این مقاله را به اشتراک بگذارید
هزل تعلیم است، آن را جد شنو
آرش نصیری
پس از مدت ها بالاخره فیلمی دیدم که عشق به سینما را دوباره در من زنده کرد و باعث شده دوباره به فکر فرو روم. تمام هجویات سینمایی و ادبی به یاد ماندنی عمرم دوباره جلوی چشمانم ظاهر شدند و مستم کردند. از «دکتر استرنجلاو، یا چگونه یاد گرفتم از نگرانی دست بردارم و بمب را دوست داشته باشم» اثر جاودانه استنلی کوبریک تا «روس ها دارن می آن! روس ها دارن می آن!» نورمن جویسن و از دفتر پنجم مثنوی معنوی تا هجویات عبید زاکانی به نوعی در یک مونتاژ موازی در سرم می چرخیدند و هنوز هم این نشئه ادامه دارد.
چه ساز بود که در پرده می زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
وقتی دوباره کمی به خود آمدم، متوجه شدم که همه عناصر موجود در این فیلم زیبا را قبلادر آثار مختلف خود مسعود جعفری جوزانی دیده بودم: از شیرهای سنگی روی قبرها تا تک تک شخصیت های «ایران برگر». اما روز بعد که شیر سنگی را در شبکه آی فیلم دیدم، متوجه شدم که «ایران برگر» بیش از سایر آثار استاد به شیر سنگی شبیه است. تنها زمان و مکان این المان ها و شخصیت ها تغییر کرده بود. مثلاشخصیت فتح الله خان مثل نامدارخان فیلم «شیر سنگی»، بی آنکه درک درستی از تجدد و تکنولوژی داشته باشد طرفدار آن شده و امرالله خان پایبند سنت ها باقی مانده. در «شیر سنگی» نامدارخان با غرور از اینکه «یک کلید را می زنند، شب را می کنند مثل روز» و «با یک تکه آهن طیاره ساخته اند که عقاب هم به گردش نمی رسد» سخن می گوید و اینجا فتح الله خان سخنرانی مملو از غلط های فاحش املایی خود را از روی صفحه لپ تاپ می خواند. آنجا نامدارخان از قانونی جانبداری می کند که نمی داند چیست و آن را که نوشته و اینجا فتح الله خان از جامعه باز،«جامه باز» را درک می کند و دموکراسی را در خرید آرای مردم می داند. آنجا آقا علیار به اعتقاداتش پایبند بود و در این راه جانش را هم داد، اما اینجا امرالله خان – که اوضاع اجتماعی و اقتصادی اش تغییر کرده – کارخانه خشکبار دارد، از اعتقاداتش دست کشیده و سیاست ریاکاری و با پنبه سر بریدن در پیش گرفته. چه انتخاب بجا و هوشمندانه ای که نقش علیار «شیر سنگی» و امرالله خان «ایران برگر» هر دو توسط استاد علی نصیریان ایفا شده. ای کاش فتح الله خان را هم استاد انتظامی ایفا کرده بود.
دو کاراکتر اصلی هر دو فیلم در عین حال که با یکدیگر نسبت فامیلی دارند، در حال ستیزند، اما در شیر سنگی این ستیز با برنو انجام می شود و به مرگ یکی از آنها منتهی می شود و در ایران برگر آرای انتخاباتی جایگزین آن شده است.
در هردو فیلم ورود عناصر بیگانه است که اختلاف موجود را تشدید و «جنگ» درست می کند: در شیر سنگی ورود شخصیت «عامری» و در «ایران برگر» ورود دو مشاور انتخاباتی. اما این بار بیگانه های دیگری هم وارد ماجرا می شوند. قبلادر فیلم «یک مرد، یک خرس» با بازی زیبای حمید جبلی او را دیده ایم. تفاوتی که ایجاد شده این است که شخصیت «لم لعلی» به یک گروه فیلمساز تبدیل شده، دیگر الکن نیست و می تواند حرف بزند، اما هر دو جناح دعوا، آنها را در طویله حبس می کنند و آزارشان می دهند. تنها وقتی گروه فیلمساز اجازه دارند بیرون بیایند که رقبا نیاز به ساختن فیلم تبلیغاتی برای انتخابات دارند.
