این مقاله را به اشتراک بگذارید
ابر بارانش گرفته» داستانی از شمیم بهار
نوشته شده در بهار سال ۱۳۴۴
ابر بارانش گرفته
شمیم بهار
سلام – گیتی دیروز که جمعه بود برگشت ولی خدا کند این کاغذ زودتر به دستت برسد چون قرار بوده دوازده روزی در یونان بماند که توی یکی از این جزایر الان هر چه فکر میکنم اسمش یادم نمیآید خلاصه استراحت کند و مثلاً بگردد یعنی حق دارد چون این جا که بود زیاد خوش نگذشت اول که مرگ پدرش بود و بعد هم که این حادثهی مادرش و از این حرفها گر چه نماندنش ربطی به این چیزا نداشت ولی همه اش بدبیاری بود چون بدبیاری باورش نبود و خلاصه نشد که نشد.
نمیخواستم از این حرفها بزنم که خبری چیزی داده باشم ولی حالا این عادت شده یعنی اگر این جا بودی هر شب توی روزنامه میدیدی همه اش زنی که با تریاک خودکشی کرد و مردی که خواهرش را با دو ضربهی چاقو به قتل رساند و خلاصه یعنی نه فکر کنی که چیز مهمیشده فقط این هست که راستش حالم زیاد خوب نیست یعنی از بقایای عصبانیت دیروز.
میخواهم حالت را بپرسم چون با این که کاغذهایت مرتب میرسد از خودت چیزی نمینویسی و همه اش از نمیدانم تئاتر و این حرفها مینویسی فقط برایم نوشته بودی که بالاخره وارد دانشگاه شدی من خیلی خوشحال شدم و با این که حالا دیگر خیلی دیر شده و تا کاغذم به دستت برسد لابد سال اول دانشگاه را تمام کردی و یکپا شدی آقای دکتر دلم میخواهد تبریک بگویم و معذرت هم باید بخواهم از این که خیلی وقت است برایت چیزی ننوشتم دلم هم برایت تنگ شده ولی از گیتی هم که حالت را پرسیدم حرف درستی نمیزد و تو هم که برای من ننوشته بودی بالاخره با هم میخواهید عروسی کنید یعنی اگر با هم عروسی کنید چون گیتی این طور که من دیدم دختر خوبیست خلاصه مطمئنم که خوشبخت میشوییعنی اگر میشد ببینمت این حرفها را برایت میگفتم این طوری که نمیشود یعنی با این که گیتی که این جا بود تا دلت بخواهد از این کتابهای رومان طوری و این مجلههای ادبی که نمیدانم از کجا پیدایشان میکرد خواندم و مگر میشد چیزی فهمید ولی حالا همین طور ماندم که تو لابد توی دلت میخندی که منوچهر که توی مدرسه روزی دو دفعه دعوا راه میانداخت و همان وقت که تو مدرسه را ول کردی رفتی فرنگ شد کاپیتان تیم فوتبال و حالا که گذشته ولی اگر من کاپیتان نشده بودم و نزده بودم توی سر بچهها تیم ما از مدرسههای دخترانه هم میخورد و خلاصه حالا ادبیات چی شده ولی به قول یک بابای مردنی که توی ادارهی ما کار میکند و گیتی کشف کرد که شعر میگوید مرتب ورد زبانش این است که مسئله آقا مسئلهی کلام است و نه زیبایی کلام بلکه تمامیت کلام حیف که یعنی تو نمیدانی چه وضعی دارد دلم به حالش میسوزد خلاصه درست همین چیزها را میخواهم برایت بنویسم فقط درست نمیدانم که این نویسندههای … پس چه طور این چیزها را مینویسند.
گیتی هم همین طور حرف میزد اول که من اصلا معنی حرفهایش را نفهمیدم و رویم نمیشد بپرسم یعنی چی بعد که دیدم نمیشود شروع کرده بودم به پرسیدن و از این حرفها نه فکر کنی که توی این هفت سال همدیگر را ندیدیم من مثلاً خنگ شدم یا چیزی فقط این بود که عادت نداشتم چون برایت که نوشتم این که زنی با یک ضربهی چاقو توسط مرد ناشناسی به قتل رسیده دیگر این حرفها را ندارد و ما هم همین را مینویسیم با حروف درشت سیاه خواننده هم نگاه میکند میخواند و میفهمد برو برگرد هم ندارد حالیش میشود که زنی مرده ولی مگر حرفهای گیتی را میشد فهمید تازه باز این روزهای آخر روز اول توی فرودگاه که هیچ یعنی خلاصه روزهای آخر تغییر کرده بود روزهای اول که قیامتی بود.
تو که نوشته بودی یعنی همه اش ادبیات بود و از این بازیها و فلان و بهمان خلاصه من هم رفتم فرودگاه و قبلاً هم تحقیق کرده بودم که با چه طیاره یی میآید وقتی رسیدم فرودگاه دیدم یک لشکر آدم آمده فرودگاه همه با لباسهای سیاه و فهمیدم که فامیلهایش هستند که مثلاً آمدند پیشواز با چه قیافههایی که من وحشت کردم یعنی زار زار گریه و از این حرفها این بود که رفتم گفتم از طرف روزنامه آمدم و روزنامه این فایدهها را هم دارد و یک آشنا هم داشتم که صدایش کردم و با هم رفتیم توی گمرک ولی من که اصلاً نمیشناختمش و ناچار پرس و جو کردم مسافرها هم میآمدند و میرفتند سرد هم بود و تازه غروب شده بود من داشتم نا امید میشدم که دیدم از صحن فرودگاه به دو میآید و یک طوری راه میآمد و گفتم که غروب شده بود خلاصه شناختمش و رفتم جلو گفتم که دوست تو هستم و اگر کاری چیزی هست و خلاصه اول پرسید چه طور آمدم تو و من گفتم که توی ادارهی روزنامه کار میکنم که لابد فکر کرد مثلاً روزنامه نویسی چیزی خلاصه آدمیهستم و شروع کرد تند تند راجع به این جا حرف زدن یعنی راجع به پدرش و از این حرفها و من دیدم یک کلمه از حرفهایش را هم نمیفهمم.
