این مقاله را به اشتراک بگذارید
نقد سگ ولگرد، «روان داستانی» (Psycho-fiction) از صادق هدایت
محمد علی همایون کاتوزیان
«سگ ولگرد» هدایت یکی از بهترین روان داستانهای اوست، و یکی از بهترین داستانهایش. من اصطلاح «روان داستان» را برای یک رده از آثار تخیلی هدایت، نخست بار در یک مقاله انگلیسی به کار بردم، در نقدی از داستان « مردی که نفسش را کشت»، در سال ۱۹۷۷. ۱ اصطلاحی که به کار بردم Psycho-fiction بود، اصطلاحی من درآوردی، چون معادل آنچه را میخواستم برسانم در زبان فنی نقد ادبی نبود ( یا من نمیشناختم و نمیشناسم). البته ژانر «داستان روان شناختی» (The Psychological novel) معروف بود و هست. اما دقیقاً نکته این است که روان داستانهای هدایت از نوع « داستانهای روان شناختی» – با معنای دقیقی که در نقد ادبی دارند- نیستند.
«روان داستان» هم اصطلاحی من درآوردی ست به فارسی، که بعداً برای Psycho-fiction به کار بردم . ۲ پیش از این که ویژگیهای این نوع داستانهای هدایت را شرح دهم مختصراً بگویم که من آثار تخیلی هدایت – یعنی سوای نقد و تحقیق و ترجمه – را به چهار نوع بخش کردهام: داستانهای ناسیونالیستی، طنزها و طنزنامهها، داستانهای رئالیستی- انتقادی و روان داستانها. گفتن ندارد که این داستانهای گوناگون به کلی از یکدیگر جدا نیستند ودر برخی موارد رشحات یک نوع از آنها را در نوع دیگری میتوان دید.
داستانهای ناسیونالیستی، از کارهای سالهای نخستین نویسندگی هدایتاند: نمایشنامه «پروین دختر ساسان»، نمایشنامه «مازیار»، داستان «سایه مغول» و داستان «آخرین لبخند»، که این آخری از لحاظ معیارهای ادبی بهترین آنهاست. طنزها و طنزنامه ها اشکال گوناگون دارند، مثلاً نمایشنامه عروسکی (یا «خیمه شب بازی») «افسانه آفرینش»، «غزیه» های وغ وغ ساهاب، داستان تمثیلی (الگوریک) «قضیه خر دجّال»، داستان «میهن پرست»، طنزنامه توپ مرواری و غیره. داستانهای رئالیستی – انتقادی عموماً درباره وجوه فرهنگ و آراء و عقاید و رفتار و کردار مردم شهرنشین طبقات متوسط و پایینتر از متوسط سنتیاند، از جمله داستانهای «حاجی مراد»، «علویه خانم»، «محلل»، «طلب آمرزش»، و «مرده خورها». 3
روان داستانها بیشتر در حوزه ذهنیاتاند تا عینیات. یعنی حتی اگر به شیوه رئالیستی نوشته شده باشند، جزئیات حوادث داستان در درجه پایین اهمیت قرار دارند، و در درجه اول احساسات و عواطف، آراء و عقاید، و ارزشها و داوریهای شخصیت اصلی داستان است که محور داستان را تشکیل میدهند. مثلا در روان داستان «زنده به گور» رفت و آمد راوی داستان و اقدامات گوناگونش برای خودکشی، تابع ذهنیات اوست که در سراسر داستان به خاطرش خطور و از آن تراوش می کند. «زنده به گور» نخستین روان داستان هدایت است که در حدود ۲۷ سالگی نوشته، و یکی از بهترین آنها. بیشتر روان داستانهای هدایت با همین تکنیک رئالیستی نوشته شدهاند، مانند «عروسک پشت پرده»، «مردی که نفسش را کشت»، «بن بست»، «تجلی»، «Lunatique» و «فردا»، که آخرین آنهاست.
