این مقاله را به اشتراک بگذارید
خوانندهی خوب چگونه خوانندهای ست؟
ولادیمیر ناباکوف/ ترجمه: فرزانه طاهری
اشاره:
ولادیمیر نابوکف (۱۹۷۷-۱۸۹۹) در روسیه تزاری و در خانواده ای اشرافی و با فرهنگ متولد شد. پدرش از وزرای دولت کرنسکی بود و در ۱۹۱۹ مجبور به مهاجرت شدند. و تا ۱۹۴۰ در انگلستان و آلمان و فرانسه زیست. در این سال و به قصد تدریس در دانشگاه های آن سامان به امریکا رفت. در ۱۹۵۶ با انتشار «لولیتا» به اوج شهرت رسید و کار تدریس را رها کرد و بازنشسته شد و در ۱۹۷۷ درگذشت.
این خلاصه زندگی نویسنده ای است که گروهی او را در طراز «جویس» و «پروست» می دانند. از اثار او تنها یک یا دو داستان به فارسی منتشر شده است. آنچه در زیر می اید مقدمه سلسله درسهای او درباره آثاری است که برای تدریس انتخاب کرده بود. آثاری را که اغلب در کلاسهایس به بحث می گذاشت در مجموع اینهاست:
«آنا کارنینا» و «مرگ ایوان ایلیچ» اثر تولستوی، «نفوس مرده» و «پالتو» اثر گوگول، «پدران و پسران» اثر تورگنیف، «مادام بواری» اثر فلوبر، «پارک مانسفیلد» اثر جین اوستین، «بلیک هاوس» اثر دیکنز، «ماجراهای عجیب دکتر جکیل و آقای هاید» اثر استیونسن، «مسخ» اثر کافکا، «در جستجوی زمان از دست رفته» اثر پروست، «یولیسز» اثر جویس.
از این میان آنچه عجیب می آید اثر پلیسی «ماجراهای عجیب دکتر جکیل و آقای هاید» است که خود نشان دهنده علاقه شدید نابوکف به آثار پلیسی است.
از این آثار گذشته به روایت زنش، نابوکف گاهی نیز داستآنهای چخوف را جزو مواد درسی خود می گذاشت، اما این امر همیشگی نبوده است.
در مجموع آنچه برای ما می تواند آموختنی باشد اول سطح درس و تدریس ادبیات در چنان کلاسهایی است، آنهم در چند دهه پیش. که حال می توان با ترجمه بعضی قسمتهای این مجموعه گفتارها نمونه ای در دسترس دوستداران مباحث ادبی گذاشت. اما پیش از هر چیز باید به خاطر داشت که نابوکف با هر اثری به عنوان یک نویسنده خلاق روبرو می شود، ابتدا اشکالات ترجمه و بی دقتی مترجمان را گوشزد می کند بعد به بحث راجع به جزء جزء اثر می پردازد … مقاله خواننده خوب و نویسنده خوب مقدمه ای است بر این درسها.
عناوینی چون «چگونه می توان یک خواننده خوب شد» یا «مهربانی با نویسندگان» را می توان عنوان های فرعی مباحث گوناگون درباره نویسندگان گوناگون قرار داد، چرا که طرح من این است که با عشق، و با جزئیات عاشقانه و مفصل، به چند شاهکار اروپایی بپردازم. صد سال پیش، فلوبر در نامه ای به معشوقه اش چنین نوشت: «اگر آدم دست کم چند کتاب را به خوبی می شناخت، چه محقق برجسته ای می شد.»
فرزانه طاهری
به هنگام خواندن، آدم باید به جزئیات توجه کند و به آنها عشق بورزد. البته هیچ اشکالی ندارد که پس از آنکه جزئیات «آفتابی» کتاب با عشق جمع آوری شد مهتاب کلی گوئی ها هم بتابد. اگر آدم کار را با یک تعمیم پیش ساخته آغاز کند، راه را غلط رفته است و قبل از آنکه کتاب را بفهمد از آن دور می افتد. هیچ چیز کسالت آورتر و برای نویسنده غیر منصفانه تر از آن نیست که کسی مثلا خواندن «مادام بواری» را با این تصور از پیش ساخته آغاز کند که کتابی است در حمله به بورژوازی. باید همیشه به خاطر داشت که اثر هنری بدون تردید خلق جهانی تازه است، پس اولین کاری که باید کرد این است که این جهان تازه را با دقت هرچه تمامتر مطالعه کنیم، طوری به آن نزدیک شویم که انگار همین حالا خلق شده است و به آن جهآنهایی که قبلاً می شناخته ایم هیچ ربطی ندارد. وقتی که این جهان تازه را به دقت مطالعه کردیم، آن وقت، و فقط آن وقت است که می توان به رابطه آن با جهآنهای دیگر، با رشته های دیگر دانش پرداخت.
