این مقاله را به اشتراک بگذارید
ابراهیم گلستان به روایت جلال آل احمد
حکایت چاله ی گلستان در برابر قلم آل احمد!
متن زیر را جلال آل احمد نوشت، با همان نثر خاص خود که اگرچه شاید شتابزده و عصبی مینماید، اما در عین حال برای برخی جذاب و تاثیر گذار هم هست. حکایت آل احمد و گلستان که هردو سابقه گرایش به حزب توده را دارند، پر فراز و نشیب بوده و البته در دورهای کاملا با خط و ربط جدا. درباره هنر و قدر آثار ابراهیم گلستان پیش از این مطالبی منتشر کردیم، این مطلب تقریبا انتقادی را هم می گذاریم تا پاسخی باشد به خواست آن دسته خوانندگان که دوست دارند «مد و مه» با نگاهی فراگیر فارغ از مرزبندی ها، خوب و بد هنر اشخاص یا جریانهای ادبی این دیار را بازتاب دهد.ب ه هرحال مطلب زیر چه منصفانه باشد یا غیر منصفانه، گوشه هایی از زندگی دو نفر از چهرههای ماندگار ادبیات معاصر را بازتاب می دهد. چهرههایی که یکی به کیفیت ادبی و هنری آثارش زنده ایس و دیگری به دلیل فعالیتهای سیاسی و اجتماعی و در واقع کیفیت برون متنی آثارش.
***
نوشته ای از جلال آل احمد
با گلستان نیز از همان سالهای ۲۴ و ۱۳۲۵ آشنا بودیم. و در همان ماجراهای سیاسی. او اخبار خارجی رهبر را درست میکرد و این قلم مجله مردم را میگرداند و دیگر کارهای مطبوعاتی پراکنده. بشر برای دانشجویان و ترجمه ای و قصهای و از این قبیل. همان ایام یک روز گلستان یک مخبر فرنگی را برداشت و آورد در حوزهای که صاحب این قلم ادارهاش میکرد. از همان ایام انگلیسی را خوب میدانست و همان روز بود که معلوم شد تماشاگری گفتهاند و بازیگری. احساسی را که آن روز ما کردیم، او خود بعدها گذاشت در یکی از قصههایش. به اسم – به نظرم ـ (باروتها نم کشیده بود). آدمها باید باشند و حوزهها و روزنامهها و مجلهها و حزبی و زدوخوردی تا فرنگی بیاید و تماشا کند و گزارش بدهد که نقطه اوج کدام نمایش کجا است و پردهها را کی میتوان کشید. و گلستان از همان قدیم الایام میخواست خودش را در سلک تماشاگران بکشاند. اما بازیگری هم میکرد. اما همین تنها برایش کافی نبود. و به همین علتها بود که از تشکیلات مازندران عذرش را خواستند. به این دلیل که روزنامه انگلیسی می خواند در محیطی که تاواریشها حکومت میکردند.