هدایت فقط در دو روان داستان به جای تکنیک رئالیستی، تکنیک مدرنیستی به کار برده، اول در «سه قطره خون»، سپس در بوف کور. به این ترتیب هدایت مبدع و مبتکر داستان نویسی مدرنیستی – ونه فقط مدرن- در زبان فارسی ست. ولی چنان که اشاره شد بیشتر روان داستانهای او از نظر اسلوب و تکنیک رئالیستیاند، و کیفیت مدرنیستی بوف کور و «سه قطره خون» صرفاً وجوه روان داستانی اثر را تشدید میکنند. گفتیم که این آثار را نمی توان – به معنای معمول و متداول کلمه- «داستان روان شناختی» خواند. یعنی هیچ یک از آنها بر مبنای الگوهای روان شناختی نوشته نشدهاند. بلکه مسائل اساسی این داستانها به نحوی به ذهنیات مربوط است، اعم از روان شناسی، فلسفه، هستی شناسی و متافیزیک. چه تکنیک و سبک این داستانها رئالیستی باشد چه سورئالیستی چه غیر آن، مهمترین وجه مشترکشان همان روان داستان بودنشان است. این ویژگی را در دو سطح میتوان مشاهده و بررسی کرد. یکی این که ارزش و اهمیت صرفاً داستانی اثر، معمولاً از داستانهای رئالیستی – انتقادی- مانند «علویه خانم»، « طلب آمرزش» و غیره- کمتر است.
دیگر این که زمان و مکان داستان هر چه باشد، موضوع داستان، یا وجه عمدهای از آن جهانشمول (universal) است، و از این لحاظ به زمان و مکان ویژهای مقید نیست: «این وطن مصر و عراق و شام نیست». مثلا داستان «زنده به گور» از سه جهت ظاهری رئالیستی دارد. یکی از نظر صرفاً فنی؛ دیگر از این رو که داستان دارای زمان و مکانی منطقی و عینیست که در آن یک دانشجوی ایرانی بالاخره خودکشی میکند؛ و سوم- و مهمتر از آن- از این نظر که داستان برمبنای اقدام هدایت به خودکشی در همان زمانها نوشته شده است. ۴ با این وصف- و نکته این جاست- که آنچه «زنده به گور» مطرح میکند، اصولاً همان چیزیست که بارها و بارها در آثار « روان داستانی» هدایت که به زمان و مکان خاصی مقید نیست تکرار میشود. هر یک از این داستانها گرچه ویژگی خاص خود را دارد، ولی در همه آنها سخن بر سر مرگ و زندگی، نقص و کمال، توفیق و شکست، اجتماع، اخلاق و آدمها، جبر و اختیار و حق و ناحق است.
شهرت هدایت بیشتر به این داستانهاست نه فقط به این دلیل که بوف کور شاهکار او و چند روان داستان دیگرش از بهترین آثار او هستند. بلکه به ویژه به این جهت که شخص هدایت در ناب ترین حد کلمه – یعنی تا مرزهای جداکردن او از محیط و زمان و مکانش – با این داستانها و شخصیتها و مسائلشان شناسایی میشود. اصلاً مقدار زیادی از افسانههایی که در گرد زندگانی وگفتار و کردار او ساختهاند از این متون منشأ گرفته، و از قول کلاغ چهلم نقل شده است. گفتیم که بوف کور و « سه قطره خون» تکنیکشان به ویژه مدرنیستیست. و باقی روان داستانها، رئالیستی. اما در بیشتر موارد، هم حال و هوای روان داستانها خیلی به هم شبیهاند، و هم- در نمونههای مهمی – عناصر اصلی داستان؛ و نیز مسائلی که راویان و شخصیتهای داستانها با آن روبرو هستند. ۵
هوا در این داستانها به درجات گوناگون سنگین است؛ و محیط مرموز؛ و مسائل پیچیده و ناروشن – و مسلماً حل نشدنی. و بالاخره تا داستان پایان پذیرد آدمی، سگی، گربهای یا میمیرد، یا خودکشی میکند یا کشته میشود یا ناپدید میگردد، یا فرار میکند و یا – دست کم- شکست میخورد. و مسائل؟ مساله هستی ونیستی؛ دنیا؛ جبر و ا ختیار؛ نقص و کمال؛ فاصله دست و آرزو؛ برد و باخت و توفیق و شکست؛ رجّاله ها و آدمها؛ رابطه- یا شاید عدم رابطه- مرد با زن… 6
عناصرداستانی «سگ ولگرد» از خیلی از روان داستانهای دیگر هم سادهتر است. حکایت سگ اصیلیست که صاحبش را گم کرده و در ورامین و اطراف آن سرگردان است. و از این و آن کتک میخورد و فحش و ناسزا میشنود. فقط یک بار از مسافری نوازش میبیند که اوهم پی کارش میرود و سگ را جا میگذارد. بالاخره سگ بیچاره از پا درمیآید و ناخوش وناتوان به انتظار مرگ عاجل مینشیند. لُبّ داستان به این سادگیست، ولی ارزش آن دقیقاً به تشریح ذهنیات آن سگ آواره و گرسنه و بیپناه است که نه فقط از کسی ترحم نمیبیند بلکه دائماً در معرض ستمگری و بی رحمیست.
