این مقاله را به اشتراک بگذارید
روایتِ اورهان پاموک از توماس برنارد
برناردخوانی در زمانه غمزده
ترجمهی افسانه رشنو
از سیهروزیام ذلهام و توماس برنارد میخوانم. راستش، در سرم هوای خواندن او را نداشتم. اصلا هوای خواندن هیچکس را نداشتم. غم امان درست فکرکردن نمیداد. گشودن کتابی، خواندن ورقی و ورود به رویاهای دیگری- اینها همه بهانههایی بودند برای آنکه در بحر بدبختی خودم بروم، به یادم میآوردند که هرکسی در این دنیا به هر طریق ممکن راهی پیدا کرده برای فرار از این چاه غم که من در آن افتاده بودم. همگی پر بودند از مردمانی که به خود، به موفقیتهایشان، به خرده تغییراتشان، به علایقشان، به فرهنگشان و به خانوادهشان میبالیدند. انگار که همه کتابها زبان حال چنین مردمانی بودند. مهم نبود که در وصف چهچیزی سخن میگویند. باله پاریسی قرن نوزدهمی، سفر مردمشناختی به جاماییکا، حاشیه فقرزده یک شهر بزرگ، یا اراده یک مرد که زندگیاش را وقف هنر کرده است.
کتابها به زندگیهایی میپرداختند که تجربههایشان هیچ ربطی به مال من نداشت: بنابراین میخواستم آنها را فراموش کنم. بهخاطر آنکه چیزی در آنها نبود که کوچکترین شباهتی با از غم بالدرآوردن من داشته باشد. هم از این کتابها و هم از خودم در خشم بودم. از خودم بهدلیل آنکه آنقدر ابله بودم که خود را گرفتار چنین درد احمقانهای کرده بودم: از کتابها به دلیل آنکه به دردی که میکشیدم بیاعتنا بودند. من چیزی غیر از آن نمیخواستم که از این محنت سردرگم فرار کنم. اما کتابها مرا مهیای زندگی کرده بودند، کتابها در بیشتر حالات به من جان تازهای میدادند، بنابراین مدام به خودم میگفتم که اگر میخواهی از این ابر سیاه بیرون بیایی باید به خواندن ادامه بدهی. با این وجود هروقت که کتابی را باز میکردم و صدای نویسنده را میشنیدم که جهان را به همان حالتی که هست میپذیرفت، یا حتی اگر آرزوی تغییر آن را داشت باز هم با آن همذاتپنداری میکرد، احساس تنهایی میکردم. کتابها فرسنگها از درد و رنج من به دور بودند. از آن گذشته، این کتابها بودند که باعث شده بودند این فکر به سرم بیفتد که در سیهروزی لنگه ندارم و بدبختِ ابلهی هستم که شبیه هیچکس دیگری نیست. مرتب به خود میگفتم، کتابها فقط به درد خرید و فروش میخورند، نه خواندن. بعد از آن چند زلزله، هر وقت کتابها مرا میآزردند دلیلی برای دورانداختن آنها پیدا میکردم و به همین دلیل من مدام بر جنگ چهل سالهام با کتابها با روحی سرشار از تنفر و سرخوردگی نقطه پایان میگذاشتم. این بود وضعیت ذهنی من موقعی که چند صفحهای از توماس برنارد را ورق زدم. به این امید آنها را نمیخواندم که شاید نجاتبخش من باشند.
مجلهای میخواست شماره ویژهای درباره برنارد دربیاورد و از من خواسته بود که چیزی بنویسم. دینی بود که باید ادا میکردم و روزگاری برنارد را خیلی دوست داشتم. بنابراین بنا کردم به دوبارهخوانی برنارد و برای اولین بار ابر سیاه کنار رفت. صدایی را میشنیدم که میگفت بدبختی من که اسم غمزدگی را روی آن گذاشتهام آنقدرها هم که فکر میکنم نه بزرگ است و نه ناخوشایند. جمله یا پاراگراف بهخصوصی نبود که مرا به این نقطه رساند؛ آنها از امور دیگری حرف به میان میآوردند-از شیفتگی به پیانو، تنهایی، ناشران یا گلنگولد- اما هنوز هم حس میکردم اینها صرفا بهانههایی بیش نیستند؛ آنها از سیهروزیام میگفتند و این برداشت روح مرا به اوج برد. مساله سیهروزی من نبود بلکه نگاه خاصی بود که به آن داشتم. خواندن برنارد در زمان غمزدگی مایه قوت قلب بود، اگرچه واقف بودم به اینکه این صفحات برای چنین کاری نوشته نشدهاند، یا حتی برای آنکه مرهمی باشند برای خوانندگانی که با افسردگی دستوپنجه نرم میکنند. چگونه باید همه اینها را توضیح داد؟ چه چیزی باعث میشود برناردخوانی در زمان غمزدگی شبیه یافتن اکسیر به نظر بیاید؟ شاید حالتی حاکی از کنارهجویی بود. شاید من با این بینش اخلاقی تسلی پیدا کرده بودم، که از سر عقل میگفت بهتر است از زندگی توقع بیشتری نداشته باشیم….
اما شاید ربطی به اخلاقیات نداشت، در نتیجه یک جرعه از برنارد روشن میشد که تنها امید باقیمانده در آن است که خویشتن خود باقی بمانیم، به عادتها و به خشممان پشتگرم بمانیم. نوشتههای برنارد حکایت از آن دارند که بزرگترین بلاهت در آن است که شوقها و عادتهایمان را به امید زندگی بهتر رها کنیم یا از خوشحالی حمله به حماقتها و بلاهتهای دیگران دست برداریم و چشمپوشی کنیم، از دانستن آنکه زندگی هیچگاه نمیتواند چیزی باشد بیش از آنچه شوقها و لجاجتهای ما میسازند. اما میدانم که همه تلاشها برای صورتبندی کردن بیثمر از آب در میآید. این امر به آن دلیل نیست که یافتن تایید حرفهای من در کلمات برنارد کار دشواری است. به این دلیل هم هست که هر وقت به کتابهای برنارد رجوع میکنم متوجه میشوم که آنها علیه تقلیلیافتن مقاومت به خرج میدهند. اما پیش از آنکه دوباره بنا کنم به شککردن، بگذارید بگویم، لااقل این را بگویم که: چیزی که در کتابهای برنارد بیش از همه برایم موجب لذت است بستر آنها یا دیدگاههای اخلاقی آنها نیست. خوشیام در آن است که آنجا باشم، درون همان صفحات، به استقبال خشم مهارناپذیرش بروم و با او سهیم شوم. ادبیات اینگونه تسلی میدهد، با فراخواندن ما به تشرزدن، آنهم به همان شدت نویسندگانی که به آنها عشق میورزیم.