و سوال دیگر : آیا می توان از یک رمان اطلاعاتی درباره مکآنها و زمآنها جمع آوری کرد؟ مگر ممکن است کسی آنقدر ساده لوح باشد که فکر کند می تواند از آن کتابهای پرفروش و پر و پیمان که باشگاههای کتاب با جار و جنجال آنها را جزو رمآنهای تاریخی طبقه بندی می کنند چیزی درباره گذشته بیاموزد؟ اما تکلیف شاهکارهای ادبی چیست؟ آیا می توانیم با تصویری که «جین آوستین» از انگلستان دوران زمینداری را با بارونتها و مناظرش ارائه کرده اعتماد کنیم در حالیکه او فقط با اتاق نشیمن یک کشیش آشنا بود؟ و آیا می توانیم رمان «بلیک هاوس»، این رمانس خیال انگیز را که در لندن خیال انگیز می گذرد، بررسی لندن صد سال پیش بنامیم؟ قطعاً نمی توانیم . و در مورد رمان های بزرگ دیگر در این مجموعه (درسها) هم همین طور است. واقعیت آن است که رمآنهای بزرگ قصه های بزرگ پریان اند- و رمان های این مجموعه قصه های پریان عالی اند.
زمان و مکان، رنگ فصول، حرکات ماهیچه ها و ذهن همه اینها خاص نویسندگان صاحب نبوغ است (تاآنجا که ما حدس می زنیم و به گمان من حدسمان هم درست است) و آن تصورات سنتی ای نیست که بتوان از کتابخانه ای عمومی به امانت گرفتنشان ، مجموعه ای است از غافلگیریهای منحصر به فرد که استادان هنرمند یاد گرفته اند که آنها را به روشی خاص خودشان توصیف کنند. رنگ و لعاب دادن به چیزهای معمولی است: این نویسندگان ابدا زحمت خلق دوباره جهان را به خود نمی دهند، فقط تلاش می کنند تا حد توانشان بهترینها را از مجموعه مشخصی از چیزها، از انگاره های سنتی داستان بیرون بکشند. آن ترکیبات متنوعی که این نویسندگان فرعی می توانند در درون این محدوده مشخص ارائه کنند، احتمالاً می تواند به نحوی ملایم و بی دوام خیلی هم سرگرم کننده و جالب باشد چون خوانندگان فرعی هم دوست دارند افکار و عقاید خود را در لباس مبدلی دلپذیر بازشناسند. اما نویسنده واقعی، آدمی که سیارات را به چرخش می اندازد و انسانی را در خواب خلق می کند و با شور و شوق با دنده این انسان به خواب رفته ور می رود، در دسترس چنین نویسنده ای هیچ ارزش مشخصی وجود ندارد:
باید خودش آنها را خلق کند. هنر نوشتن کار بیهوده ای است اگر در ابتدای امر، هنر دیدن جهان را، به منزله داستان بالقوه، به ذهن متبادر نکند. ماده خام این جهان شاید به اندازه کافی واقعی باشد (تا جایی که بتوان واقعیت نامیدش) اما ابدا به عنوان یک کل پذیرفته شده وجود ندارد: آشفتگی است، و نویسنده به این آشفتگی می گوید که «برو!» و بدین ترتیب به جهان اجازه می دهد تا تکان تکان بخورد و مخلوط شود و آن وقت است که می بینیم تک تک اتمهای جهان دوباره ترکیب شده است، و این تحول فقط به بخشهای سطحی و مشهود آن محدود نمانده است. نویسنده نخستین انسانی است که نقشه جهان را می کشد و بر تک تک اشیای طبیعت در آن نامی می گذارد. میوه های آن درخت خوردنی اند. آن موجود خال خالی را که از جلو راه من فرار کرد می توان رام کرد. اسم دریاچه میان آن درختان دریاچه شیری یا هنرمندانه تر بگوییم، دریاچهی آب صابون خواهد بود. آن مهیک کوه است- و آن کوه باید فتح شود. استاد هنرمند از شیب بی جاده ای بالا می رود، و در قله، بر ستیغ پرباد، فکر می کنید چه کسی را می بینید؟ خواننده از نفس افتاده و خوشحال را، و آنجا به ناگهان تا ابد باقی بماند، آنها تا ابد با هم پیوند دارند.