: جلو دکان نانوایی پادو او را کتک میزد، جلو قصابی شاگردش به او سنگ میپراند، اگر زیرسایه اتوموبیل پناه میبرد لگد سنگین میخدار شوفر از آن پذیرایی میکرد. و زمانی که همه از آزار به او خسته میشدند بچه شیربرنج فروش لذت مخصوصی از شکنجه او می برد. در مقابل هر نالهای که میکشید یک پارهسنگ به کمرش میخورد و صدای قهقهه او پشت ناله سگ بلند میشد و میگفت « بد مسّب صاحاب!»… همه محض رضای خدا او را میزدند. ۷
سالها پیش از این در بیست و دوسه سالگی، هدایت در رساله «انسان و حیوان» که خود منشوری سخت عاطفی در دفاع از حقوق حیوانات است نوشته بود:
سگ خیابان را محض رضای خدا میزنند! گربه را زنده زنده در چاه میاندازند. موش را در سر گذرها آتش میزنند… اگر[هم] کشتن حیوانی برای انسان مفید است چه لذتی زجر و شکنجه او برای ما خواهد داشت. تا کی این پردههای خونین بربریت را باید کورکورانه نگاه کرد؟ ۸
ودر همان رساله دست خود را بر نکتهای بدیهی ولی اساسی در رابطه انسان و حیوان گذاشته بود:
انسان مظلوم کُش است و خود را بدترین مستبد، پست ترین ظالم به حیوانات معرفی کرده. آنها را به قید اسارت خود درآورده حبس مینماید و به قسمی با آنها رفتار میکند که زندگانی بر آنها دشوارتر از مرگ میشود. ۹
نکته اصلی استبداد است یعنی رفتار دلبخواهی و بدون ضابطه؛ رفتاری که به هیچ ملاک و معیار و قانونی محدود و مقید نیست. چنان که هدایت در جای دیگر رساله «انسان و حیوان» میگوید:
جای بسی تأسف است که تا کنون برای وضع نمودن قوانینی جهت منع از ظلم نسبت به حیوانات در ایران اقدام نکردهاند. ۱۰
نمیدانم که از سال ۱۳۰۴ که تاریخ چاپ اول این رساله است تا کنون قانونی برای مجازات ستمگری نسبت به حیوانات گذشته یا نگذشته است.ولی قانون – آن هم نسبت به حمایت از حیوانات – فقط آن گاه نافذ است که مردم آن را پذیرفته باشند. یعنی تا مردمان اگر نه حس همدردی، دست کم حس ترحم، چه به حیوانات چه به همنوعشان نداشته باشند قانون رسمی را هم خاصه در مورد حیوانات زیرپا میگذارند.