گلستان مثل همه ما فعال بود. اما نوعی خودخواهی نمایشدهنده داشت که کمتر در دیگران میدیدی. همیشه متکلم وحده بود. مجال گوش دادن به دیگری را نداشت
گلستان مثل همه ما فعال بود. اما نوعی خودخواهی نمایشدهنده داشت که کمتر در دیگران میدیدی. همیشه متکلم وحده بود. مجال گوش دادن به دیگری را نداشت. اینها را هنوز هم دارد. اما با هوش بود و با ذوق. خوب مینوشت و خوب عکس برمیداشت. برای یکی از خرکاریهایی که این قلم کرده است (شرح حال نوشتن برای اعضای کمیته مرکزی حزب توده که در شمارههای مجله مردم مرتب درآمد) او عکس برداشته بود. قلم هم میزد. ترجمه هم میکرد. و اغلب را خوب. و گاهی بسیار خوب. حسنش این بود که تفنن میکرد (مثل حالا نبود که از این راهها نان بخواهد خورد) و ناچار فرصت مطالعه داشت. تحمل شنیدن دو کلمه حرف حساب را داشت. اما حیف که درست و حسابی درس نخوانده بود. یعنی تحمل نیاموخته بود. ناچار نخوانده ملا بود. و چنین آدمی به هر صورت اورژینال هم میشود. گویا کلاس اول یا دوم دانشگاه (رشته حقوق) بود که معلومات زده بود زیر دلش و رفته بود به مقاطعهکاری. زن و بچه هم داشت و بعد مازندران بود و آن داستان سیاست و بعد که به تهران برگشت،
و چاله را گلستان در راه این قلم کند. از تجربه با همایون این به دست آمد که حساب کار قلم را باید از هر حسابی جدا کرد. از حساب تیراژ بزرگ و درآمد و ناشر مغبون و از این مزخرفات. اما با گلستان این تجربه حاصل شد که حساب قلم را از حساب دوستیها نیز باید جدا کرد. دوستی آدمیزاد را از تنهایی در می آورد؛ اما قلم او را به تنهایی برمیگرداند. به آن تنهایی که جمع است. به بازی قدما. قلم این را می خواهد. که چه مستبدی است. دوستی ترا رعایت ترا هیچکس تحمل نمیآورد.
با گلستان نیز از همان سالهای ۲۴ و ۱۳۲۵ آشنا بودیم. و در همان ماجراهای سیاسی. او اخبار خارجی رهبر را درست میکرد و این قلم مجله مردم را میگرداند و دیگر کارهای مطبوعاتی پراکنده. بشر برای دانشجویان و ترجمه ای و قصهای و از این قبیل. همان ایام یک روز گلستان یک مخبر فرنگی را برداشت و آورد در حوزهای که صاحب این قلم ادارهاش میکرد. از همان ایام انگلیسی را خوب میدانست و همان روز بود که معلوم شد تماشاگری گفتهاند و بازیگری. احساسی را که آن روز ما کردیم، او خود بعدها گذاشت در یکی از قصههایش. به اسم – به نظرم ـ (باروتها نم کشیده بود). آدمها باید باشند و حوزهها و روزنامهها و مجلهها و حزبی و زدوخوردی تا فرنگی بیاید و تماشا کند و گزارش بدهد که نقطه اوج کدام نمایش کجا است و پردهها را کی میتوان کشید. و گلستان از همان قدیم الایام میخواست خودش را در سلک تماشاگران بکشاند. اما بازیگری هم میکرد. اما همین تنها برایش کافی نبود. و به همین علتها بود که از تشکیلات مازندران عذرش را خواستند. به این دلیل که روزنامه انگلیسی می خواند در محیطی که تاواریشها حکومت میکردند.