یهنی یک کلمه را که میفهمیدم ولی یک طور خاصی بود میخواستم دلداریش بدهم که آره فوت پدر ناراحت کننده است ولی به خاطر مادرش هر طور شده خلاصه از این حرفها مثلاً میخواستم یک کمیحاضرش کرده باشم یعنی خودش که خبر داشت فقط همین که لباس سیاهها یک دفعه نریزند سرش و طفلک از ترس سکته کند بعدش داشتیم حرف میزدیم و رفیقم داشت کمکش میکرد خلاصه همین طورها بود که کارهای گمرکی تمام شد و من دیدم دیگر هیچ کاری ندارد و خداحافظی کردم یک کمیهم تعارف کردم که دوست تو دوست من هم هست و اگر کاری چیزی باشد من هستم بعدش هم آمدم.
الان که دارم این کاغذ را برایت مینویسم توی اتاقم نشستم و یک قدح بزرگ پر از آب یخ گذاشتم کنارم و مرتب یخ را توی آب میچرخانم و توی گرمای بعد از ظهر خیلی کیف دارد حیف که تو لابد فرنگی شدی و نمیشود گفت جایت خالیست گر چه با این سر و صدای بچههای داداشم زیاد هم جایت خالی نیست خلاصه آدم خیلی راحت تر است که اصلا توی اداره بماند.
بعدش خلاصه از این حرفها و همین طور تا یک بعد از ظهر سرد لامذهب که به من تلفن کرد و درست نمیدانم یعنی یادم نیست چه طور توانسته بود پیدایم کند خلاصه گفت که میخواهد تشکر کند و چرا نرفته بودم ببینمش یعنی ده دوازده روزی گذشته بود و راستش حوصلهی عزاداری نداشتم یعنی حوصله نداشتم قاطی این حرفها بشوم و تازه خانه اش را هم نمیدانستم کجاست خلاصه گفتم یعنی اول گفتم اگر میخواهد میتوانم تهران را نشانش بدهم در ضمن فکر میکردم که این طوری فقط سلام و علیک و خداحافظی یک سری هم مثلاً به موزهی ایران باستان میزدیم بعد گفت حتماً یعنی نگذاشت حرفم را بزنم و پرسید کارم چه ساعتی تمام میشود که بیاید عقبم میخواستم این را گفته باشم که خلاصه گفت با تاکسی میآید و بعد هم گوشی را گذاشت و من هم گوشی را گذاشتم و یک کمیهم جا خورده بودم و باران مثل چی میآمد.
توی اداره من اتاقی چیز نداشتم یعنی این جا از این حرفها نداریم و کار روزنامه است و من زیاد اصلاً توی اداره نیستم و کارم را همان گوشه کنارها میکنم این بود که دیدم اگر گیتی بیاید توی اداره و راست بیاید سراغ من بچهها هزار و یک فکر میکنند خلاصه کارها را یک طوری جور کردم و بارانی یکی از بچهها را گرفتم آمدم پایین بیرون صبر کردم تا با تاکسی رسید میخواست پیاده شود که من اشاره کردم و سوار شدم بعدش هم به شوفر تاکسی گفتم برود شمیران یعنی همین طور هیچ جای دیگری به فکرم نرسید.
توی تاکسی اول ساکت بود بعد شروع کرد باز از پدرش حرف زدن و قضیهی تصادف ماشین و از خانه شان که شمیران بود این جا که رسید یک دفعه گفت شمیران را که دیده بود میخواست جاهای دیگر را ببیند به شوفر تاکسی گفت برگردد شهر و برگشتیم شهر و باران هم که ول کن نبود به شوفر گفت برویم توپخانه شاید هیچ اسم دیگری یادش نیامد رفتیم میدان توپخانه و گفت پیاده شود خلاصه آمدیم پایین و همین طور زیر باران راه افتادیم توی خیابانها که مثلاً تهران را ببینیم اولش همه اش مردم را تماشا میکرد و من از فرنگی بازیش عصبانی بودم و یک طوری بود که دلم میخواست توی این حرفها کشیده نشوم ولی پا به پای من میآمد و ذوق کرده بود و مرتب میگفت چه خوب بعد دیدم نه نمیشود و باران هم که بود داشتم بیشتر عصبانی میشدم و لج کرده بودم خلاصه توی دلم گفتم یک راه رفتنی نشانش بدهم و پیچیدم پایین و افتادیم به رفتن و حسابی تماشا کردن و من هم شروع کردم به توضیح دادن طوری که آدم از سر غیظ توضیح میدهد و اول هم پرس و جو کرده بود که من کدام مقالهها را مینویسم زیر باران که بودیم شروع کردم به گفتن این که توی روزنامه چه کار میکنم و خبرهای همان روز را هم برایش تعریف کردم که خوب یادم هست یک بابای زده بود مادر و خواهر و بچه اش را زخمیکرده بود یادم نیست چرا ولی درست که حرف نمیزد و همه اش انگلیسی بود با این که ما کلی توی مدرسه انگلیسی خوانده بودیم بعدش هم رفته بودیم کلاس خصوصی مرتب باید میپرسیدم یعنی چی تازه بعدش هم میگفت این را نمیشود به فارسی گفت و همه اش از این بازیها بود یعنی این قدر هم بد نبود و یک حالتی داشت که نمیدانم چه طور بنویسم.
مثلاً همه اش از شاعرهای زن حرف میزد و شعرهایشان را میخواند الان که فکر میکنم میبینم هنوز اسم خانم سکستن یادم هست چیزی که بود نه فکر کنی که میخواهم بگویم ادا در میآورد چون معلوم بود که میخواست حتی عین من حرف بزند و نمیشد ولی چیزی که بود این بود که زیر باران لامذهب ما همین طور راه میرفتیم و چیزی که بود درست این نبود که نوشتم و نمیدانم چه طور بنویسم که چیزی که بود دلخوری بود یعنی بدتر از دلخوری یک طوری بود که من نمیشد که یعنی نمیتوانستم خودم را کنار بکشم و همین شد با این که من درست حرفهایش را نمیفهمیدم و همه اش داشت یا برای من شعر انگلیسی میخواند یا مردم را تماشا میکرد و خانهها را تماشا میکرد این را حس میکردم یعنی میدیدم که کم کم توی همهی اینها یک طوری یاس بود ترسیده بود یک طوری کوچک شده بود و زیر باران به من چسبیده بود و این بود که خودش نمیفهمید و من که میفهمیدم یعنی تا شب ما داشتیم راه میرفتیم ولی خلاصه کسی را تا به حال این طور ندیده بودم و طور غریبی بود یعنی نه این که اصلاً ندیده باشم دیده بودم گر چه این طور دیگری بود.