یک روز عصر در یک دانشکده در شهرستانی دور افتاده که دست بر قضا برای یک سلسه سخنرانی به آنجا رفته بودم ، پیشنهاد کردم یک امتحان مختصر بدهند از خواننده ده تعریف داده شده بود و دانشجویان می بایست از میان این ده تعریف چهار تعریف را انتخاب کنند که در مجموع مختصات یک خواننده خوب باشد نمی دانم آن فهرست را کجا گذاشته ام اما تا جایی کهیادم هست تعریفها اینها بودند. چهار جواب برای این سوال انتخاب کنید که خواننده خوب باید چه خصوصیاتی داشته باشد:
۱) خواننده باید عضو یک باشگاه کتابخوانی باشد.
۲) خواننده باید خود را با قهرمان زن یا مرد داستان یکی بیابد.
۳) خواننده باید حواس خود را بر جنبه اجتماعی – اقتصادی داستان متمرکز کند.
۴) خواننده باید داستانی را که عمل و گفتگو دارد به داستانی که اینها را ندارد ترجیح دهد.
۵) خواننده باید فیلمی را که از روی کتاب ساخته شده است دیده باشد.
۶) خواننده باید کسی باشد که در او استعداد نویسندگی دارد رشد می کند.
۷) خواننده باید تخیل داشته باشد.
۸) خواننده باید حافظهی خوبی داشته باشد.
۹) خواننده باید از فرهنگ لغات استفاده کند.
۱۰) خواننده باید تا حدودی درک هنرمندانه داشته باشد.
دانشجویان بیشتر بریکی شدن عاطفی، عمل و جنبه اجتماعی – اقتصادی یا تاریخی داستان تاکید کرده بودند. البته همان طور که حدس زدید خوانندهی خوب کسی است که تخیل، حافظهی خوب، فرهنگ لغات و کمی درک هنرمندانه داشته باشد – این درک را هر وقت که فرصتی پیش آید در خود پرورش می دهم و به دیگران هم پیشنهاد می کنم که همین کار را بکنند.
یک خواننده خوب یک خواننده مهم ، یک خواننده فعال و خلاق یک بازخوان است
تصادفاً من کلمه خواننده را خیلی سهل ا انگارانه به کار می برم . عجیب است اما آدم نمی تواند کتاب را بخواند : فقط می تواند آن را بازخوانی کند. یک خواننده خوب یک خواننده مهم ، یک خواننده فعال و خلاق یک بازخوان است. و برایتان می گویم که چرا. وقتی برای نخستین بار کتابی را می خوانیم ، همین فرایند دشوار حرکت چشم از راست به چپ سطر پس از سطر صفحه پس از صفحه ، این کار جسمانی پیچیده با کتاب ، همین فرایند درک مطلب کتاب در ظرف زمان و مکان آن میان ما و تحسین هنرمندانه حایل می شود. وقتی بهیک نقاشی نگاه می کنیم حتی اگر مثل کتاب عناصر عمق و تحول را نیز در بر داشته باشد مجبور نیستیم چشمانمان را به نحو خاصی حرکت دهیم. در واقع عنصر زمان در همان تماس نخستین با یک نقاشی پا به میدان نمی گذارد. به هنگام خواندن یک کتاب باید فرصت داشته باشیم تا با آن آشنا شویم. هیچ عضوی در بدن نداریم (مثل چشم در وقت دیدن یک نقاشی) که بتواند کل تصویر را ادراک کند و در عین حال از جزئیات آن لذت ببرد. اما وقتی برای دومین ، یا سومین ، یا چهارمین بار یک کتاب را می خوانیم در واقع با کتاب همان کاری را کرده ایم که با نقاشی می کنیم. با این همه بهتر است عضو چشم این شاهکار غول آسای تکامل را با ذهن، که دستاوردی بازهم غول آساتر است اشتباه نگیریم. یک کتاب هرچه هم که باشد – یک اثر داستانی یا یک اثر علمی (که حد و مرز میانشان به آن وضوحی که همگان معتقدند نیست).- یک کتاب داستانی اول از همه به سراغ ذهن می رود. ذهن، مغز، در بالای ستون فقراتی که مورمور می شود ، تنها ابزاری است ، یا باید باشد ، که به هنگام خواندن کتاب به کار می رود.