درست در همان سال انتشار رساله هدایت، ویتا سَکویل- وست، نویسنده انگلیسی، پس از بازدید از مصر و عراق به ایران رفت، و حتی در مراسم تاجگذاری رضاشاه، در اردیبهشت ۱۳۰۵، شرکت کرد. ویتا،همسر دیپلومات، نویسنده و روشنفکر انگلیسی، هرولد نیکلسُن بود که در آن زمان سمت کنسول انگلیس در ایران را داشت. این زن و شوهر هردو از روشنفکران طراز اول انگلیس در نیمه نخستین قرن بیستم به شمار میروند. هردو آنها ایران را دوست داشتند ولی از مشکلات فرهنگی و اجتماعی آن غافل نبودند. خانم وست در سفرنامه خود نوشت:
خدا میداند که ایران جای آدم حیوان دوست نیست. در واقع من ترجیح میدهم به تماشای گاوبازی بروم تا شاهد برخی از صحنه هایی که در این سرزمین دیدهام باشم. به اسکلت ها آدم به سرعت عادت میکند؛ چیز مهمی نیست؛ اسکلت چیز تمیزی ست. آدم حتی به دیدن حیواناتی که تازه جان دادهاند عادت میکند: به قاطر یا شتری که کنار جاده افتاده… در حالی که سگهای نزدیک ترین دهکده دارند از بقایای آن غذای شاهانهای میخورند ودرهمان حال که لاشخورها در بالای جسد در انتظار خوراک نفرتانگیزتری درپروازند. ۱۱
از اینها که بگذریم
این حیواناتِ زندهاند که حسّ وحشت و ترحّم انسان را برمیانگیزند.مثلاً اسب سفیدی که با پای چلاق خود را در جاده بیانتهایی میکشد…الاغی که در کنار جاده در حال جان دادن است و هنوز تقلا میکند که به پا خیزد ویکی دو فرسخ دیگر برود. به چه حق اینها باید به انسان خدمت کنند، چنانکه با دقت و نگرانی و حسّ وفاداری خدمت میکنند؟ من چیزهایی[از وضع حیوانات] به یاد دارم که قادر به نوشتن آن نیستم. ۱۲
و سپس تحلیل خود را از رفتار انسان با حیوان ارائه میکند:
این طرز رفتار به این جهت نیست که این مردم بیرحماند، بلکه به خاطر این است که ناآگاهاند.
من به این نکته باور دارم، چون ایرانیان مردمانی اساساً مهرباناند.مردمانی بچه دوستاند و به اندک چیزی به نشاط درمیآیند.اما به نظر میآید که نسبت به درد و رنج دیگران ناآگاهند…فقط به خاطر ناآگاهی و عدم درک آنهاست که به درد و رنج حیوانات اعتنایی ندارند، ولی علت هر چه باشد نتیجه یکیست.و هر کس بخواهد از بخت خود بنالد بهتر است به خاطر داشته باشد که جزو ستوران بارکش در ایران نیست. ۱۳
داستان «علویه خانم» هدایت یک کمدیست که آن را در یکی از مقالات پیش شرح ونقد کردهام. اما، به رغم کمدی بودن، صحنه واقع بینانه و دردناکی درآن هست که بجاست در این جا نقل کنیم:
یراق را بریدند و اسبی را که در برف زمین خورده بود به ضرب قنوت بلند کردند. حیوان از شدت درد به خود میلرزید… اسبهای لاغر و مسلول که خاموت گردن آنهرا را خم کرده و عرق و برف به هم آغشته شده از تنشان میچکید. شلاق سیاه زهی تر در هوا صدا میکرد و روی لنبر آنها پایین میآمد. گوشت تنشان میپرید ولی به قدری پیر و ناتوان بودند که جرأت شورش و حرکت از آنها رفته بود. به هر ضربت شلاق همدیگر را گاز میگرفتند و به هم لگد میزدند. سرفه که میکردند کف خونین از دهنشان بیرون میآمد. ۱۴
پات سگ اصیل اسکاتلندی نازپروردهایست که اتوموبیل صاحبش در ورامین توقف میکند. پات به حس بهارمستان پی سگ مادهای را میگیرد. صاحبش از یافتن او ناامید میشود و پات جا میماند:
نصف شب پات از صدای ناله خودش از خواب پرید. هراسان بلند شد، در چندین کوچه پرسه زد، دیوارها را بو کشید و مدتی ویلان و سرگردان در کوچه ها گشت. بالاخره گرسنگی شدیدی احساس کرد. به میدان که برگشت… یک نفر که نان زیر بغلش بود به او گفت « بیاه… بیاه»… و یک تکه نان گرم جلو او انداخت. پات هم پس از اندکی تردید نان را خورد و دمش را برای او جنبانید. آن شخص، نان را روی سکوی دکان گذاشت، با ترس و احتیاط دستی روی سر پات کشید، بعد با هردو دستش قلادهی او را بازکرد. . . ولی همین که دمش را تکان داد و نزدیک صاحب دکان رفت، لگد محکمی به پهلویش خورد و ناله کنان دور شد…
از آن روز پات به جز لگد، قُلبه سنگ و ضرب چماق چیز دیگری از این مردم عایدش نشده بود. مثل این که همه آنها دشمن خونی او بودند و از شکنجه او کیف میبردند. ۱۵
جمله آخر خواننده را به یاد تحلیل سکویل- وست میاندازد: «این طرز رفتار به این جهت نیست که این مردم بیرحماند، بلکه به خاطر این است که ناآگاهاند… ولی علت هر چه باشد نتیجه یکیست».