گلستان مثل همه ما فعال بود. اما نوعی خودخواهی نمایشدهنده داشت که کمتر در دیگران میدیدی. همیشه متکلم وحده بود. مجال گوش دادن به دیگری را نداشت. اینها را هنوز هم دارد. اما با هوش بود و با ذوق. خوب مینوشت و خوب عکس برمیداشت. برای یکی از خرکاریهایی که این قلم کرده است (شرح حال نوشتن برای اعضای کمیته مرکزی حزب توده که در شمارههای مجله مردم مرتب درآمد) او عکس برداشته بود. قلم هم میزد. ترجمه هم میکرد. و اغلب را خوب. و گاهی بسیار خوب. حسنش این بود که تفنن میکرد (مثل حالا نبود که از این راهها نان بخواهد خورد) و ناچار فرصت مطالعه داشت. تحمل شنیدن دو کلمه حرف حساب را داشت. اما حیف که درست و حسابی درس نخوانده بود. یعنی تحمل نیاموخته بود. ناچار نخوانده ملا بود. و چنین آدمی به هر صورت اورژینال هم میشود. گویا کلاس اول یا دوم دانشگاه (رشته حقوق) بود که معلومات زده بود زیر دلش و رفته بود به مقاطعهکاری. زن و بچه هم داشت و بعد مازندران بود و آن داستان سیاست و بعد که به تهران برگشت، بالای خانهای مینشست که دکتر عابدی منزل داشت. و خانه این هر دو یکی از پاتوقهای ما بود. ما آدمهای بیخانمان. سرمان را میزدی یا تهمان را، آنجا بودیم. و بعد گلستان به آبادان که رفت باز ولکن نبودیم. و اگر هنوز شخصی در عدهای از ما بچههای آن دوره بیدار است و زنده است؛ این زندگی و بیداری را ما در آن سالها بهد قت در تن همدیگر کاشتهایم. او به پرمدعایی و دیگران به بیاعتنایی و بردباری همدیگر را به آدمها راهنما بودهایم و به کتابها وبه ایدهآلها. به کمک هم از مخمصهها میگریختهایم و از چالهها. به اتکا هم در وقایع شرکت میکردیم و در خطرها. یکبار با هم عهد بستیم که دور از هر ادا و اکسانتریسیته آدمی باشیم عادی و اگر ازمان آمد کاری بکنیم. یادم است یک بار از آبادان ترجمهای از همینگوی فرستاد. که تحصیل پرحاصلی بود. چون آدمی که کاری ازش برمیآید ادا ندارد و آنکه ادا دارد کاری ندارد. به هر صورت میخواهم بدانید که این قلم شاید میتوانست در این روزگار وانفسای فیلمسازی او دستی زیر بالش میکرد – چون به او دینی دارد – اما حیف که نمیتواند. مجموعه داستانی که برایش چاپ کردیم و حقالبوقش را بالاکشیدیم بیهیچ تردید و چون و چرایی. تنها به این علت که او آبادان بود و پول خوب میگرفت و صاحب این قلم در تهران بود و اوضاعش خیط بود. سیصدو پنجاه تومن بود. یا ۳۷۵ تومن. و او هم دراین آبادان بود که عاقبت تکلیف خودش را روشن کرد. از بازیگری به تماشاگری.
اولین تجربه جدی آن ما با گلستان در خود داستان انشعاب بود. او با ما بود. اما با ما نیامد
اولین تجربه جدی آن ما با گلستان در خود داستان انشعاب بود. او با ما بود. اما با ما نیامد. ما که انشعابمان را کردیم او تنها رفت و کاغذ استعفایی به حزب نوشت و در آمد. که بله چون نزدیکترین دوستان من رفتند دیگر جای من هم اینجا نیست. اعتراف میکرد که به اتکای ما در آن ماجرا بوده است. اما بیش از آن خودبین بود که همراه جمع بیاید و گمنام بماند. آخر خلیل ملکی سر کرده ما بود و او ناچار مثل من دست دوم و سوم میماند. با این همه تنهایی سالهای ۲۷ تا ۱۳۲۹ را ما در حضور انس یکدیگر درمان کردهایم. و این ما که میگویم، ملکی است و دکتر عابدی و او و