بدیش این است که این حرفها خبر نیست یعنی تکلیف آدم روشن نیست چون این جا وقتی داشتم زیر باران میرفتم و میرفتم هیچ چیز این طور ساده نبود و نمیشود نوشتش یعنی شاید من درست بلد نیستم مثل این نویسندههایی که گیتی همان هفتههای اولی که این جا بود کارهایشان را پیدا کرده بود و مجلههایی پیدا کرده بود که من اصلاً نمیدانستم وجود دارند ولی مگر میشد نوشتههایشان را خواند همه اش اسم فرنگی بود و همه اش نقطه بود و خط و کلمه به کلمه و مثلاً شعر گر چه فکرش را که میکردم کسی هم این حرفها را نمیخواند ولی داشتم این را میگفتم که لابد اقلاً این چیزها را میتوانستند بنویسند و از این حرفها ولی نه فکرکنی که من افتادم دنبال ادبیات بازی و هر چه باشد تو که منوچهرت را میشناسی و خلاصه قضیه این بود که من عصبانی شده بودم چون داشتم یک طوری کشیده میشدم این تو در ضمن دلم به حال گیتی میسوخت یعنی دل سوختن نبود شاید کاغذهای تو هم بود یعنی اول بار کاغذهای تو نبود ولی وقتی بالاخره بردم رساندمش شمیران و خیس خیس شده بودیم و گیتی مثل بچهها شده بود با موهای صاف خیس صورتش یک حالتی داشت و خلاصه وقتی برگشتم خانه و یک دعوای مفصل با مادر و زن داداشم داشتیم که چرا میخواهم خودم را مریض کنم و مگر عقلم را از دست دادم و وقتی گردنم زیر کرسی و یک قوری چای با یک استکان گذاشتند جلویم که بخورم مثلاً گرم بشوم یاد کاغذهای تو افتادم و پا شدم رفتم از توی اتاقم کیسهی نایلنی که کاغذهایت را تویش میگذارم آوردم و نشستم به خواندن و از این جا بود که دلم به حال یعنی باز دل سوزی نبود دلم به شور افتاد چون میدیدم تو … همه اش حرفهای قشنگ میزنی.
شمیم بهار – سه داستان عاشقانه
چیزی که میخواهم بگویم همین است که تو چه میفهمیزندگی اصلاً چه طور چیزی است تو خیال میکنی که چه یعنی فقط همین را نمیخواستم بنویسم که خیلی خیلی خوب اگر میخواهی احسنت دکتر بشو چه میدانم جراح بشو و بیا ولی تا وقتی نیامدی حرف نزن فقط حرف نزن اصلاً حرف نزن چون درست همین طور شد یعنی این طوری شد که من دلم و زندگی شور افتاد و حسابی برای گیتی نگران شدم و همان طور که زیر کرسی خوابیده بودم و چای را خورده بودم و همهی کاغذهای تو را خوانده بودم که همه اش مینویسی زنده باد زندگی و زندگی چنین است و چنان و به و چقدر و خوب و زنده باد تئاتر و نمیدانم مرگ پدر گیتی حلقه ای ست که دخترش را به زندگی واقعی باز میگرداند و نمیدانم چی خلاصه این بود که دلم برای گیتی شور میزد و میدانستم که تو مرتب از این حرفها به خورش دادی و عصبانی بودم و میخواستم سر به تنت نباشد و میخواستم یک طوری میشد حتی یک دفعه خوابش را هم دیدم خلاصه یک طوری میشد میتوانستم توی گوشت فریاد بزنم که وقتی تو داری حرف میزنی من این جا دارم زهر مار یعنی حتی اگر این را هم نمیفهمیاصلا ولش.
داشتم میگفتم که خلاصه بعد یک دفعه این جا چنان سرمایی شد که یادم نیست توی نمیدانم چند سال اخیر سابقه نداشت مرتب برف میآمد و یخبندان خبرش به فرنگ هم که رسید تصادف پشت تصادف و کار ما خلاصه شده بود این تصادفها فکر میکنم گیتی یکی دو بار به اداره تلفن کرده بود و نتوانسته بود پیدایم کند من هم میخواستم تلفن نکنم در ضمن گرفتار هم بودم و بعد هم که مادر زد سینه پهلو کرد خوابید چون رفته بود که مثلاً پشت بام را خودش پارو کند بعد یک روز یادم هست که بالاخره آفتاب شد من دیدم بیکارم به گیتی تلفن کردم و یکی گوشی را برداشت خواستم خودم را معرفی کنم که دیدم از آن طرف یکی یعنی صدای یک زن بود خلاصه شروع کرد به پرت گفتن من گوشی را گذاشتم و نیم ساعت بعد باز تلفن کردم این دفعه کلفت گوشی را برداشت و گفت گیتی خانم دو سه روز است رفته سر کار ولی شمارهی تلفنش را نمیدانست خلاصه شماره اش را یک طوری پیدا کردم و تلفن کردم همین طور بی مقدمه گفت خیلی دلش میخواهد امروز را با من نهار بخورد و من گفتم موافقم تازه هم حقوق گرفته بودم و وقتی از اداره آمدم بیرون دیدم آفتاب افتاده روی برف پیاده رو و درختها یک حالتی داشتند.
بعد که رفتم ناهار بخوریم گفت باید یک چلوکبابی جایی که همه جور مردمیمیآیند شاید نمیخواست زیاد توی خرج بیاندازدم ولی من میخواستم ببرمش یک جای حسابی با این حال آخر سر رفتیم چلوکبابی و از شانس من رئیسم هم آن جا بود بعدش هم الان یادم نیست کجا رفتیم چون روزهای بعد هم میرفتیم همین چلوکبابی ولی یکی از همین دفعهها بود که گفت مادرش مریض است فکر میکنم همین دفعهی اول بود چون من هم داشتم راجع به مریضی مادر حرف میزدم خلاصه من اول چیزی نگفتم ولی وقتی گفت مادرش تا به حال دو بار خواسته خودش را بکشد و میخواست ببردش بیمارستانی چیزی و از این حرفها من یک دفعه فهمیدم و حرف را عوض کردم راجع به کارش حرف زدیم و من به شوخی گفتم که پس این جا ماندگار خواهد شد و از این حرفها.