گاهی پات را فقط کتک میزدند، گاهی چیزی برای خوردن برایش پرت میکردند و بعد از خوردن آن با لگد و پاره آجر بهایش را از او میگرفتند. فقط یک بار از کسی نوازش دید و کتک نخورد. آن هم مسافری بود که با اتوموبیل از آن جا میگذشت و برای ناهار توقف کرده بود.
یکی مثل صاحبش. «آن مرد تکه های نان را به ماست آلوده میکرد و جلو او میانداخت. پات… آن نانها را میخورد و چشمهای میشی خوش حالت و پر از عجز خودش را از روی تشکر به صورت آن مرد دوخته بود و دمش را میجنباند… پات یک شکم غذا خورد بی آن که این غذا با کتک قطع شود». پات پی مرد را گرفت و او هم گاهی دستی به سرش میکشید. اما در اندک مدتی سوار اتوموبیل شد و به راه افتاد. پات با همه وجودش دوید ودوید و دوید. و آن قدر دوید که «برون از رمق در حیاتش» نماند. و این آخر کار بود. پس از «دو زمستان» سرگردانی، گرسنگی کشیدن، کتک خوردن و از همه بدتر تنهایی و بی کسی و بی سروسامانی از پا درآمد و در انتظار مرگ نشست:
نزدیک غروب سه کلاغ گرسنه بالای سر پات پرواز میکردند… یکی از آنها با احتیاط آمد نزدیک او نشست، به دقت نگاه کرد. همین که مطمئن شد پات هنوز کاملا نمرده است دوباره پرید. این سه کلاغ برای درآوردن دو چشم میشی او آمده بودند. ۱۶
اما داستان فقط حکایت رفتار بیرحمانه با حیوانات- در این مورد یک سگ ولگرد و بی صاحب – نیست. این سگ اساساً آواره است تا ولگرد. یعنی ولگرد بودنش به این دلیل است که از اصل و ریشه و خانه و کاشانهاش کنده شده و در سرزمین غربت دچار خشم طبیعت و بیرحمی بشریت شده است. سگ و گربه ولگرد، یعنی آنهایی که پدر ومادر واجداد و آباءشان نیز ولگرد بودهاند و در نتیجه خود ولگرد به دنیا آمدهاند، از تیرهای دیگرند. اینها ولگردی درطبیعتشان است، غربت وطنشان است، کتک خوردن عادتشان است، گرسنگی کشیدن امتیازشان است. سختی میکشند و جفا میبینند و رنج میبرند اما این همه را جزء طبیعت میدانند. یعنی ملاک دیگری ندارند و تجربه دیگری نداشتهاند که به نسبت آن وضع فعلی خود را بسنجند. خانهای نداشته اند که صلح و امنیت آن را به خاطر داشته باشند. دست محبتی بر سرو پشتشان کشیده نشده که به یاد آن در آتش حسرت بسوزند:
ولی چیزی که بیشتر پات را شکنجه میداد احتیاج او به نوازش بود. او مثل بچهای بود که همهاش توسری خورده و فحش شنیده اما احساسات رقیقش هنوز خاموش نشده. مخصوصاً با این زندگی جدید پر از درد و زجر بیش از پیش احتیاج به نوازش داشت. چشمهای او این نوازش را گدایی میکردند و حاضر بود جان خود را بدهد درصورتی که یک نفر به او اظهار محبت بکند و با دست روی سرش بکشد. ۱۷