صاحب این قلم. فکرش را که میکنم میبینم اگر خانه این سه نفر که شمردم در آن سالها پناهگاه آوارهای که من باشم نبود – ممکن بود در آن بیثمری و کوتاهدستی دق کرده باشم یا هرویینی و تریاکی شده باشم. تا گلستان به آبادان رفت. یعنی از این تنهایی و بیثمری آن ما در تهران به آبادان گریخت. ولی مکاتبهمان برقرار بود. و چه مکاتبهای! فحشنامههای او و نصیحتنامههای درآمده از زیر این قلم. اگر روزگاری کاغذهای آن زمان او را چاپ کنم. معلوم خواهد شد که گاهی چه قدرتهای دست و پا بستهای در درون یک آدم به صورت چاشنی بمبی حبس میشود. بیماریآور و برمامگوز ساز. شاید اگر او به آبادان نرفته بود حالا روزگارش بهتر بود و با خودش بهتر کنار آمده بود. اما به هرصورت تنهایی آبادان کار خودش را کرد یعنی گلستان خل شد. (تکیه کلامی که او خود به دیگران اطلاق میکند) و اثر این خل شدن را پیش از همه این صاحب قلم در سرش دید. که چیزی نوشت درباره شکار سایه و کشتی شکستهها. اولی مجموعه قصههایش و دومی ترجمهای از این و آن؛ که در یکی از شمارههای مهرگان درآمد. و بیامضا. و با احترامات قائقه! دیده بودم که پای نزدیکترین دوستانم دارد در چالهای می رود که اگر سالم هم درآید به تقلید کبکها است. آنجا توضیح داده بودم که اوریژینال بودن و سبک داشتن مبادا به این معنی گرفته شود که معنی را فدای لفظ کردن یا لفظ را کج و کوله کردن. و حسنش این بود که مطلب را اول تمام و کما ل برای خودش خواندم که چیزی نگفت. زنش هم نشسته بود اما هیچکدامشان چیزی نگفتند. و بعد که مطلب چاپ شد او ناراحت شد. دست بر فضا همان ایام بهآذین نیز همین مطلب را به زبان خودش در انتقاد کتاب نوشت و سخت به او حمله کرد و این بود که داریوش میانه افتاد و خطاب به بهآذین و شاید رو به صاحب این قلم مطالبی در دفاع از گلستان نوشت. به هر صورت این جوری کارمان را میکردیم. اما از سر بند آن تجربه کشف شد که گلستان تحمل شنیدن انتقاد را از دست داده. این بود که ما پس از آن درز گرفتیم. گرچه آن پیشبینی ما تا به آن حد درست از آب درآمد که او از حوزه نویسندگی به حوزه تصویر (فیلمبرداری) تبعید شد. و حالا اگر هم چیزی مینویسد، چاشنی تصویرهایی است که بر پرده میافکند و پشتبندی است، وزن و آهنگدار به عنوان شمعی پس دیوار تصاویرش. تصویرهاش بیکلام به هم مربوط نیست و کلامش بیتصویر جان ندارد. نثری است عایق. و نه هدایتکننده به چیزی. حرارتی- یا ضربهای- یا شوری- یا جذبهای.
این قضایا بود و بود و ما رفت و آمدمان را میکردیم و او کارمند عالیرتبه تبلیغات کنسرسیوم نفت بود و در برخوردهامان جدیترین مطالب را به صورت شوخی میگفتیم و او ترتیب کارش رابا کنسرسیوم داشت میداد که دکان فیلمبرداری باز کند و با اعتباری که میدهند ابزاری وارد کند و الخ… ایامی بود که کنسرسیوم نفت بار کارهای غیرتخصصی نفت را از دوش خودش برمیداشت و به این و آن مقاطعه میداد. اتوبوسرانی آبادان را به فلانی – خبازیها را به بهمانی- فیلمبرداری تبلیغات نفت را هم به گلستان. گلستان اهل صمیمیت نیست. کمتر درددل میکند. و ناچار تو هم که کنجکاو نباشی چهبسا مسایل که بر او بگذرد و تو ندانی. اما حدس که میزنی. از تردیدهای اول و درماندگیها. از رفت و آمدها. از مهمانیهای به قول داریوش حساب کرده و بعد از گاهگداری چیزی از زبانش دررفتنها یا از چارهجوییهایی که غیرمستقیم از تو یا از دیگری میکند. به هر صورت میدیدیم که گرفتار است. اما چه میتوانستیم کرد؟ آن ایام تصمیم را میگویم. داد میزد که روزی هزار بار از خودش میپرسد بکنم یا نکنم؟ قرار بستن با کنسرسیوم را میگویم و فیلمبرداری تبلیغاتی برای ایشان را. همان ایام بود که بارها پاپی شد که چرا تو نمیآیی کارمند کنسرسیوم بشوی؟ معلوم بود که هنوز به تنهایی جرأت ندارد. که با هم کار میکنیم و از این حرفها. حالِ کسی را داشت که در شب تاری میخواهد از قبرستانی بگذرد و همراه میخواهد… اما عاقبت کرد. به این اعتبار که مدتی کار گل خواهد کرد و بعد که قرضها تمام شد، دستگاهی خواهد داشت برای خودش و سرمایهای و فرصتی برای کار حسابی کردن. استدلال بدی نبود. به قیمت یکی دوسال مزدوری یک عمر سرپای خود ایستادن. غافل از اینکه راهها تقوای بیشتری را درخورند تا هدفها. خود این قلم یک بار مزدوری را در حدود هزار تومان سنجیده بود و حالا او داشت زیر بار میلیونها میرفت. آخر این هم هست که آدمها متفاوتاند و برداشتها. و معنی لغات از این کس تا به دیگری یک دنیا فرق میکند. به هر صورت لال که نمینشستیم. گپی میزدیم. از او همیشه تشویقی به زیر بالش را گرفتن و الخ… و از ما نمودن راهی و تخدیری؛ اما چشم و گوش گلستان دریچههایی بود هم به درون خویش باز؛ نه به دنیای خارج. آنقدر مرکز عالم خلقت بود که تصورش را نمیشود کرد. من هیچکس را آنقدر اشرف مخلوقات ندیدهام.
گلستان نخوانده ملا بود!
تا یک روز در آمد که بیا برو خارک. پرسیدم که چه؟ معلوم نشد. چیزهایی البته که گفت؛ اما نه بهصراحت. قرار بود از لولهکشی نفت به خارک فیلم بردارند و بفهمی نفهمی این را هم گفت که ممکن است مطالعه من به کار تهیه عکسها و فیلمها بخورد. و صاحب این قلم البته که گفت که گفتارنویس فیلم دیگران نیست. اما به هر صورت سفری بود؛ و این تن مرده سفر همیشه پا به رکاب بود. به خرج کنسرسیوم و به همان تشریفات که دیگران میرفتند. دیداری و بعد قلم زدنها. به محض مراجعت سه چهار هزار کلمهای به دستش دادم که طرح اولیه کار خارک، حرف و سخن با گلستان بود؛ اما البته که طرف اصلی کنسرسیوم بود و همه چیز قرار و قاعده لازم داشت و طرح و پیشبینی مخارج. حتی کتاب نوشتن. تا دو سه هفته بعد یک روز تلفن کرد که ریپتون میخواهد ترا ببیند. رییس انشارات کنسرسیوم. که دو سه بار خانه گلستان دیده بودیمش. مردی بود فرانسوی و پلی تکنیک دیده که از شعر و نقاشی هم خبری داشت. معلوم بود که طرف اصلی می خواهد این کتابنویس درباره خارک را ببیند و بشناسد و آخر قراری و از این حرفها و رفتم. در آمد که شنیدهایم مشغول کتابی درباره خارک هستید؟ گفتم درست است. گفت دلتان نمیخواهد قرار و مداری بگذاریم و مثلاً کنتراتی؟ گفتم راستش این قلم تا کنون به سفارش کار نکرده. گذشته از اینکه معلوم نیست چه از آب دربیاید… گفت پس چه کنیم؟ گفتم بسیار متشکر از آن سفر و آن امکانها که دادید برای مطالعه ولی بهتر است صبر کنیم تا کار بیعجله تمام بشود و بیاجبار یک وظیفه سفارشی. آن وقت اگر به دردتان خورد، مال شما؛ و گرنه مال خودم. ریپتون پسندید و خداحافط شما. و این قضیه مال سال ۳۸ بود.