الان یادم نیست که همین دفعه بود یا یک دفعه دیگر ولی این یادم هست که یکی از همین دفعهها به فکرم رسید که با گیتی راجع به هیچ چیز یعنی راجعه به هیچ چیزی که دور و برش بود نمیشد حرف زد چون نه میشد راجع به مادرش حرف زد که روز به روز حالش بدتر میشد و حتماً یک دفعهی دیگر بود چون کارش را هم ول کرده بود یعنی یک طوری شد که تو درست نمیفهمییعنی وارد نیستی خلاصه راجع به کارش و این چیزها هم نمیشد حرف زد و الان یادم آمد که توی یکی از همین دفعهها بود که گیتی یک دفعه شروع کرد به حرف زدن ازهاملت یا نمیدانم هملت و میگفت یعنی فیلمش را هم آورده بودند و من هم فیلمش را دیده بودم و یک بابایی هست که توی ادارهی ما مثلاً خبرهای هنری جمع و جور میکند خلاصه این بابا میگفت بازیها قیامت بود و نمیدانم از این حرفها خلاصه تااین که گیتی شروع کرد که باید کتابش را بخوانی و از این حرفها که باید کتاب کی و کی را هم بخوانی و شعرهای نمیدانم کی که تنها اسمیکه یادم مانده خانم سکستن است و شعرهای یک بابای خیلی قدیمیکه میگفت انگلیسیهای امروز هم درست از شعرهایش سر در نمیآورند و من هم میگفتم خوب.
این قضیه هملت را دارم برایت مینویسم مگر گیتی ول میکرد خلاصه این را مینویسم چون تو اهل تئاتر و این بازیهایی و مرتب بر میداری مینویسی که نمیدانم این دختر تئاتر نمیفهمد یا این که گیتی از وقتی با تو بوده فهم تئاترش خوب شده برای همین هم که شده تو حتماً این حرفها حالیت میشود خلاصه این طورها بود و گیتی را مرتب میدیدم که مرتب پیله میکرد به هملت و خوب یادم نیست یا یکی از همین روزها بود یا روزی که زن عمویش را توی خیابان دیدیم که من گفتم که دلم برایش شور میزد خلاصه یک دفعه دیدم قضایا دارد بد طوری میشود و هیچ طور هم نمیشه جلویش را گرفت این بود که به فکرم رسید همه اش تقصیر توست و شروع کردم پیش خودم به تو فحش خواهر و مادر دادن.
بعد خلاصه آخر سر رفت توی یک بیمارستان دولتی نمیدانم چه کار میکرد و شاید هم مجانی میرفت ولی بیمارستان جای خوبی نبود من آن جا رفته بودم و میدانستم چه طور جایی است حتی یک شب خوابش را دیدم یعنی خواب دیدم با گیتی توی حیاط پایین پلهها ایستادیم و مریم صف بسته اند من مرتب میپرسیدم نان نام فامیل مردم یکی یکی جواب میدادند و بعد میرفتند توی بیمارستان گیتی هم پشت سر من روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود یک طوری مثل این که از حال رفته بود خلاصه مرتب اینها را روی کاغذ مینوشت و همین طور گریه میکرد ولی توی بیداری در عوض از چیزهای دیگر حرف میزد از هملت و نمیدانم از خانم سکستن و از این حرفها.
از کاغذهای تو هم که چیزی معلوم نبود چون راجع به گیتی هیچ چیز نمینوشتی و من نمیخواستم از گیتی چیزی بپرسم و نمیدانستم برایت باید چی بنویسم این بود که اصلاً جواب کاغذهایت را نمیدادم و میخواستم از گیتی بپرسم و همه اش خلاصه توی این فکر بودم که شما بالاخره با هم نامزد شدید یا نه و هر چه باشد این را میدانستم که گیتی از این دخترهایی که من دیده بودم نبود یعنی مثلاً عین دختری که قبل از این که گیتی بیاید میشناختم و اول هم خوشم میآمد و از این دخترهایی بود که خلاصه با همه هستند و یک مدت با من بود و همه اش میخواست تلکه کند و خسته شده بودم تا این که به نظرم یک روز گیتی را با من دیده بود بعد تلفن کرد و ادا و از این حرفها خلاصه راحت شدم یعنی میخواستم بگویم که اینها را میدانستم و یک قضیهی دیگر هم بود که من میدانستم و مثل قضیهی کارش راستش نمیخواستم برایت تعریف کنم ولی به درک خلاصه قضیه این بود که یک بابایی بود زن و بچه هم داشت و بند کرده بود به گیتی و آخ و ناله و از این حرفها و مرتب مریض میشد و تلفن میکرد که برای آخرین بار و فلان و بهمان زنش هم مثل این که یک نسبتی با گیتی داشت خلاصه یارو نامههای هفت هشت صفحه ای به فرانسه مینوشت و گیتی باورش شده بود که باید یارو را ببیند و برایش توضیح بدهد که این عشق نیست و مثلاً طوری نباشد که یارو ناراحت بشود ولی یارو چنان … یی بود که من کیف میکردم از این که از رو نمیرفت و همه اش ادبیات مینوشت و درسش را خوب بلد بود و خلاصه همهی این حرفها بود تا این که یک روز زن عمویش را توی خیابان دیدیم.
گیتی سلام کرد و ما ایستادیم زنک مرتب به من نگاه میکرد و میپرسید آقا کی باشند آقا دانشجو هستند آقا چه کار میکنند در اروپا با آقا آشنا شدی و یک وضع بدی بود ول هم نمیکرد حال مادر گیتی را میپرسید و راجع به دیوانگی حرف میزد بعد یک دفعه حال برادر گیتی را پرسید و من اصلاً نمیدانستم گیتی برادر دارد تو هم که چیزی ننوشته بودی حتماً نمیدانستی یعنی تو … که هیچ چیز نمیدانی خلاصه گیتی گفت هنوز زندان است که از شر زنک راحت بشود و زنک میگفت جوانها باید این بازیها را ول کنند بعد باز به من بند کرد که چرا آقا را نمیآوری منزل ما و من نزدیک بود توضیح بدهم که من دوست دوست گیتی خانم هستم که دیدم خیلی ابلهانه است و زنک میزند زیر خنده و خلاصه ناراحت شدیم.
الان که رفتم پایین قدح را از نو پر از آب بکنم مادر پرسید دارم بالا توی گرما چه کار میکنم وقتی گفتم دارم برای تو کاغذ مینویسم یک دفعه کلی احساساتی شد و گفت باید از قولش سلام برسانم و از این حرفها.