او که از بدو تولدش عشق و محبت دیده بود اکنون از عشق و محبت به کلی محروم شده بود و به جای آن با کینه ونفرت روبه رو بود. عشق دیدن و عشق ورزیدن دو روی سکه عشقاند: نمیتوان عشق دید و عشق نورزید؛ نمیتوان عشق ندید و عشق ورزید. اگر بدون عشق دیدن زندگی دردناک است بدون عشق ورزیدن هم دردناک است:
او احتیاج داشت که مهربانی خودش را به کسی ابراز بکند، برایش فداکاری بنماید. حس پرستش و وفاداری خود را به کسی نشان بدهد. اما به نظر میآید هیچ کس از او حمایت نمیکرد. و توی هر چشممی نگاه میکرد به جز کینه و شرارت چیز دیگری نمیخواند، و هر حرکتی که برای جلب توجه این آدمها میکرد مثل این بود که خشم و غضب آنها را بیشتر بر میانگیخت. ۱۸
پات یک سگ اصیل اسکاتلندیست که خانهای امن و لقمهای گرم و صاحبی مهربان داشته بود. بازیهای کودکیاش را به یاد میآورد، اول با برادرش که « گوشهای بَلبَله او را گاز میگرفت، زمین میخوردند، بلند میشدند، میدویدند»، بعد با پسر صاحبش که « در ته باغ دنبال او میدوید، پارس میکرد، لباسش را دندان میگرفت». اکنون روزگار کاملاً دیگر شده بود، ولی با درد و رنج مضاعف: یک بار به خاطر گرسنگی کشیدن و کتک خوردن؛ یک بار برای به یاد آوردن روزگار امنیت و سعادت.
این موضوع در روان داستانهای هدایت سابقه دارد، روان داستانهایی که موجود آواره در آنها انسان است نه حیوان. راوی داستان زنده به گور میگوید: «همین طور که خوابیده بودم دلم میخواست بچه کوچک بودم. همان گلین باجی که برایم قصه میگفت و آب دهن خودش را فرومیداد این جا بالای سرم نشسته بود… او با آب وتاب برایم قصه میگفت و آهسته چشمهایش به هم فرو میرفت».19 این نوستالژی دوره کودکی در بوف کور نیز، در چند جا، صریحاً بیان میشود. مثلا: « کاش میتوانستم مانند زمانی که بچه ونادان بودم آهسته بخوابم – خواب راحت وبی دغدغه».20 و مثال دیگر: «برای من ابدیت عبارت از این بود که کنار نهر سورن با آن لکاته سَرمامک بازی بکنم و فقط یک لحظه چشهایم را ببندم و سرم را در دامن او پنهان کنم».21
اما یک خاطره دیگر فراسوی همه خاطرههای گذشته بود: خاطره زمان شیرخواری، زمان وابستگی، زمان مهر غریزی مادر:
در میان بوهایی که به مشامش میرسید بویی که بیش از همه او را گیج میکرد بوی شیربرنج جلو پسربچه بود- این مایع سفید که آن قدر شبیه شیر مادرش بود… ناگهان یک حالت کرختی به او دست داد. به نظرش آمد وقتی که بچه بود و از پستان مادرش آن مایع گرم مغذی را میمکید و زبان نرم و محکم او تنش را میلیسید و پاک میکرد. بوی تندی که درآغوش مادرش و در مجاورت برادرش استشمام میکرد ، بوی تند و سنگین مادرش و شیر او در بینیاش جان گرفت.