حال که چنین است ، باید به این مسئله بپردازیم که وقتی خواننده ترشرو با کتاب آفتابی مواجه می شود ذهن چگونه کار می کند. اول از همه خلق عبوس از میان می رود ، و خواننده، بد یا خوب، پا به میانه میدان می گذارد. تلاش برای آغاز کردن یک کتاب، به ویژه وقتی که کسانی کتاب را تحسین کرده اند که خوانندهی جوان در نهان آنها را بیش از اندوه امل یا جدی می پندارد ، تلاشی غالباً دشوار است اما همین که شروع شد پاداشهای متعدد و فراوان در پی دارد. چون استاد هنرمند برای خلق کتابش تخیل خود را به کار برده است، طبیعی و منصفانه آن است که مصرف کننده کتاب هم حتماً تخیلش را به کار بگیرد.
خواننده دست کم دو نوع تخیل می تواند داشته باشد. پس بیایید ببینیم کدامیک از این دونوع برای خواندن یک کتاب مناسب است. اولی آن نوع تخیل نسبتاً حقیر است که به عواطف ساده چنگ می زند و ماهیتی کاملاً شخصی دارد. (در این نخستین بخش خواندن عاطفی تقسیمات فرعی مختلف دیگری هم وجود دارد.) ما موقعیت خاصی را در کتاب با شدت تمام احساس می کنیم چون ما را بهیاد اتفاقی می اندازد که برای خودمان یا کسی که می شناسیم یا می شناختیم پیش آمده است. یا مثلاً یک خواننده برای یک کتاب بسیار ارزش قائل است ، فقط به این دلیل که کشور ، منظره ، یا آن شیوه زندگی را زنده می کند که با اندوه او را بهیاد گذشته اش می اندازد. یا اینکه خود را با شخصیتی در کتاب یکی می پندارد ، که این یکی بدترین کاری است که خواننده می تواند بکند. این نوع حقیر آن نوع تخیلی نیست که من برای خوانندگان آرزومند باشم.
پس خواننده باید از کدام ابزار قابل اعتماد استفاده کند؟ از ابزار تخیل غیر شخصی و شعف هنرمندانه. به گمان من باید تعادل موزون و هنرمندانه ای میان ذهن خواننده و ذهن نویسنده برقرار و تحکیم شود.باید کمی فاصله بگیریم و از این فاصله گیری لذت ببریم و در عین حال از بافت درونی یک شاهکار مورد نظر سخت لذت ببریم .لذتی مفرط ، لذتی همراه با اشک و لرزش. البته برون گرا ماندن در چنین زمینه هایی غیر ممکن است. هرچیزی که به زحمتش بیارزد تا حدودی ذهنی است مثلاً شمایی که اینجا نشسته اید شاید فقط رویای من باشید و من هم شاید کابوس شما باشم. اما منظور من این است که خواننده باید بداند که کی و کجا بر تخیلش افسار بزند و این کار را باید با تلاش برای شناخت دقیق جهان ویژه ای انجام دهد که نویسنده در اختیارش گذاشته است. باید چیزها را ببینیم و بشنویم، باید اتاق ها، لباس ها و حرکات و رفتار آدم های نویسنده را تجسم کنیم و اینکه چشم فنی پرایس در پارک مانسفیلد و لوازم اتاق کوچک و سرد او مهم است.
همه ما خلق و خو های متفاوتی داریم و می توانیم همین حالا بهتان بگوییم که بهترین خلق و خو برای یک خواننده ترکیب خلق و خوی هنرمندانه با خلق و خوی علمی است. اگر چنین خلق و خویی ندارد باید آن را در خود ایجاد کند. هنرمند مشتاق خود در معرض نگرشی بسیار ذهنی نسبت به کتاب است و به همین سبب خونسردی علمی در قضاوت این شور غیر تعقلی را تعدیل می کند. اما اگر کسی که قرار است یک خواننده بشود مطلقاً فاقد شور و شوق و صبر و تحمل باشد- شور و شوق یک هنرمند وصبر و تحمل یک دانشمند- بعید است از ادبیات خوب لذت ببرد.
ادبیات در آن روز زاده نشد که پسرکی که فریاد می زد گرگ گرگ، از دره نئاندرتالی بیرون دوید و گرگ بزرگ خاکستری رنگی هم سر به دنبالش گذاشته بود: ادبیات آن روزی زاده شد که پسرکی فریاد زد گرگ آمد و هیچ گرگی پشت سرش نبود. این امر که بالاخره پسرک بیچاره چون خیلی دروع می گفت خوراک حیوان وحشی واقعی شد کاملاً تصادفی است. اما نکته مهم اینجاست. میان آن گرگ علفزار با گرگ آن داستان رابطه ای کم رنگ هست. آن خط رابط، آن منشور رنگ، هنر ادبیات است.