و این فضایا بود و بود و کار خارک خوشخوشک پیش میرفت که گلستان یک روز درآمد که برو فلان چک را از صندوق کنسرسیوم بگیر. ایامی بود که او دکانش را تازه باز کرده بود؛ اما درحقیقت هنوز سفارشپذیر انحصاری کنسرسیوم بود. معلوم بود که دارند پیشقسط میدهند. و معنی نداشت پیشقسطی گرفتن برای کاری که قرار دادی برایش نوشته نبود. ناچار نرفتم. دو سه بار دیگر تلفن کرد که باز طفره رفتم. تا آخر در آمد که چکی است و نوشته شده و نمیشود برش گرداند و از این حرفها. و تو نگیری سوخت میشود. این استدلال کودکانه عاقبت از سوراخ احتیاج وارد این گوش شد و رفتم. و چک را گرفتم. سه هزار تومان بود. خردهای کمتر. بابت مالیات و از این حرفها. و پول، پول کلانی بود. بزرگترین حقالتحریری که تا آن وقت گرفته بودم. که عجب غلطی بود! و به چه زخمی بزنیش؟ باهاش خانهمان را رنگ کردیم. سرتا پا. بله روشنفکرها را همین جوریها میخرند.
باز مدتی گذشت که در آن فصلهایی از خارک را برای گلستان خوانده بودم که باز یک روز خبر آورد که مأموریت ریپتون دارد تمام می شود و فلان روز میرود و نفر جانشین او ممکن است از کار خارک بیخبر بماند و از این حرفها. اگر مایلی برو سرو سامانی به کارت بده. گمان کرده بود که در حنای آن سه هزار تومن این دست و قلم رنگی شده است. که رفتم و فصلهای دیگری از کتاب را برای خودش خواندم و تمام که شد پرسیدم گمان میکنی چنین کاری با این نوع برداشت به دردشان بخورد؟ گفت مگر خلی؟ برای من کار خارک قرار نبود یک کار تبلیغاتی باشد و میدانستم این فلم چه می کند؛ اما این را هم میدانستم که با گلستان و کنسرسیوم باید با حساب و کتاب طرف شد. این بود که گفتم کار این است که هست. ببین اگر به دردشان می خورد که مال آنها و تو خود وکیل حقالتحریرش. و اگر به دردشان نخورد خبرم کن. و خبر کرد. پرسیدم پس آیا هیچ بده را به هیچ بستان کاری نیست؟ عیناً و این اشاره بود به سههزار تومن که کنسرسیوم داده بود و سهچهار هزار کلمهای که این قلم داده بود. در چنان دستگاهی البته که هر کلمه را باید به پیش از یک تومن بفروشی و معلوم شد هیچ بده را به هیچ بستان کاری نیست. و کار خارک به این صورت خاتمه یافت. که بعدها دانش چاپش کرد. دنبال اورازان و تاتنشینها. چه خوشحالم که این چاله را با سههزار کلمه پر کردم. سه هزار کلمهای که نه کسی دید و نه شنید. و نه به امضای این قلم بود. ولی اگر قرار باشد مدام بخواهی چالهای را با چند هزار کلمه پر کنی؟ و این است عاقبت کار فلمی که افسارش لق باشد. در تجربه خارک این قضیه روشن شد که اگر قرار باشد هر کدام از ما در بدهبستانهامان پای دوستانمان را در چاه و چاله کنیم، ممکن است آن دوست برمد و آنوقت دستگاهی که به اعتبار تو با آن دوست حرف و سخنی پیدا کرده نه تنها که برای آن دوست، حتی برای خود تو شمشیر را از رو ببندد. گرچه چنین خطری برای گلستان پیش نیامد – که خرش از پل گذشته بود – اما عواقبی برای این فلم داشت که یکیش را میآورم.