قبلاً نوشتم یعنی فکر میکنم نوشتم چون حوصلهی زیر و رو کردن صفحههایی را که نوشتم ندارم که خلاصه توی خط ادبیات بازی نیستم اگر این چیزها را مینویسم شاید یعنی حتماً دنبالهی عصبانیت دیروز و گر چه تو این حرفها را میخوانی و بر میداری مینویسی که کاغذهایت عین داستانهای مجلههای هفتگی شده بود و از این حرفها ولی من هم همین را میخواهم بگویم و همین را آخر سر به گیتی گفتم گیتی هم خلاصه همین را هم حالا میخواهم برایت بگویم که آره همین طور هم هست میخواستی چه طور باشد این که مردک برای گیتی آه میکشید هم درست همین است یعنی مثل زهر مار یعنی همین لجنی که میبینی عین این چیزهایی که من دارم مینویسم آره عین حوادث شهری برای همین هم دارم به تو میگویم که تو … چه میفهمیول یمن کاری به این حرفها نداشتم و میخواستم سر به تن هیچ کس هم نباشد فقط به گیتی فکر بودم که فکر میکرد زندگی این جا نمیدانم چه طور چیزی است و نمیدانم چه کارش میشود کرد و باورش نمیشد که همین باشد و بالاخره همین هم شد همین حرفهایی که دارم مینویسم چرا نمیفهمی.
این را میخواستم بگویم که دفعهی آخر که رفتم بیمارستان دیدم گیتی همان حالی بود که روز اول زیر باران شده بود یعنی دیگر همیشه همان حرفها بود و فلان و بهمان این بود که این قضیه را برایش گفتم که کاش این چیزها را ول میکرد و وقتی برایش میگفتم از این خیلی بهتر گفتم ولی این را که میگفتم گیتی باز رسید به هملت در عوض خوبیش این بود که کم کم قرار بود فقط کتابهای شعر فارسی بخوانم و همه اش به اصطلاح شعرهای نو بودند گیتی مرتب این کتابها را میداد من بخوانم خیلی جالب بود که ما یک بابایی داشتیم توی ادارهی روزنامه که مثلاً متصدی خبرهای هنری و اینها بود همان که نوشتم راجع به هملت داد سخن میداد همان طور مردنی بود یعنی عرق و چیز و هزار زهر مار یک طور اصلاً مثل این بود که سوزانده بودش از ریشه خشکش کرده بود از وقتی که من آمده بودم این جا بچهها بیشتر از شش هفت برده بردندش بیمارستان و چه فایده خلاصه بعد معلوم شد که این بابا با یک اسم مستعار نمیدانم یک چیزی شعر میگوید و گیتی شعرهایش را برایم خواند یکی دوتایش را همه اش حرفهای گنده ای زده بود عین حرفهای تو چیزهای خیلی قشنگی راجع به نمیدانم خوبی و بزرگی و عشق و من خنده ام گرفته بود و بعد هم نمیدانستم به روی بابا بیاورم یا این که و خیلی دلم میخواست به رویش میآوردم و یقه اش را میچسبیدم در ضمن گیتی هم همه اش حرفهای انسانی تحویلم میداد سر همین شد که بحث در گرفت ولی مثل این بود که رویش اسید ریخته باشند اگر تکانش میدادی ور میآمد و نمیشد یقه اش را گرفت یعنی این طور بود که نمیشد که نمیشد که نمیشد و به جای این حرفها و به جای دل سوزیهای گیتی و این بیمارستان بازیها باید ولش میکردیم راحت دراز میکشید و میمرد و همین و از این حرفها.
بعد از اینها بود که گیتی یک طوری عوض شد باز نمیدانم چه طور برایت بگویم شاید چون تهران نبودم و درست نمیدانم یعنی اول مادرش را برده بودند تیمارستان چیزی ولی باز هم خواسته بود خودش را بکشد آخر سر گیتی تصمیم گرفته بود بفرستندش به یک بیمارستان امراض روحی توی فرنگ و شروع کرده بود به فروختن اسباب و اثاثیه ولی مثل این که خودش هم میدانست بی فایده است چون هر وقت میخواستیم راجه به اینها حرف بزنیم فقط میگفت اسید پوساندتش مثل یارو شاعر ادارهی ما که باید ولش میکردیم و همه همین طوری بودیم و کسی هم نبود و از این حرفها که همه اش مال شب عید بود و بعداً که من باید با یکی از رفقا رفته بودم شیراز که مثلاً تعطیلات را بگذرانیم و کتابهای گیتی را هم با خودم برده بودم که بخوانم و رفیقم میدید که من مرتب جان میکنم و هم از دستم عصبانی بود و هم خنده اش میگرفت.
بعد که برگشتم دیدم این طور نمیشود و رفتم سراغ یک بابایی که توی ادارهی ما مترجم بود خلاصه قرار گذاشتم پهلویش از نو انگلیسی بخوانم هفته ای سه ساعت اول گفتم میخواهم هملت را بخوانم و دیدم یارو هم چیز زیادی سرش نمیشود این بود که گفتم یعنی رفتم ترجمهی فارسی اش را خریدم و شروع کردم به ورق زدن کتاب و راستش یک هفته ای کتاب را ورق میزدم و تکه تکه یک جاهایش را میخواندم.
از همین حرفها بود تا گیتی تلفن کرد که مادرش را فرستاده و تنهاست و قرار شد بروم ببینمش رفتم باغ بزرگی بود یعنی جداً جای بزرگی بود که پر بود از درخت میوه و وقتی من رفتم دیگر بهار بود و باغ همه اش شکوفه بود و از این حرفها که گیتی آمد باغ را نشانم بدهد افتادیم به گشتن توی باغ الان دوباره یاد باغ افتادم به خصوص شکوفهها که یک رنگ عجیبی داشتند خلاصه از پدرش حرف زدیم گیتی باز شروع کرد و من گفتم تصادفهای ماشین همه مثل همدیگر هستند بعد چیز شد یعنی یک دفعه من دیدم داریم راجع به پدر هملت حرف میزنیم و گفتم دارم هملت را میخوانم که بقیهی حرف همه اش هملت بود که نمیدانم توی هملت قضیهی انتقام و این بازیها اصلاً مطرح نیست و نمیدانم فلان و بهمان گفتم که اینها را همه اش یادم نیست ولی هر چقدرش را که یادم هست برایت مینویسم چون تو حالیت میشود خلاصه میگفت هملت توی دانمارک حالت یک زندانی را دارد و نمیدانم حالا که به وطنش برگشته خلاصه از این چیزها ولی من داشتم باغ را تماشا میکردم و یک طوری بود که دیگر نگران گیتی نبودم و بی رودربایستی بگویم یعنی نمیتوانم این را نگویم یعنی خلاصه توی باغ که بودیم میخواستم ازش خواستگاری کنم و توی دلم میگفتم تو که شعورت نمیرسد و خلاصه نمیدانم از همین حرفها و نتیجه این شد که تقریباً هیچ نتیجه ای نداشت فقط با یارو مترجم روزنامه قرار گذاشتم هر روز درسم بدهد.