دو رقیب، ارزشی برای این گروه – هنرمندان – قایل نیستند و وقتی به امرالله خان خبر می دهند که فیلمبردارها را برده اند، او می پرسد «گاو و گوساله ها را که نبرده اند». جناب دکتر هادی کریمی که در نوشتن فیلمنامه با جوزانی همکاری کرده، در نشست نقد و بررسی فیلم در برج میلاد گفته بودند که تراژدی وقتی از حد می گذرد، کمیک می شود و به خنده می انجامد، خنده ای عصبی. آری، ایران برگر «قصه درددل و غصه شب های دراز» است که به هجو کشیده شده.
شخصیت های ماه گل (دختر امرالله) و سهراب (پسر فتح الله) را هم در شیر سنگی با نام های «ماه تی تی» و «اسفندیار» دیده بودیم. آن روزها ساده تر بودند و دختر به جای رومئو و ژولیت تماشا کردن، برای خواهر کوچک تر قصه می گفت و به جای قرار گذاشتن در قبرستان، از پشت پرده به دلدار چشم می دوخت.
آقا مدیر، در فیلم «جاده های سرد» هم مثل اینجا اهل شعر و موسیقی بود و پایش می لنگید و دلش برای مردم می تپید. مدیر در فیلم «در مسیر تندباد»، دکتر راستان و در فیلم «بلوغ»، دکتر خاوری است که با همه علمی که دارد در نبردی دن کیشوت وار با جنگ، فقر و گرسنگی دست و پنجه نرم می کند. او در آن فیلم ها هم شعار می داد و خیرخواه مردم بود. اما اینجا در حضور دو خان بزرگ، اجازه حرف زدن به او داده نمی شود. وقتی هم فرصت سخنرانی دست می دهد، کسی به نطق انتخاباتی او گوش نمی دهد. «عمو صمد» هم که هنوز ایستاده، نصیحتش می کند که دست از این کارها بردارد. چرا که در این زمانه ارزش و اعتبار آدم ها به ثروت شان بستگی دارد و «کسی که پول ندارد» فاقد هرگونه اعتباری است. رای آوردن و انتخاب شدن آقا مدیر در پایان «ایران برگر» هم بیشتر به آرزویی دست نیافتنی می ماند و ظاهرا بخشی از هجویه استاد است.
آنچه تغییر چندانی نکرده و وجه اشتراک همه فیلم های استاد جوزانی است، فقر و درد و گرسنگی است. در «جاده های سرد» اسماعیل و رحمان گرسنه اند و در «شیر سنگی» و «در مسیر تند باد»، مردم در ایل و شهر از گرسنگی می میرند. در «بلوغ» بیکاری و فقر پدر خانواده را به اعتیاد کشانده و حتی می خواهد دخترش را به مرد میانسالی واگذار کند. در ایران برگر هم «عمو صمد» با وجود کار مداوم و کشیدن بار سنگ های بزرگ – با نام بامسمای «صمد» که به معنی بی نیاز است حتی لقمه نانی برای شکم گرسنه خانواده پرجمعیت خود ندارد.
تفاوت اینجاست که آقای کارگردان مولف این غم جانفرسا را هم هجو کرده و در نگاه اول بیننده را می خنداند. اما بیشتر که به اوضاع فکر می کنی می بینی خنده ای بر دردی به ظاهر بی درمان است. بیخود نبود که ایشان در نشست نقد و بررسی گفته بودند این فیلم را باید دو بار دید. یک بار برای خندیدن و بار دوم برای فکر کردن.
دکتر کریمی در نشست نقد و بررسی فیلم گفته بود که «ایران برگر» نیمه هجو «در چشم باد» است. اما نسلی که بدون شناخت تاریخ خود و بدون حافظه تاریخی به این فیلم نگاه می کند حداکثر تحلیلی که می تواند ارایه دهد مقایسه اشارات فیلم با یک دهه گذشته است، غافل از اینکه حدود ١٠٠ سال از انقلاب مشروطه می گذرد و نسل ها یکی پس از دیگری با این کج فهمی از حق انتخاب شدن و انتخاب کردن، ترجمه های ناقص و نیم بند ایدئولوژی ها و عقاید فرنگی، دست به گریبان بوده و هستند. آری «ایران برگر» حکایت یک قرن گذشته ما است، نه یک دهه./ اعتماد