ادبیات یعنی ابداع، یعنی داستان اگر داستانی را داستان واقعی بنامیم هم به هنر توهین کرده ایم و هم به واقعیت. هر نویسنده بزرگی یک فریب دهنده بزرگ است، ولی آن متقلب اعظم، یعنی طبیعت هم چنین است. طبیعت همیشه فریب می دهد.از آن فریب ساده تولید مثل گرفته تا توهم عظیم و پیچیدهی رنگهای محافظ پر پروانه ها یا پر پرندگان، در طبیعت نظام خارق العاده ای از افسون و فریب وجود دارد. نویسنده داستان فقط پا جای پای طبیعت می گذارد.
باز به سراغ جوانک پشمالوی سرزمین جنگلی برویم که فریاد گرگ، گرگ بر می آورد، می توانیم بگوییم که جادوی هنر در سایه گرگی بود که بی تردید او خلقش کرده بود، رویای گرگ او، بعد داستان حقه های او داستان خوبی از کار درآمد. وقتی هم که از دنیا رفت داستانی که درباره اش می گفتند در تاریکی دورادور آتش به درس خوبی تبدیل شد. اما او جادوگر کوچک بود. خالق بود.
نویسنده را از سه نظرگاه می توان بررسی کرد: می توان او را یک داستانگو دانست ، یک آموزگار ، و یک افسونگر. یک نویسنده بزرگ ترکیبی از این سه است – داستانگو ، آموزگار ، افسونگر – اما افسونگر درون اوست که مسلط می شود و او را به نویسنده ای مهم بدل می کند.
ما برای سرگرم شدن، برای ساده ترین نوع تهییج ذهنی، برای سهیم شدن عاطفی، برای لذت سفر در منطقه ای دور افتاده در زمان یا مکان به سراغ داستانگو می رویم. ذهنی که اندکی متفاوت است و لزوماً هم در سطحی بالاتر نیست، در نویسنده به دنبال آموزگار می گردد. آنچه به دنبال می آید مبلغ است، مفتی اخلاق، پیام آور. ممکن است که علاوه بر تعلیم اخلاقی برای دانش مستقیم و واقعیات ساده نیز به سراغ معلم برویم. متاسفانه آدمهایی را دیده ام که منظورشان از خواندن آثار رمان نویسیهای فرانسوی و روسی اطلاع یافتن از زندگی در پاریس سرخوش یا روسیه غمزده است. و بالاخره، و مهمتر از همه آنکه یک نویسنده بزرگ همیشه یک افسونگر بزرگ است، و در اینجاست که واقعاً به هیجان انگیزترین بخش کار می رسیم، یعنی وقتی که می کوشیم جادوی فردی این نابغه را درک کنیم و سبک، تصویر سازی، انگاره رمآنها یا اشعار او را بررسی کنیم.
این سه جنبه یک نویسنده بزرگ جادو، داستان، درس – مستعد ترکیب شدن هستند تا جلوهی واحد تلالویی منحصر به فرد و وحدت یافته را بسازند، چرا که جادوی هنر شاید درهمان استخوان تفکر حاضر باشد. شاهکارهایی وجود دارند که تفکری خشک روشن و سازمان یافته دارند و در ما لرزش هنرمندانه ای بر می انگیزند که به قدرت کاری است که رمانی همچون پارک مانسفیلد یا هر یک از جریآنهای غنی تصویرسازی حسی دیکنزی با ما می کند. به نظر من قاعدهی خوب برای آزمودن کیفیت یک رمان، در دراز مدت، ترکیب دقت شعر و شهودی بودن علم است. برای محفوظ شدن از آن جادو، خواننده خردمند کتاب یک نابغه را نه با قلبش و نیز نه چندان با مغزش، که با ستون فقراتش می خواند. در آنجاست که آن مورمور گویا رخ می دهد گرچه به وقت خواندن باید کمی فاصله بگیریم، کمی دور بمانیم. بعد با لذتی که هم حسی است و هم عقلی، هنرمند را تماشا می کنیم که قلعه مقوایی اش را می سازد و تماشا می کنیم که قلعه مقوایی او به قلعه ای از آهن و شیشهی زیبا بدل می شود.
بخشی از کتاب درسهایی از ادبیات اثر ناباکوف
منبع: مجلهی مفید (به سردبیری هوشنگ گلشیری) شمارهی ۱۲(دورهی جدید شماره اول) بهمن ۱۳۶۵