تا سه شنبه نزدیکیهای غروب که تلفن کرد و بلیط گرفته بود من یک دفعه یاد برادرش افتادم و فکرکردم که بعد از این اگر بشود لابد من باید به دیدنش بروم شاید از همین جا بود که عصبانی شدم یعنی درست نمیدانم خلاصه این بود که پشت تلفن حرفی نزدم پرسیدم سر راه کجاها میرود گفت فقط یونان بعد پرسیدم حالا کجاست چون میدانستم باغ را فروخته بود یعنی تخلیه کرده بود چون خیلی وقت بود که فروخته بود خلاصه گفت منزل زن عمویش و من پرسیدم همان زن عمویی که دیده بودیم گفت آره و سر این قضیه خندیدیم و قرار شد فرودگاه نروم چون از خداحافظی خوشش نمیآمد و در عوض صبح جمعه بروم ببینمش.
کاش این قضیهی دیروز را اول نوشته بودم حالا دیگر خسته شدم و باید دیگر آرام آرام به اداره برسم و فقط یعنی تازه این حرفها را هم نمیشود برایت فرستاد اگر این جا بودی حالیت میشد یعنی درست نمیدانم.
خلاصه دیروز صبح پنج و نیم گذشته بود که رسیدیم در زدم و گفتم من منوچهرم میخواهم با گیتی خانم خداحافظی کنم بعد دیدم که از ته راهرو به دو آمد برایش یک جعبه گز از این جعبههای بزرگ و یک دستبند و یک گوشواره کار اصفهان یعنی وقتی داشتم میخریدم فکر میکردم که خلاصه ولی وقتی دیدم یک طوری میآمد و عین شب اول توی فرودگاه شده بود خلاصه پشیمان شدم یک طور بدی و دستبند را که اصلاً از جیبم در نیاوردم فقط جعبه گز را از دست من گرفت داد دست کلفت و گفت تا صبحانه حاضر شود چند دقیقه ای توی خیابان قدم میزنیم بعد دست مرا گرفت و آمدیم بیرون لب جوی آب و هوای قیامتی بود یعنی صبح بود هیچ کس هم توی خیابانها نبود فقط یک سپور بود که در خانهها را میزد و سطل خاکروبهها را میگرفت و پشتش به ما بود.
پرسید چه کار میکنی من گفتم هیچ چیز همان چیزها و از روی خنگی خبر پنج شنبه را نخوانده بود برایش تعریف کردم یک پسر بچه افتاده بود توی چاه مستراح و خفه شده بود توی یکی از این مستراحهای قدیمییعنی من آن جا بودم که جنازهی بچه را بالاخره در آوردند و از این حرفها ولی تا شروع کردم مثل سگ پشیمان شدم و این بود که مثلاً راه افتادم که قدم بزنیم در ضمن یک طوری بود که حس میکردم زن عمو از پشت شیشه مواظب ماست خلاصه گیتی پرسید بچه چند سالش بود گفتم سه سال و نیم و این طوری بود یعنی سر همین سوال که یک دفعه از کوره در رفتم الان یادم نیست چی میگفتم ولی یادم هست که شروع کرده بودم به داد زدن توی خیابان و یک طوری بود که حرفی را که میخواستم بزنم نمیتوانستم بزنم و مثل این بود که یک حرف خیلی خصوصی چه طور بنویسم خلاصه خیلی خیلی خصوصی را گفته باشم مثل این بود که به خاطرش قاطی شده باشم یا مثلاً پریده باشم توی لجن در حالی که به خاطر کسی نبود خلاصه نمیدانم عین جر زدن بود میدیدم تنها ماندم یعنی قضیهی تنهایی هم نبود از این عصبانی شدم گه چرا قضیهی پسر بچه را گفته بودم چرا حتی قضیه را به من گفته بودند چرا اصلاً جنازه اش را در آورده بودند باید ولش میکردند باید همه را ول میکردند مگر قضیه تمام نشده بود خلاصه داد میزدم حسابی کفری شده بودم و توی دلم هم به تو فحش میدادم و میخواستم برایت یک تلگراف فوری بفرستم که تو … دیگر لازم نکرده که اصلاً نمیخواهم دیگر دوستهایت را بفرستی سراغ من تو … که حالیت نیست.
خلاصه اول یعنی بعد دیگر چیزی نگفتم و گیتی هم ساکت ساکت بود تا آخر سر که کلفت صدا کرد که صبحانه حاضر است و من گفتم باز هم کتابی چیزی هست که باید بخوانم میخواستم پیش از خداحافظی مثلاً شوخی کرده باشم گیتی گفت چرا این قدر عصبانی شدی و میفهمید چرا بعد گفت این شعر نیما یوشیج را شنیدی میدانست که نشنیدم و برایم خواند و تا شروع کرد من دیدم که این هملت نبود و از این حرفها نبود و یک طوری بود که راحتم کرد تا امروز ظهر هم دو سه خطش یادم بود اگر برایت مینوشتم حالیت میشد ولی بعد یادم رفت.
بهار ۴۴
شمیم بهار؛ رازی که هنوز سر به مهر مانده!
نویسنده ی مدرنیستِ دهه چهل/ مهدی یزدانی خرم
شمیم بهار در سال هاى آغازین دهه چهل ظهور مى کند و در سال هاى آغازین دهه پنجاه دست از چاپ داستان برمى دارد. یک پروسه ده ساله که برآیند آن ۷ داستان ماندگار در تاریخ داستان نویسى ایران است. از نخستین اثر او یعنى «طرح» که به تابستان چهل و دو نوشته شده تا آخرین داستان وى که به سال پنجاه و یک امضا شده است، تسلسلى روایى شکل مى گیرد که طى آن چهره یکى از نویسندگان مدرنیست ایران ترسیم شده است. شمیم بهار آثارش را در نشریه روشنفکرى و ماندگار اندیشه و هنر منتشر مى کند و هیچ گاه تن به چاپ کتاب و مصاحبه نمى دهد. همین مسئله به همراه عدم حضور آشکار وى در جامعه ادبى سه دهه گذشته از وى «معمایى» مى سازد که تا به امروز نیز باقى مانده است. بهار در تمام این سال ها به عنوان نویسنده اى آوانگارد و جریان ساز که نوع نگاهش، رسم الخط اش و حتى تلقى اش نسبت به جامعه ایران بسیار خاص و قابل بحث و گفت وگو است مطرح مى شود. بنابراین با وجود اندک آثارش هیچ گاه از حافظه داستان نویسى ایران پاک نشده و نمى توان او را نویسنده اى گمشده در تاریخ دانست. این معماى داستان نویسى ایران به واقع چنان سایه اى از خود باقى گذاشته که حداقل در میان نویسندگان مدرن گرا و مخاطبان آثار ایشان به عنوان یک پایه فکرى – ساختارى در ادبیات ایران شناخته مى شود.
