این مقاله را به اشتراک بگذارید
رنج خشونت
«خشونتورزان به چنگش میآورند»، عنوان رمانی است از مری فلنریاوکانر که بهتازگی با ترجمه سمانه توسلی در نشر روزنه منتشر شده است. بنابه توضیح خود کتاب، عنوان این رمان گروتسک برگرفته از یکی از آیههای انجیل متی است و داستان آن روایتگر درگیری ذهنی نوجوانی است بهنام تارواتر که پس از مرگ دایی مادرش، تارواتر پیر، میانه انتخاب خدا یا شیطان، دین یا بیدینی، معطلمانده. این درگیری از همان ابتدای داستان با ماجرای شیوه بهخاکسپردن تارواتر پیر، که از قرار پیامبر است و پیش از مرگاش خواسته طبق آیین مسیحیت دفن شود، آغاز میشود و تا مواجهه او با دانش خشک دایی خودش که نماد سکولاریزم است پیش میرود، تارواتر که به شکلی نمادین قرار است بعد از دایی مادرش همان وظیفه پیامبری را بهعهده بگیرد، در جنگی درونی که میان دستورهای این پیامبر نمادین و شیطان خیالیاش درگرفته، همانطور که از عنوان کتاب هم برمیآید، درمییابد که تنها با سرسختی و خشونت است، که میتواند برابر خشونتی بایستد که بیدینی برای خاموشکردن باورهای دینی و اجرای فرامین خداوند بهکار میگیرد. نویسنده این رمان، مری فلنری اوکانر، بانوی نویسنده آمریکایی، در سال ١٩٢۵ به دنیا آمد و در طول زندگی کوتاهش چند داستانکوتاه و دورمان نوشت که برخیشان به فارسی هم ترجمه و منتشر شدهاند. مترجم کتاب در بخشی از مقدمهاش درباره فضای کارهای اوکانر نوشته: «داستانهای اوکانر اغلب در نواحی روستایی جنوب آمریکا میگذرد.
انزوای انسان و رابطهاش با خدا، طنز، ترس و نفرت از مضامین پررنگ داستانهاش هستند که خواننده را درگیر و همراه میکند. نثر قدرتمند، استعارهها و تشبیههایی که بیشتر در شعر میشود، پیداشان کرد و فضای گوتیک خاص نویسندههای جنوب آمریکا، از جمله ویلیامفاکنر و ترومن کاپوتی، بیشک نوشتههای او را جذاب و ترجمه آن را بیاندازه دشوار میکند، به این دشواری، مفاهیم دینی مسیحیت و البته مذهب کاتولیک خاص آن منطقه را هم اضافه کنید.» رمان با این عبارات شروع میشود: «دایی فرنسیس مریون تارواتر فقط نصف روز بود که مرده بود، آنموقع پسره بهحدی مست کرده بود که نمیتوانست کندن قبرش را تمام کند و یکسیاه به اسم بیوفورد مانسون، که آمده بود بدهد کوزهاش را پر کنند، ناچار شد تماماش کند و جسد را که هنوز همانطور پشت میز صبحانه نشسته بود بکشد پایین و بهشیوهای مسیحی و شایسته، با آننشان منجی بالاسر قبر، بهخاک بسپارد و آنقدری خاک روش بریزد که سگها نتوانند درش بیاورند. بیوفورد حوالی ظهر پیدایش شده بود و غروب که رفت، پسره، تارواتر، هنوز از سر دستگاه عرقگیری برنگشته بود. پیرمرد، دایی مادر تارواتر بود، یا دستکم خودش اینجوری میگفت و آنها تا جایی که بچههه یادش میآمد همیشه با هم زندگی کرده بودند. داییش گفته بود آنموقعی که نجاتاش داده بود و بزرگکردنش را به عهده گرفته بود، ٧٠سال داشت؛ وقتی هم که مرد ٨۴ساله بود. تارواتر نتیجه گرفت با این حساب خودش ١۴ساله است. داییش حساب، خواندن، نوشتن و تاریخ را یادش داده بود… »