه نشان داده نشده فکر نمی کنید.
نکته دیگری که می توان در مورد ساختار «هتل بزرگ بوداپست» اشاره کرد مقوله ژانر در فیلمنامه است. ژانر این فیلم می تواند فانتزی، ماجرایی یا حتی درام باشد اما در این اثر سطح پارودی بسیار بالا است و از ابتدا تا انتهای فیلم، کارگردان در سکانس های مختلف بارها مابین ژانرهای گوناگون حرکت می کند و با ایجاد موقعیت کمیک در ساختار ژانر، پارودی به وجود می آورد. همین موضوع جنس کمدی در «هتل بزرگ بوداپست» را با آثار مشابهش متفاوت می کند. اما طبیعتا این ویژگی را بسیاری از منتقدان هم نمی پسندند به طوری که معتقدند فیلم جدید وز اندرسون یک بلاتکلیفی ذاتی دارد.
برخی از منتقدانی که «هتل بزرگ بوداپست» را نپسندیده اند در یادداشت خود به داستان فیلم هم تاخته اند. به طوری که می گویند داستان اصلی، بسیار ساده است و فیلمنامه نویس به صورت خیلی سطحی پیچ و خم هایی به اثر بخشیده که هیچ وقت مخاطب را نمی تواند به اندازه یک فیلم ماجرایی واقعی جذب کند. در این فیلم تعالی کاراکترها به سادگی انجام می شود و هدف در فیلمنامه گم شده.
برای جمع بندی در مورد فیلم «هتل بزرگ بوداپست» باید گفت به نظر با یک کیک عروسی طرف هستیم. زیبایی خیره کننده ای دارد و شیرینی آن به قدری زیاد است که برخی ترجیح می دهند امتحانش نکنند. اما آنهایی هم که فیلم را می بینند دقیقا به مانند همین کیک به یک لذت زودگذر رسیده اند. «هتل بزرگ بوداپست» قرار نیست تاریخ سینما را به چالش بکشد و به ناگاه در میان بهترین آثار تمام ادوار قرار گیرد و شاید نامزدی در ۹ رشته اسکار، بیشتر از این که از قدرت فیلم ناشی شود، از ضعف رقبا به دست آمده. ساخته جدید وز اندرسون در رشته های بهترین موسیقی متن، بهترین چهره پردازی، بهترین طراحی لباس، بهترین طراحی تولید، بهترین تدوین، بهترین فیلمبرداری، بهترین فیلمنامه ارجینال، بهترین کارگردانی و بهترین فیلم نامزد جایزه اسکار شده است. در بخش بهترین فیلمنامه ارجینال، «هتل بزرگ بوداپست» رقابت سنگینی با «مرد پرنده ای» الخاندرو گونزالس اینیاریتو خواهد داشت. در بخش های بهترین طراحی لباس، چهره پردازی و طراحی تولید، شانس اصلی کسب مجسمه طلایی است ولی در بقیه بخش ها روی کاغذ شانس زیادی ندارد. / تسنیم