•••
بهار متولد سال ۱۳۱۷ است و داستان هایى که نوشت به دلیل حضور شخصیت هاى پیوسته و تکرارشونده، در کنار هم یک کلیت را تشکیل دادند. کلیتى که حداقل در شش داستان، طرح، اینجا که هستیم، پاییز ابر بارانش گرفته، اردیبهشت چهل و شش و شش حکایت کوتاه از گیتى سروش، بیانگر دغدغه ها و اصول رفتارى قشر روشنفکر و شکست خورده سال هاى دهه سى و چهل است. او در سه داستان عاشقانه (روایت هاى بهمن، گیو و فرهاد) نیز با حفظ همین اصول فروافتادن آنها را در یک فضاى ذهنى تر به سرانجام مى رساند. اما شمیم بهار و نویسندگان هم سبک او را باید از آغازگران مدرنیسم در یک مفهوم فکرى و به خصوص ساختارى دانست. آنها فرایند غیرقابل انکار دوره اى تاریخى هستند که تمایل به فرم هاى غیررئالیستى و به واقع عینى نما در جامعه ادبى ایران دیده مى شود. کشف ادبیات آمریکا و بازخوانى دقیق آثار سوررئالیستى، اکسپرسیونیستى و حتى رمان نو فرانسوى باعث مى شود ایشان از قالب داستان مرسوم ایرانى که روى به رئالیسم (در شکل هاى مختلف خود) دارد تخطى کرده و راوى فضاهاى بورژوا و شاعرانه شوند. بنابراین بازخوانى و تأویل جایگاه شمیم بهار به عنوان یکى از مهمترین نمایندگان این گرایش – که در ایران با وجود خلق آثار مهم دچار گسست تاریخى شد – نیازمند درک مولفه هایى است که به عنوان گرایش هاى سبکى، انسان و نگاه او را طبقه بندى مى کند. در قسمت نخست این نوشتار و با درک دو مولفه اصلى این وضعیت را گزارش مى کنم:
۱ – ادبیات داستانى ایران با تئوریزه کردن سنت حکایت نویسى شکل مى گیرد. به واقع محمدعلى جمالزاده تنها با تلقى صحیح و کارآمدى که از ساختار درام داشت توانست این حکایت گویى را به روایت تبدیل کند. بنابراین منهاى هدایت که تربیت فکرى متفاوتى دارد، رئالیسم و پایبندى به عینیت از موتیف هاى اصلى ادبیات ایران در دو دهه آغازین حیات خود است. این ادبیات که در همان بدو امر و به دلیل وضعیت سیاسى منطقه ایران دچار به تصویر کشیدن پرتره رنج جامعه نیمه روستایى ایران شده است، تجربه هاى وابسته به فرم هاى فردگراتر، ذهنى تر و از همه مهمتر غیرمتعهدتر را به راحتى نمى پذیرد. شاید بداقبالى نویسندگان ایرانى حضور مدلى به نام ادبیات اجتماعى بود که آموزگارانش هم به درستى مفاهیم آن و تنوعى که در اجراى آن موجود بود را نمى دانستند، پس با طرح داستان اجتماعى و توسل به مدل هاى درجه چندم عرصه را به ذهنى گرایى و یا ادبیاتى فردگرا تنگ کردند.
مهدی یزدانی خرم
در این احوال شعر که با شتاب بهترى حرکت مى کرد فضاهایى را ساخت که روحیه روایت و یا داستان شدن در آنها وجود داشت. این فضاها در عین ذهنى بودن، تخیل نیرومندى را مى طلبیدند تا ذات روایى شان را کشف کرده و به روایت بکشد. شمیم بهار و نویسندگان هم سلک او کاشفان این روایت هاى شعرى بودند. بهار برآیند دورانى تاریخى است که دو جبهه اصلى تعهدگرایى ادبى و سانتى مانتالیسم عامه پسند در جدال با یکدیگر به سر مى بردند. دوره اى که وظایف مفروض نویسنده، آرام آرام به اصولى غیرقابل تغییر تبدیل شده و تخطى از آن به معناى اخراج از تنه اصلى داستان ایرانى به شمار مى آمد. در این احوال مدرنیسم به عنوان یک شیوه رفتارى براى انسان داستان هاى بهار و ساختار روایى وى معنى پیدا کرد. شاخصه ها و ویژگى هاى این اتفاق را باید در تلقى نویسنده از جوهر ادبیات دانست، به این معنا که پروسه مدرن در ذهن نویسنده اى چون بهار با دور شدن از دو عنصر و دو پایگاه، انسان روستایى و اشراف زادگان شهرى اتفاق مى افتد و نسلى وارد داستان ایرانى مى شود که به معناى واقعى وابسته به طبقه بورژوا با تعریف کلاسیک آن است. این نسل و یا طبقه سازنده اصلى تمدن و فرهنگ پایتخت است و به همین دلیل به تاریخ خود وقوف داشته و درصدد کشف جهان بیرون به عنوان یک متروپولیس، معما، پدیده وارداتى و… نیست. بنابراین «بورژوا» که در طول چندین دهه از تاریخ اجتماعى ایران و به دلیل حضور پررنگ گرایش هاى چپ، انگاره اى منفى و برج عاج نشین تلقى مى شد، تبدیل به موضوع و ابژه آثار شمیم بهار، بهمن فرسى، شهرنوش پارسى پور، گلى ترقى و نویسندگانى از این دست مى شود. این طبقه که در سال هاى دهه سى به تثبیت شرایط سیاسى – اجتماعى کمک کرده بود، نه آن چنان اهل بیانگرى هاى آرمان خواه بود و نه سرخوشى و استعاره مدارى زندگى اشرافى داشت. حالتى مدیوم وار که در ذهن آن، مفاهیم بنیادین انسانى مانند عشق، مرگ و از همه مهمتر، رابطه فرد با اشیا و پیکره هاى جهان بیرون مورد خوانش و سئوال قرار مى گرفت. بهار با این تلقى و با خلق شخصیت هاى ماندگارى مانند گیتى سروش، منوچهر و یا فرهاد و… راوى موقعیت هاى یک طبقه نادیده گرفته شده و از طرفى غیرقابل انکار مى شود که به دنبال نشانه شناسى جهان پیرامون خود نیست. مدرنیسم اجتماعى و یا طبقه بورژوا را باید در همین پروسه مطالعه کرد به نحوى که