همین که شیرمست میشد… گرمای سیالی در تمام رگ و پی او میدوید، سرش سنگین و از پستان مادرش جدا میشد و یک خواب عمیق… دنبال آن میآمد- چه لذتی بیش از این ممکن بود که دستهایش را بیاختیار به پستانهای مادرش فشار میداد [و] بدون زحمت و دوندگی شیر درمیآمد. ۲۲
نکته را با همین جمله «بدون زحمت و دوندگی شیر درمیآمد» میتوان باز کرد. این نوستالژی وابستگی کودکانه در داستان تاریکخانهی هدایت به حد اعلای خود نمودار میشود؛ یعنی حالتی که جنین در زهدان مادرش به کلی به او وابسته، بلکه پیوسته است؛ با او یکی ست؛ نسبت به خود به عنوان یک موجود جدا و مستقل آگاه نیست؛ همه نیازهایش خود به خود برآورده میشود و به جهان خارج و بیگانه از خود نیازی ندارد. راوی داستان به مرد منزوی میگوید:
حالتی که شما جستجو میکنین حالت جنین در رحم مادره که بیدوندگی، کشمکش و تملق در مییون جدار سرخ گرم و نرم روی هم خمیده، آهسته خون مادرش را میمکه و همه خواهشها و احتیاجاتش خود به خود برآورده میشه- این همون نوستالژی بهشت گمشده ایس که در ته وجود هر بشری وجود داره، آدم درخودش و تو خودش زندگی میکنه. ۲۳
« این وطن مصر و عراق و شام نیست/ این وطن جاییست کاو را نام نیست». به این ترتیب در داستان سگ ولگرد سه لایه تشخیص داده میشود. لایه اول، حکایتی از دفتار انسان با حیوان است، از بیرحمی بشر نسبت به حیوان بیآزار- شاید چنان که سکویل وست میگوید- بیشتر به خاطر نادانی و ناآگاهیاش نسبت به درد و رنجی که میرساند.
لایه دوم، موضوع رنج مضاعف پات است از کتک خوردن وگرسنگی کشیدن و درعین حال روزگار امن و آسایش و عزت را به خاطر آوردن. لایه سوم اما نوستالژی بهشت گمشده کودکی و- از آن کامل تر- زهدان مادر است که در آن نه نیاز وجود دارد نه ترس نه آگاهی- و نه بیگانگی.
واین لایه سوم است که آشکارا جنبه تمثیلی یا الگوریک داستان را نشان میدهد، یعنی مشکلی هم روان شناختی و هم هستی شناختی که هم سگ هم انسان ممکن است با آن رو به رو باشند یا رو به رو شوند؛ مشکل از دیگران بیگانه بودن، حتی از خود بیگانه بودن- «خود»ی که « از اصل خویش دور مانده» و در جستجوی « روزگار وصل خویش» است. بی جهت نیست که در اوایل داستان، در شرح شکل و شمایل پات میخوانیم که:
در ته چشمهای او یک روح انسانی دیده میشد… یک چیز بیپایان در چشمهایش موج میزد و پیامی با خود داشت که نمیشد آن را دریافت… نه تنها یک تشابه بین چشمهای او و انسان وجود داشت بلکه یک نوع تساوی دیده می شد. ۲۴
و این فصل مشترک روانداستانهای هدایت است.
دانشکده شرق شناسی دانشگاه آکسفورد
مه ۲۰۰۳
یادداشتها:
۱- رجوع فرمایید به:
Homa Katouzian. “Sadeq Hedayat’s ‘The Man who killed His Passionate Self’”, Iranian Studies, Summer 1977. Sadeq Hedayat the Life and Legend of an Iranian Writer, second, paperback, edition. London and New York; I.B.Trouris. 2002.
۲- رجوع فرمایید به محمد علی همایون کاتوزیان، صادق هدایت از افسانه تا واقعیت، ترجمه فیروزه مهاجر، چاپ دوم، ۱۳۷۷. صادق هدایت و مرگ نویسنده، تهران: نشر مرکز، چاپ سوم، ۱۳۸۱. درباره بوف کور هدایت، تهران: نشر مرکز، چاپ سوم، ۱۸۳۱. طنز و طنزینه هدایت، استکهلم: نشر آرش ۲۰۰۳( ۱۳۸۲).
۳- برای تفصیل این رده بندی، به ویژه رجوع فرمایید به «صادق هدایت و مرگ نویسنده» در صادق هدایت و مرگ نویسنده.