ابراهیم گلستان در محوطه بیرونی خانه اش
این قضایا بود و بود تا «موج و مرجان و خارا» درآمد. در این مدت ما دانسته بودیم که هرکداممان راهی داریم و حرفی دیگر. و دیگر آن ایدهآلهای جوانی مشترک نیست و نانخوردنی هم در کار است و تو نمیتوانی کفارهدهنده گناهی باشی که دیگری کرده است و دیگری هم نمیخواهد جوابگوی کلهخریهایی باشد که تو میکنی. و به هر صورت معلوم شده بود که اگر به چاه میرویم، یا به برج عاج، حماقت است اگر انتظار همراهی دیگری را داشته باشی. و دانسته بودیم که در این عرصات هر کس مسؤل نامه اعمال خویش است. و موج و مرجان و خارا می گفت که حالا گلستان شده است حماسهسرای صنعت نفت که مرا و ما را در آن هیچ دستی نیست و به طریق اولی هیچ حقی برای حماسهسرایی. تنها یک صحنه از آن فیلم دیدنی بود که بهش گفتم (یعنی فیلم را که در خلوت دیدم ازم خواست چیزی بنویسم، شاید به قصد نخستین ارزیابیها برای عرضهداشت کارش که یکی دو صفحهای نوشتم.). آنجا که لوله قطور نفت را دفن میکردند. و نوعی تشییع جنازه در آمده بود کارشان. بعد هم در کلوب فیلم دیدیمش. روزگاری که تجربه زودگذر کتاب ماه هنوز به بنبست نرسیده بود. و البته که میبایست دربارهاش چیزی منتشر کرد. فرخ غفاری داوطلب شد. و که بهتر از او. که ما خودمان اینکاره نبودیم. اما یک هفته بعد عذر آورد که به دیگری رجوع کن. و این دیگری جلال مقدم بود که پذیرفت. اما او هم ده پانزده روزی معطلمان کرد و بعد عذر خواست. ناچار احساس نارو خوردن پیش آمد. این بود که از «بهرام بیضایی» خواستیم که چیزی نوشت. کارنامه فیلم گلستان که با عزت و احترام و دستکشپوشیده حالی کرده بود که گلستان شده است نردبان تبلیغات کمپانی نفت. و مقاله هنوز به چاپخانه نرفته بود که قریشی مباشر کیهان در کار کتاب ماه آمد و در گوشم گفت که رییس گفته است نمیخواهیم کلاهمان با گلستان توی هم برود. ایامی بود که گلستان برای کیهان دو سه تا فیلم تبلیغاتی ساخته بود و زمینه میریخت برای یک کثیرالانتشار را در اختیار داشتن که بوق وکرنای ستارهسازی و جایزههای فیلم و دیگر قضایایش تأمین باشد… و ما نشنیده گرفتیم آن پیغام را. و مقاله که رفت چاپخانه مطلب تجدید شد. که از کوره در رفتم. و متن قرار داد را گذاشتم جلو روی مباشر که حق دخالت در تنظیم مطالب را ندارد و الخ… و گذشت. روزهایی بود که مجله داشت توقیف میشد؛ در شماره سوم. و بیش از این بحث بر سر فرس فرار کرده جا نداشت. و با داریوش و عیال، سه نفری میدویدیم از دادستانی به تبلیغات و از سازمان امنیت به وزارت فرهنگ که شاید به یکی بفهمانیم لزوم وجود شخص شخیص چنان مجلهای را که با دو شماره یک دسته شصت نفری را به تکاپو انداخته بود. و غافل بودیم که همین اجتماع ایجاد وحشت کرده است و گرنه ما که بودیم؟ و گلستان که بود؟ که هر یک از ما را به تنهایی چه بهراحتی مهار میکنند. یا رها میکنند تا در دنیاهای تنگمان بپوسیم. یا ذله که شدیم رضایت بدهیم به زینتالمجالس این غارتکده شدن!
سی و یکم خرداد ۱۳۴۳
انتشار در مد و مه: ۱۴ اردی بهشت