بتوان از خلال رشته هاى ذهن به یک نوع جهان فراعینى دست یافت که این طبقه به دنبال کشف و ضبط آن بود. از سوى دیگر شمیم بهار وابسته به جریانى است که تجربه ادبى اروپا و آمریکا دچار آن بودند. این تجربه که به خصوص بعد از سال هاى جنگ اول به صورت حرکت هاى آنارشیستى و آوانگارد و در سال هاى بعد از جنگ دوم با جدى کردن مفهوم شک و تردید در واقعیت ها و اومانیسم چهره شد، اساس مدرنیسم ادبى را پى مى افکند. تعارض و تناقضى که از تقابل مدرنیته به عنوان یک اصل زندگى شهرى با مدرنیسم به عنوان رهیافتى هنرى براى تردید در دستاوردهاى آن نوع خردگرایى و بنیانگرایى به دست مى آید سبک ها و گرایش هایى را مى سازد که اصلاً در معناى سوژه که همان انسان است شک مى کند. این روند در ایران به درستى با جهان بینى آثار نویسندگانى چون شمیم بهار پاى مى گیرد و داستان نوپاى ایرانى که هنوز در راه اثبات خود به جامعه سنت گرا است را وارد عرصه جدیدى مى نماید. بنابراین آثار شمیم بهار و نویسنده اى چون او آغازگر جریان تفکر مدرن در داستان ایرانى مى شود. تفکرى که قطعیت هاى زندگى شهرى را در حافظه تاریخى خود دارد و مبناى ارزش گذارى اصولگرا و ایدئولوگ را به کنارى گذارده است. این طبقه همچنین مرحله شناخت ادبیات و هنر به عنوان یک واقعیت کهنسال را سپرى کرده و بنابراین با آن برخوردى سلبى و یا ایجابى ندارد. با این مختصات شمیم بهار انسانى را ساخته که یک روشنفکر شهرى تمام عیار است. این روشنفکر تجددخواه نیست و ریشه هستى شناخت او از نوع روشنفکران برآمده از مشروطیت جدا است. بنابراین مى توان انسان شمیم بهار را فردى دانست که نه قلعه هاى اربابى خود را رها کرده و به شهر آمده و نه تازه به دوران رسیده اى تجددخواه است، بلکه او سازنده تهران جدید است. تهرانى که آدم هاى او بعد از درک به هم خوردن ساختار زیستى آن دیگر قادر به ترسیم کلیت آن نبوده و نیستند. تهرانى که گیتى سروش آن را اینگونه توصیف مى کند: «… نمى شد عاشق شد، در تهران مى شد غم تهران را داشت و پس نشست، چرا که هیچ چیز کامل نمى ماند. همه چیز مى شکست و یا شاید کمتر مى شکست و بیشتر دور مى شد که سخت تر بود. عوض مى شد. حتى عوض شده ها از نو عوض مى شد و خداى من هیچ کس حتى تعجب نمى کرد…» این ذهنیت که به نوعى تحول مدرن در فرم رفتارى آدم هاى بهار تبدیل مى شود تا آخرین داستان نیز با این انسان همراه است. نوعى نقد و شاعرانگى که بر فضاى شهر ساخته شده توسط این طبقه وارد مى شود و موتیف هاى احساسى عمیقى را به وجود مى آورد. شاید به همین دلیل باشد که فضاى مکانى داستان هاى بهار بسیار محدود است و اغلب در محیط هاى مرفه و مشخص مى گذرد. محیطى که هنوز روند مصرف گرایى سال هاى دهه چهل آن را به قهقرا نکشانده و از شکل اصلى خارجش نکرده است. رابطه احساسى این انسان به عنوان یک روشنفکر و بورژوا با پدیده شهر، نه یک بازنمایى آرمانخواه بلکه یک رویکرد غریزى است. این نکته به انسان او چهره اى مى بخشد که در روایت به صورت نگره اى اصلى و بنیادین نمایان مى گردد.
۲- شمیم بهار از درک مدرنیته اجتماعى که سیستم و مختصات آن در زیست شهرى انسانش معین و مشخص است به سمت روایتى مدرن حرکت کرده است. این نکته ظریف تمایز بین او و بسیارى از نویسندگان دیگر که راویان طبقه متوسط بودند به وجود مى آورد. به طور مثال آن روند پارودیک بهرام صادقى در نگاه این نویسنده دیده نمى شود و به همین دلیل مى توان شمیم بهار را نویسنده اى با مشخصاتى منحصر به فرد دانست. او مدرن بودن را نه به عنوان یک عنصر در حال زوال و یا پارودیک، بلکه در منظر نوعى رابطه ذهنى با احساسات و اشیا مى داند. رابطه اى که برآمده از زندگى بورژواى تهرانى دوران شمیم بهار است. در این حرکت دو نکته بارز مستتر است: نخست اینکه مفهوم سوژه دچار تکثر و یا بازنمایى مى شود. به این ترتیب که در تمامى داستان هاى بهار ما حضور تکرارى شخصیت هایى را مى بینیم که در داستان هاى دیگر نیز وجود داشته و درجه و میزان برجسته بودن شان متفاوت است. او به عنوان یک داستان نویس مدرن انسان خود را دچار معناى جدیدى به نام ذهنیت مى کند که در داستان نویسى قبل از او یا مهجور مانده و یا در مقابل مونولوگ شناخته شده است. بهار یکى از اولین نویسندگانى است که مرزهاى درهم تنیده شده ذهنى گرایى و مونولوگ گویى را مشخص کرده و مى کوشد تا با استعاره ها و شاعرانگى ناخودآگاه انسانش، به روایت رابطه ذهن وى با رفتارش بپردازد. او در داستان جاودان ابر بارانش گرفته، به سادگى و بدون حرکت به سوى ادبیات انتزاعى، منوچهر را در مقابل احساس عاشقانه و تعهد شهرى انسانى اش با یک دوست قرار مى دهد. بهار در این داستان بدون نمایان کردن مکنونات درونى منوچهر (به صورت مونولوگ که بسیار مرسوم بوده و هست) از تناقض هاى کلاسى و رفتارى وى به سوى روایت این عشق ابراز نشده پیش مى رود. او در