۴- هدایت پس از اقدام به خودکشی در پاریس در زمان دانشجویی، در کارت پستال مورخ ۳ مه ۱۹۸۲ برای برادرش محمود نوشت: «نمی دانم عجالتاً چه بنویسم. یک دیوانگی کردم به خیر گذشت. بعدا مفصلاً شرحی را خواهم نوشت». (محمود کتیرایی، کتاب صادق هدایت ، تهران: اشرفی، ۱۳۴۹، ص ۸۲- ۸۳). در صدر داستان «زنده به گور» نوشته شده است: «از یادداشتهای یک نفر دیوانه». و تقریبا بلافاصله پس از بازگشت از پاریس به تهران، هدایت در نامه ۱۳ شهریور ۱۳۰۹ خود به دکتر تقی رضوی (در پاریس) نوشت: «من خیال دارم خاطه زنده به گور را که شرح دیوانگی ست چاپ بکنم». (همان کتاب، ص ۲۰۰). البته داستان، « شرح دیوانگی» نیست، بلکه بر مبنای آن تجربه است.
۵- آنچه در میان روان داستانهای پیش از بوف کور جالب توجه است زمینه هایی ست که هر یک از آنها کم و بیش برای بوف کور ساختهاند، چنان که الگوی بوف کور به شکل رئالیستی در داستان «عروسک پشت پرده» قابل تمیز است. به نحوی که میتوان روان داستانها را به مثابه برنامه بلند مدتی تلقی کرد که گام به گام پیش می رود، در بوف کوربه اوج خود میرسد، و در چند اثر بعدی، از جمله «سگ ولگرد» ارامه مییابد. البته منظور این نیست که نویسنده از سال ۱۳۰۸ یا ۱۳۰۹ که «زنده به گور» را نوشته چنین برنامهای را در خاطر داشته و سرانجام در سال ۱۳۱۵ با نوشتن بوف کور به اوج خود رسانده است. بلکه غرض این است که بوف کور به هیچ وجه اثر خلقالساعه ای نیست. برای تفصیل این موضوع رجوع فرمایید به درباره بوف کور هدایت و صادق هدایت از افسانه تا واقعیت.
۶- برای شرح و تفصیل روانداستانها به ویژه رجوع فرمایید به «روان داستانهای صادق هدایت» در صادق هدایت و مرگ نویسنده.
۷- «سگ ولگرد» در سگ ولگرد، تهران: کتابهای پرستو، ۱۳۴۷، ص ۱۳- ۱۴٫
۸- رجوع فرمایید به انسان و حیوان، گردآوری و مقدمه جهانگیر هدایت، چاپ دوم، تهران: نشر چشمه، ۱۳۸۱، ص ۸۲٫
۹- همان کتاب، ص ۵۶٫
۱۰ – 80.
۱۱- Vita Sackville- West, Passenger to Tehran, London: Arrow Broks, 1991 (first edition. 1926), p. 60.
۱۲- Ibid.
۱۳- Ibid, pp. 60-61.
۱۴- رجوع فرمایید به محمد علی همایون کاتوزیان، «علویه خانم و ولنگاریهای دیگر»، ایران شناسی، ۳، پائیز ۱۳۷۷، ص ۴۹۴ – 493.
۱۵- سگ ولگرد، ص ۲۲- ۲۴٫
۱۶- ص ۳۰٫
۱۷- ص ۲۵- ۲۶٫
۱۸- ص ۲۶٫
۱۹- «زنده به گور» در زنده به گور.، تهران: امیرکبیر، ۱۳۲۴، ص ۱۱٫
۲۰- بوف کور، تهران: امیرکبیر، ۱۳۵۱، ص ۶۴٫
۲۱- همان کتاب، ص ۱۱۰٫
۲۲- سگ ولگرد، ص ۱۷- ۱۸٫
۲۳- رجوع فرمایید به محمدعلی همایون کاتوزیان، «بازگشت به زهدان در تاریکخانه صادق هدایت» در صادق هدایت و مرگ نویسنده، ص ۱۳۸٫ تأکید بر کلمات افزوده شده.
۲۴- سگ ولگرد، ص ۱۳٫